نتایح جستجو

  1. Arjmand

    تگ فرعی تگ فرعی|رمان شاهزاده‌ی شاهدخت

    من اولین باره اینجا رمانم رو قرار دادم قبلی توی یه انجمن دیگه بود. از نحوه قرار گرفتن رمان روی سایت اطلاعی ندارم. چه مراحلی باید طی بشه؟ رمان رایگان قرار می‌گیره یا برای دانلودش هزینه می ذارید و غیر رایگانه؟
  2. Arjmand

    تگ فرعی تگ فرعی|رمان شاهزاده‌ی شاهدخت

    چه قدر زمان می‌بره
  3. Arjmand

    تگ فرعی تگ فرعی|رمان شاهزاده‌ی شاهدخت

    سلام رمانم تموم شد https://forum.cafewriters.xyz/threads/41697/ برای تگ انحصاری کجا درخواست بدم تشکر -53-؟"_}
  4. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    جشن عقد و عروسی طناز در باغی بزرگ، مجلل گرفته شد. تمام خوشی‌های دنیا فقط در کنار ارسلان می‌چسبید و خوش می‌گذشت. حتّی دیگر به رفاقت‌شان حسادت نمی‌کردم. با گذر چند روز رفته رفته حالم بد شد. فکر می‌کردم آب و هوایی که تقریباً رو به سردی می‌رفت زیاد با من سازگار نبود و حالم را برهم می‌زد. به طناز خبر...
  5. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    وقتی هراسان و دستپاچه به خانه رسیدم، ارسلان نشسته بود. می‌خواستم طبیعی رفتار کنم ولی او مرا بهتر از خودم می‌شناخت. بهانه‌اش را برای کج خلقی آن روز که تا یک هفته ادامه داشت، تنها بیرون رفتن و خبر ندادنم گذاشت. حس می‌کردم موضوع مربوط به آمدن سامان است امّا به رویم نمی‌آورد. آشوبی درونم به پا بود...
  6. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    با هم وارد محضر شدیم. صدای دست‌زدن و شادی از همه جا به گوش می‌رسید. کنار هم نشستیم. دقایقی گذشت تا متوجّه‌ی اطرافم شدم. انگار تازه سالن و سفره‌ی عقد، که به زیبایی تزیین شده بود را می‌دیدم. ارغوان روی سر ما قند می‌سابید و شیرینی‌اش در دلم آب می‌شد. دلهره و شوقی بی‌نظیر بین اعضای خانواده مشترک...
  7. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    نمى‌توانست جلوى نيش زبانش را بگیرد. کاش امروز، گذشته را یادآوری نمی‌کرد. ارغوان پلک‌هایش را روی هم گذاشت و گفت: - خیلی هم قشنگه. این روزها اخلاق خشک و تلخش فقط با تعریف‌های بقیه پوشانده می‌شد. تا اخم درهم کشیدم، آرام شنیدم که به خواهرش گفت: - همین خوبه بهش میاد. *** روز عقد همان‌طور که عزیزخانم...
  8. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    خجالت‌زده سرم را پایین نگه داشتم. آن‌قدر خنگ و دستپاچه بودم که حواسم به دوربین‌های ساختمان نبود که چه راحت همان‌روز سر مچم را گرفته بود. چه‌طور توضیح می‌دادم تا به او برنمی‌خورد؟ بد برداشت نمی‌کرد. باز داستان جدیدی راه نمی‌انداخت. اگر می‌پرسیدم و حتّی یک درصد اشتباه از آب درمی‌آمد، به قول خودش...
  9. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    ارغوان و صدرا آن‌قدر هول و دستپاچه بودند که به قول عزیزخانم هنوز غذا در گلوی‌مان بود با اصرار می‌خواستند برای حرف زدن به اتاق برویم. خوشحال از سر جا بلند شدم و منتظر ارسلان ماندم امّا بی‌توجّه، سرگرم ب*غل‌کردن خواهرزاده‌اش بود. انگار آب سردی روی سرم ریختند. در مقابل آن همه کم‌حرفی و بی‌حوصلگی،...
  10. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    - حرف زدن باهات آهن سرد کوبیدنه. حالا نمی‌خوای بدونی کیه، کارش چیه؟ چند سالشه؟ صدایم را بالاتر بردم و گفتم: - نه والا. تا وقتی بحث پیشونی و اقباله! راهم را کشیدم و رفتم. باز ادامه داد و گفت: - آخه گفتم راضی هستی. بعدم خواستگار داشتن این همه عذا گرفتن نداره. چه بد عنقی. به تو خوبی کردن نیومده. به...
