گوش مفت برای نصیحت کردن میخواستند و سرزنش و شماتت از رفتار نادرستم جلوی زندایی. قطعاً پریدنم به ارسلان از همه بدتر بود.
جدّی و محکم گفتم:
- نمیمونم.
سریع قدم برداشتم تا پا به فرار بگذارم امّا روبروی در بهم رسیدیم. نگاههای گرهخورده، دیگر هیچ وجه مشترکی با هم نداشتند. جسم و روحش درون دیگری حل شده بود. همان راز خفه کننده که نمیدانم طاقت شنیدنش از زبان خودش را داشتم یا نه؟ عزیزخانم فوری سمتش رفت و گفت:
-خوش امدی مادر. الآن میگم شاهدخت غذات رو گرم کنه.
-ممنون.
-بیا بشین چای تازه دمه.
راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم. بعد از عمری زندگی کردن وظایفم را از بَر بودم. آقا با اخم چای و غذایش را اینجا میخورد و روی خوش، کارهای دیگرش برای بقیه بود.
دست و صورتش را شست و ساکت پشت میز نشست. ظرف ترشى و سبزى خوردن، با كتلتهای مورد علاقهاش را روبرويش گذاشتم. به خاطر بحث قبلی، برای هم قیافه گرفته بودیم. با اخم بیرون زدم تا وسایلم را جمع کنم و به خانهی خودمان بروم. مادر و عزیزخانم به آشپزخانه رفتند.
تا کولهام را برداشتم و دنبال موبایلم میگشتم، صداى خفه و آرامشان كه بيشتر شبيه زمزمه و پچپچ بود در سکوت خانه پیچید. در آشپزخانه که حکم مهمّترین جا برای حرفزدن و تصمیمگرفتن را داشت دور هم جمع شده بودند. خدا را شکر به بیرون دید نداشت. با خیال راحت گوش ایستادم که اگر موضوع به حوریا ربط داشته باشد اوّل خودم مطلع شوم. مخاطب هر دوی آنها ارسلان بود که آخر شبی معرکه گرفته بود. عزیزخانم میگفت:
- ننهجون، مردم که مسخرهی ما نیستن چندماهه امدن، رفتن قرار مدار گذاشتن.
مادر با بغض حرفش را برید و گفت:
- انگشتر آوردن یعنی نامزد کردن. تو مطمئنی نمیخواد.
عزیزخانم با گریه ادامه داد:
- ای خدا این چه سرنوشتیه که بچّهی من داره؟ اون از ازدواجش اینم از نامزدیش.
ارسلان که این روزها، رفتارش بیشتر شبیه حاجدایی شده بود وقتی حرفی میزد یعنی اشتباه نمیکرد. به خاطر همین شکی که به دل آنها انداخته بود، دستم را رو کرد. تا بقّیه باورشان بشود که من، مهندس را نمیخواهم. مادر گریه امانش نداد. با صدایی که میلرزید گفت:
- خودم باهاش حرف میزنم. ارواح خاک باباش قسمش میدم، ببینم واقعاً میخواد یا نه؟
ارسلان بیحوصله و کلافه گفت:
- ای بابا، یه ساعته چی میگم؟ ببینید کی دارم بهتون هشدار میدم. این بچّه هنوزم خودش نمیدونه چی میخواد. پس فردا که زد زیر همه چیز، عمه بعد نگی چیکار کنیم.
کاش میشد کلّه اش را بکنم که برای آبرو بردن از من اینطور جلسه نچیند. از کی تا حالا شوهر کردن من جزو وظایف اصلی زندگیاش شده بود که در موردش نظر هم می داد؟ از رفتن پشیمان شدم و با بغض به اتاق برگشتم. روی تخت دراز کشیدم و سرم را درون بالشت فرو بردم. باید خودم در مورد تصمیمم به آنها توضیح میدادم.
طولی نکشید که مادر و عزیزخانم با سینی چای وارد اتاق شدند. عزیزخانم پایین تخت نشست و سینی را روی زمین کنارش گذاشت و گفت:
- برو برای ارسلان چایی بریز.
عصبانی گفتم:
- خودش دست داره.
صدایش را پایین آورد و آهسته گفت:
- الله اکبر از دست زبونت. پاشو دیگه، حتماً کارت داره.
با اکراه بلند شدم. اتّفاقاً باید به او گله میکردم. موهایم را بالای سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم. به آشپزخانه رفتم. کنار پنجره نشسته بود و به حیاط نیمه تاریک نگاه میکرد. خدا میدانست چه در سرش میگذرد. برایش چای ریختم و روی میز مقابلش گذاشتم.
به هزار زحمتی که بود ظاهرم را آرام و خونسرد نشان دادم چون از نزدیکش بودن میترسیدم. از اینکه دوباره خامش بشوم. از عمق نگاه چشمانش که تمام وجودم را صاف و شفّاف میدید. کاش هرگز گذشتهیمان بهم گره نمیخورد. کاش به آغوشش عادتم نمیداد. آرنجم را روی صندلی گذاشتم و سرپا ایستاده بودم. بیحوصله گفتم:
-چی شده؟
سرش را به سمتم چرخاند. چند ثانیه خیره نگاهم کرد و آرام گفت:
- بشین باهات کار دارم.
با اخم گفتم:
- راحتم.
صندلی را کنار کشید. به اجبار مقابلش نشستم. استکانش را از داخل سینی برداشت. از کوره در رفت و با مشت محکم روی میز کوبید. اصل مطلب را به زبان آورد و گفت:
- الآن سر لجبازی قرار عقد گذاشتی، نه؟
سؤالش قلبم را فشرد. کاش مثل همیشه حقایقی را که آنقدر از آنها فراری بودم بیان نمیکرد. نباید متوجّهی حسودیام نسبت به رابطهی خصوصیاش میشد. معنی نداشت زندگی که به قول او میخواستم سر لجبازی شکل بگیرد، به حوریا ربطش میدادم. مستأصل نمیدانستم چه بگویم. حرف حساب، جواب نداشت. بغضام شکست و با قطره اشکی روی گونهام خودنمایی کرد.
به مقداری از چای که روی میز ریخته شده بود چشم دوختم و برای خاتمه دادن به مکالمهای که سرانجامی نداشت، کلافه بلند شدم که بروم. سریع بلند شد و مقابلم ایستاد. محکم و جدّی گفت:
- شاهدخت. صبر کن دارم باهات حرف میزنم.
اصلاً شنیدن اسمم از زبان او حس دیگری داشت که تا به حال در عمرم تجربهاش نکرده بودم. بیاختیار مسخ میشدم. دوباره تکرار کرد:
- نمیخوای. نه؟
طبق عادت برای کمک خواستن فقط نگاهش کردم و او تنها کسی بود که معنی هر نگاهم را میفهمید. به آرامی دستش را رد کرد و سرم را به سینهاش تکیه داد. بغلش کردم و اشک پشت اشک بود که میبارید.
*** «پنج ماه بعد»
از تراس به بیرون سرک کشیدم. در هوای به شدّت گرم شهریور ماه، خیابانهای اطراف خلوت بودند. هر چه بچّههای همسایه سر ظهر را بیصدا در خانههایشان بودند، صدای نوزاد تازه به دنیا آمدهی ارغوان هفت محله آن طرفتر هم میرفت. دختری زیبا که به زندگی همهی ما رنگ و بوی تازه و خوشی بخشیده بود. همان موجود کوچکِ دوستداشتنی که بیشتر در خانهی عزیزخانم دور هم جمعمان میکرد.
بوی خوش غذا همه جا پیچیده بود. منتظر حاجدایی بودیم تا از حجره بیاید.
برگشتم و روی زمین دراز کشیدم. یادم دوباره کشیده شد به چند ماه پیش، که به لطف ارسلان نامزدیام بیسر و صدا با آقای مهندس بهم خورد. وگرنه فقط خدا خبر داشت در رودربایستی و لجبازی چه بر سر خودم و زندگیام میآوردم. از آن موقع به بعد حسی بین من و ارسلان شکل گرفت که هنوز اسمی برایش انتخاب نکرده بودم. من که عاشقش بودم، ولی او را نمیدانم. مثل نگاههای یواشکیاش، مهربانیهایش حتّی ب*غل کردنهای که برایم خاصّ و بینظیر بود.