  11. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    دلم غش می‌رفت برای خواهرجون گفتن‌هایش که بوی صمیمیت و دوست‌داشتن‌ را می‌داد. چهار زانو نشستم و گفتم: - خیر باشه. کپکت خروس می‌خونه. قبراق و سرحال، در حالی که چشم‌هایش برقی از شیطنت داشت گفت: - بالاخره خان‌دادشم برای دوماد شدنش بعد این همه سال دق دادن‌مون زبون باز کرد. با شنیدن حرفش خشکم زد. از...
  12. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    به هزار زحمتی که بود ظاهرم را آرام و خونسرد نشان دادم چون از نزدیکش بودن می‌ترسیدم. از این‌که دوباره خامش بشوم. از عمق نگاه چشمانش که تمام وجودم را صاف و شفّاف می‌دید. کاش هرگز گذشته‌ی‌مان بهم گره نمی‌خورد. کاش به آغوشش عادتم نمی‌داد. آرنجم را روی صندلی گذاشتم و سرپا ایستاده بودم. بی‌حوصله گفتم...
  13. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    گوش مفت برای نصیحت کردن می‌خواستند و سرزنش و شماتت از رفتار نادرستم جلوی زن‌دایی. قطعاً پریدنم به ارسلان از همه بدتر بود. جدّی و محکم گفتم: - نمی‌مونم. سریع قدم برداشتم تا پا به فرار بگذارم امّا روبروی در بهم رسیدیم. نگاه‌های ‌گره‌خورده، دیگر هیچ وجه مشترکی با هم نداشتند. جسم و روحش درون دیگری...
  14. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    در این مدت دوماه آشنایی ما و خواستگاری سنتی، چند برخورد بیشتر همدیگر را ندیده بودیم. همیشه کت و شلوار می‌پوشید. سر به زیر، رفتاری متین و مُوَقَّر داشت. با لحن آهسته حرف می‌زد و احوال همه را می‌پرسید. آن روز هم به بهانه‌ی آوردن آش نذری سر از خانه‌ی ما درآورده بود. چادر را سفت و محکم دور خودم...
  15. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    بشقابی به همراه چند شیرینی و چای جلویش گذاشتم. با لحن مسخره‌ای گفت: -‌ دست شما درد نکنه عروس‌خانم. دور از همه نشستم. عصبی خم شدم و مشغول درآوردن جوراب‌های بلند مشکی و زخیم از پایم شدم. عزیزخانم سرفه‌ای کرد. نگاهش کردم و با ل*ب گزیدنش، صاف نشستم و کلافه پرسیدم: -‌ چیه؟ با اشاره‌ی چشمش به سمت...
  16. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    خدایا چه موقع بدی یادش آمده بود همان ارسلان قبل بشود. مسئولیت‌پذیر و دوست‌داشتنی امّا نه برای شاهدختی که از همه چیز دست شسته بود. *** به آنی شب فرا رسید. خبری از او نبود. حواسم پیش دیر کردنش بود. همه دور هم جمع شدیم تا خانواده‌ی همسر آینده‌ام قرار عقد را بگذارند. وقتی عزیزخانم رو به زن‌دایی گفت...
  17. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    یک دست لباس خاکستری ورزشی تنش بود. بوی عطرش دل می‌برد. خودم را به ندیدن زدم. دوست‌نداشتم بعد مدّت‌ها با او سلام و احوالپرسی کنم. دلم نمی‌خواست دوباره دست و دلم برایش بلرزد. این ریتم نامنظم قلبم از نگاه خیره‌ای بود که نمی‌دیدم امّا خوب حسش می‌کردم. مابین تعارف آن‌ها، مادر مقداری از خریدها را...
  18. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    بعضی از حس‌ها هیچ‌ وقت عوض نمی‌شد. تمام خاطرات، در چند ثانیه به سرعت برق از جلوی چشمانم گذشت. مثل ذوق بودنش حتّی اگر آن‌قدر از دستش شاکی بودم که به اوّلین خواستگاری که زنگ در را زده بود جواب مثبت دادم چون تا ابد انتخابش من نبودم. دوباره بی‌اختیار دستم رفت سمت انگشتم که الآن خالی از حلقه‌ی...
  19. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    وقتی پشت در خانه رسیدم، دسته کلید از لرزش دستانم دو بار روی زمین افتاد تا توانستم در حیاط را باز کنم. روی ایوان بدون این‌که خم بشوم چند ثانیه‌ای با بوت‌هایم کلنجار رفتم تا بالاخره با لجاجت از پایم درآمدند و سریع هر کدام به طرفی پرتاب شدند. پایم به خانه نرسیده عزیزخانم دستپاچه گفت: - این چه...
عقب
بالا پایین