صدای ارغوان از پایین پلّهها تا بالا همانطور که نفسنفس میزد، افکار را بهم ریخت. خودش را رساند. کنارم دراز کشید و گفت:
- رفتی ترشی بندازی یا بیاری، چهقدر طولش دادی.
نیمهخیز نشستم و با خنده گفت:
- خیلی خب دارم میآم.
با لبخند گفت:
- خواهرجون خبر…خبر…
دلم غش میرفت برای خواهرجون گفتنهایش که بوی صمیمیت و دوستداشتن را میداد. چهار زانو نشستم و گفتم:
- خیر باشه. کپکت خروس میخونه.
قبراق و سرحال، در حالی که چشمهایش برقی از شیطنت داشت گفت:
- بالاخره خاندادشم برای دوماد شدنش بعد این همه سال دق دادنمون زبون باز کرد.
با شنیدن حرفش خشکم زد. از درون یخزدم و رنگم پرید. پس تصمیمش را گرفته بود. ارغوان که انگار دلش نیامد بیشتر زجرم بدهد برای دلداریام گفت:
- هول نشو، دختر. برای تو هم خبرخوش دارم.
انگار نصیب و قسمت ما به نحوی غیرممکن بود و چشم انتظاری تلخ، قصد پایان یافتن نداشت. چنان با هیجان شروع به تعریف کرد و گفت:
- میخواستم بگم یه خواستگار خوبم برای تو پیدا شده که امکان نداره ردش کنی.
دستپاچه گفتم:
- اصلاً حرفشم نزن.
تا خواستم بلند شوم مچ دستم را محکم گرفت و گفت:
- آخه، فقط به درد تو میخوره.
با اخمهای درهم سعی کردم مثلاً صبور باشم و جوابش را ندهم. امّا ول کن نبود و ادامه داد:
- اگه ببینیش…به خدا عاشقش میشی.
پوفی کشیدم و در حالی که چانهام میلرزید گفتم:
- میشه تمومش کنی. همون یه بار عاشقی برای هفت پشتم بسه.
کلافه گفت:
- یه دقیقه لال شو. ببین چی میگم. یه مدّته طولانی زیر نظرت داشته، دیده خانمی. باوقاری. سنگین میری و میای، دیگه با بابا درمیون گذاشت.
گریه کردم مثل بچّهای که اسباببازیاش را از دستش گرفته باشی. ارغوان که انگار خیال ساکت شدن نداشت بیحوصله گفت:
- اگه زجهموره زدنتهات تموم شد اجازه بده بقیهاش رو تعریف کنم. به خدا حیفه. آقا. درجه یک، بیست عالی، بینظیر. نمیدونی چه قدر مهرت به دلش نشسته.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
- اگه این همه شر و وری که از خوبیهاش گفتی راسته، معرفیش کن به خواهرشوهرت یا طناز. اطرافت فقط من دختر دم بختم؟
انگار به زور میخواست جنس بنجلی را قالب کند که سرش آنقدر چانه میزد و لیچار بهم میبافت. میدانستم مثل خواهر دوستم دارد. امّا برای اوّلین بار از دستش دلگیر شدم که چون برادرش داشت ازدواج میکرد دلش میخواست من هم سروسامان بگیرم. طاقتم طاق شد. بلند شدم و ظرف ترشی را از روی زمین برداشتم و جدّی گفتم:
- ممنون که خواستی کار ثواب انجام بدی امّا جوابم منفیه. تو رو خدا جلوی مامانم، اصلاً حرفش رو نزنی. باز میچسبه به شوهر کردن من و بخت و اقبال خوب دخترهای مردم.
بلند شد و روبرویم ایستاد. نگاهش کردم و دندان روی جگر گذاشتم. چرا مراعاتم را نمیکرد؟ او که سرخوش سخنرانیاش را همچنان ادامه میداد. فکر کردم حتماً نقشهی ارسلان است که باز با عقل کلی خواسته به نحو دیگری مرا از سرش باز کند.
- حرف زدن باهات آهن سرد کوبیدنه. حالا نمیخوای بدونی کیه، کارش چیه؟ چند سالشه؟
صدایم را بالاتر بردم و گفتم:
- نه والا. تا وقتی بحث پیشونی و اقباله!
راهم را کشیدم و رفتم. باز ادامه داد و گفت:
- آخه گفتم راضی هستی. بعدم خواستگار داشتن این همه عذا گرفتن نداره. چه بد عنقی. به تو خوبی کردن نیومده.
به سمتش برگشتم و گفتم:
- دقیقاً نیومده. آخه قربون شکل ماهت، خواهری کی بهت گفتم میخوام ازدواج کنم؟ نخیر نباید از طرف من حرف میزدی. الآنم خودت درستش کن.
با دو خودش را رساند و کنارم ایستاد. در چشمانم خیره شد و گفت:
- ولی من قرار گذاشتم.
سعی میکردم مخصوصاً امروز که ارسلان خانه است بیآنکه لازم باشد صدایم را بالا ببرم، عصبانیتم را پنهان کنم. دوشادوش همانطور که پلّهها را یکییکی رد میکردیم آهسته گفتم:
-دچرا واضح نمیگی به خاطر برادرت حاضری به زور...
پرانرژی و بدون در نظر گرفتن ناراحتیام، روبرویم ایستاد. بین حرفم پرید و گفت:
- آره زوره. خاک تو سرت که ارسلان خام خوشگلی و این چشمهای قشنگت شده که نمیتونه ازت دست بکشه وگرنه اخلاقت که تعریفی نداره.
پلّهی آخر دستم را به نرده گرفتم تا پس نیوفتم. نمیتوانستم به گوشهایم اعتماد کنم. ارغوان با ذوقوصف ناپذیری گفت:
- خره چرا خشکت زده؟ قراره دوباره زنداداشم بشی.
متحیّر نگاهش میکردم. تمام دلخوریام به آنی دود شد و برهوا رفت. شیرینی لِذّت خبری که شنیدم طعم گس دهانم را گرفت. بغلش کردم و گفتم:
-یه بار دیگه بگو چی گفتی. نکنه داری شوخی میکنی.
-نخیر. درضمن باج میخوام. میریم خرید، هر چی دوستداشتم میخرم و جنابعالی هم حساب میکنی تا مفصل از اوّل اوّلش برات تعریف کنم.
***
وقتی ارسلان بدون اجبار کسی به حاجدایی برای خواستگاری، پیشنهاد داده بود خبر خوشش آنقدر غیرمنتظره در فضای خانه پیچیده که در مقابل ششسال سختی، نفهمیدم دو روز چهطور با شادیِ شورانگیز و مهیجی گذشت.
صبح زود باوسواس به جان خانه افتادم. همه جا از تمیزی برق میزد. بوی خوش غذاهای مختلفی که عزیزخانم و مادر با سلیقه برای ناهار روز جمعه پخته بودند در همه جا پخش بود. بعد سالها همهمهی دلنشینی به گوش میرسید.
ارغوان و صدرا آنقدر هول و دستپاچه بودند که به قول عزیزخانم هنوز غذا در گلویمان بود با اصرار میخواستند برای حرف زدن به اتاق برویم. خوشحال از سر جا بلند شدم و منتظر ارسلان ماندم امّا بیتوجّه، سرگرم ب*غلکردن خواهرزادهاش بود.
انگار آب سردی روی سرم ریختند. در مقابل آن همه کمحرفی و بیحوصلگی، شاید هنوز بیاعتمادی، احساس خفگی میکردم. رفتار خشک و سردش جدّی بود که نمیشد تشخیص داد، عاشق شده یا حسی ندارد. احساس گنگش بیشتر از هر زمانی گیجم میکرد. تمام نطقِ ذوق و شوقی که داشتم را کور میکرد.
یک راست پلّهها را به سمت اتاقم طی کردم و سر از تراس درآوردم. از این بالا فقط یادگذشته میافتادم. یاد شاهدخت قدیمی دوست نداشتنی که جای در دل ارسلان نداشت. ترس از اشتباه کردن دوباره، اضطراب عجیبی به جانم میریخت. افکار مختلفی در ذهنم میچرخید. مثل قضیهی حوریا که جرأت به زبان آوردنش را نداشتم. پس این وسط چه غلط اضافهای میکردم؟
طولی نکشید که صدای در آمد. حتماً باز مادر بود که از روی خوشحالی و نگرانی که داشت، تذکرهایش تمام نمیشد. نزدیک که شد از بوی عطرش فهمیدم ارسلان است. سرم را برگرداندم. معنی نگاه جدّی و عصبیاش را نمیفهمیدم. به چهارچوب در تکیه کرد و گفت:
- مهمونها رو ول کردی که قهر کنی بیای تنهایی بشینی توی گرما؟
دوباره سرکوفتها شروع شد. ادامه داد و گفت:
- پاشو. گرما زده نشی. حوصله دکتر رفتن ندارم.
با نادانی دلم میخواست کنایهی حرفش که به معنی دست و پا چلفتی بودن را پای حواسش به من بودن، بگذارم. بلند شدم و هر دو به اتاق برگشتیم. لبهی تخت نشستم. سرم را پایین نگه داشتم. با بغضی که نه میشد قورتش داد، نه فریادش زد. صندلی را از گوشهی اتاق برداشت و روبرویم نشست. سختترین سؤالی که میتوانست بپرسد را مطرح کرد و گفت:
- به در و دیوار نکوب، مخلص کلام رو بگو چی شده؟ پنهانکاری که همیشه حرفش رو میزدی چیه؟
آنقدر باهوش و زیرک بود، برای اینکه بفهماند از حسادتم باخبر است به عمد منتظر بود، از زبان خودم بشنود. از پاسخش میترسیدم. به لرزه افتادم و اشکهای که همیشه بیموقع میبارید راه گلویم را بست. با چه جان کندی به اینجا رسیدم. به امروز که حتّی در خواب هم نمیدیدم، آن وقت نشسته بودم برایش آبغوره میگرفتم. از روی میز، دستمالی دستم داد. کنارم نشست و گفت:
- اگه میخوای گریه کنی میرم و پشت سرم رو نگاه نمیکنم. حرف میزنی یا برم.
چشمان خیسم را پاک کردم. با آرایشی بهمریخته و صدایی گرفته گفتم:
- منظورت چیه؟
نمیخواستم شروع کنندهی موضوعی باشم که ماهها بود بدترین کابوس شبانه روزیام شده بود و ارسلان این را خوب فهمیده بود چون با نیشخندی موذیانه گفت:
- معلوم نیست توی اون مغز کوچیکت چی میگذره که محض مچگرفتن کاراگاه بازی راه انداختی حتّی تا در خونه امدی؟ اونم کلّهی سحر.
خجالتزده سرم را پایین نگه داشتم. آنقدر خنگ و دستپاچه بودم که حواسم به دوربینهای ساختمان نبود که چه راحت همانروز سر مچم را گرفته بود. چهطور توضیح میدادم تا به او برنمیخورد؟ بد برداشت نمیکرد. باز داستان جدیدی راه نمیانداخت. اگر میپرسیدم و حتّی یک درصد اشتباه از آب درمیآمد، به قول خودش میرفت و پشت سرش را نگاه نمیکرد. پس گذاشتم تا به موقع خودش توضیح بدهد. آهسته گفتم:
- مگه من فضولم. داشتم رد میشدم چشمم خورد.
بچّه گول میزدم آنوقت صبح چه رد شدنی. برخلاف انتظارم گفت:
- به هر حال من عادت ندارم ریسک کنم. چه تضمینی هست دوباره هوایی نشی؟
جا خوردم. قلبم تند تپید. سادهلوحانه فکر میکردم به رویم نمیآورد. از توهینش دلخور شدم. برای اوّلینبار، گرچه سخت بود امّا گفتم:
- اگه قرار مداوم یه اشتباه توی سرم کوبیده بشه و تو هم هنوز مرددی، جوابم منفیه.
ابرو بالا انداخت و گفت:
- ثانیه به ثانیهی اون روزهایی که از کار و زندگیم زدم و مثل سایه دنبالت بودم تا ته توی قضیه رو دربیارم، خانمخوشگله برات شش سال آب خورد. الآنم بهتره شیش دنگ حواست رو جمع کنی چون دروغ و پنهان کاری خط قرمز منه.
کاش میفهمیدم، چهقدر تحمّل کلماتِ تلخ و برندهاش سخت است امّا همچنان ادامه داد و گفت:
- در ضمن یه شرط دارم.
انگار او عروس بود که پای شرط و شروط را وسط میکشید. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- چرا قسطی حرف میزنی؟
سرش را نزدیک آورد و به گوشم چسباند. چشمانم را بستم. طنین صدای بم مردانهاش با بوی خوش عطرش در وجودم پیچید تا دوباره گُر بگیرم و سرخ بشوم. زمزمه کرد و گفت:
- شاهدخت... ببین من دیگه دوستت ندارم با اینم میتونی کنار بیای؟ قبوله؟
با اینکه ته وجودم حتّی یه قطره غرور نداشتم با بغض گفتم:
- باشه قبول.
زیادی بود اگر دلم میخواست او هم مرا واقعاً بخواهد و گذشته را فراموش کند. حتّی دوستم داشته باشد و به اندازهی خودم عاشق باشد. قضیهی حوریا را شرح بدهد تا بفهمم کجای زندگیاش ایستادهام.
***
همه در تدارک مراسمی بودند که ساده و مختصر برپا میشد. ارسلان باقیماندهی جهیزهام که در انباری بود را به آپارتمانش برد. خانه مثل همان روز اوّل زیبا و دلنشین چیده شد. ولی معمای لاینحل ارتباط او و حوریا به قلبم نیشتر میزد. به هر حال ترجیح میدادم سکوت کنم و شاید روزی شجاعت فهمیدنش را پیدا میکردم.
برای خریدهای قبل از عقد فقط ارغوان همراهمان آمد. چرا فکر میکردم بیتفاوت و بیمیل است. شور و هیجانی که ما تجربه میکردیم را نداشت. انگار میخواست زورآزمایی کند تا از الآن بفهمم قدرت دست اوست.
تمام طبقات مرکز خرید را دنبال سر ما راه میآمد. موقع انتخاب لباس مردد مقابل آیینه ایستاده بودم. پیراهنی نباتی رنگ بلند. تمام سطح پارچه سنگدوزیهای ریزی داشت که حسابی میدرخشید. به رنگ روشن موها و چشمانم میآمد. کاملاً قالب تن که اندام ظریف را همچون عروسکی زیبا نشان میداد. ارغوان زیپ لباس را بست. کمی فاصله گرفت و بادقّت گفت:
- چه محشری شدی. صبر کن ارسلانم ببینه.
با بغض چسبیده به صدایم آهسته گفتم:
- نمیبینی مثل برج زهرماره. تازه میخوای نظرش رو بپرسی؟
با خنده ادامه داد و گفت:
- اشکال نداره. برای همین امروز همراهتون امدم تا باز بهم نپرید.
شانه بالا انداختم و گفتم:
- من که حرفی ندارم ولی ببین چهطور قیافه گرفته.
- مگه برادر من رو نمیشناسی که توی ابراز محبّت چهقدر عالیه.
برگشت و ارسلان را صدا زد و گفت:
- بدو بیا ببین عروسمون، چه خوشگل شده.
نزدیک شد. خریدارانه به سر تا پایم نگاه انداخت. قند در دلم آب میشد. آهسته گفت:
- اتّفاقاً امدم كه باز چشم بازار رو كور نكنید.
منظورش به لباس مسخرهى عقد ارغوان بود.
نمىتوانست جلوى نيش زبانش را بگیرد. کاش امروز، گذشته را یادآوری نمیکرد. ارغوان پلکهایش را روی هم گذاشت و گفت:
- خیلی هم قشنگه.
این روزها اخلاق خشک و تلخش فقط با تعریفهای بقیه پوشانده میشد. تا اخم درهم کشیدم، آرام شنیدم که به خواهرش گفت:
- همین خوبه بهش میاد.
***
روز عقد همانطور که عزیزخانم گوشوارههایم را گوشم میکرد با شیطنت همیشگیاش گفت:
- رژت رو کمرنگ کن. مگه نمیدونی شادوماد خوشش نمیاد؟
خندیدم و گفتم:
- میدونم.
صورتم را بوسید و گفت:
-انشاءالله سفیدبخت بشی مادر.
-ممنون. نوهی عزیزت کجاست؟
حاضر و آماده پشت در اتاق. با رفتن عزیزخانم الکی بلند و کشدار صدایش زدم و گفتم:
- ارسلان؟
طولی نکشید که آراسته وارد اتاق شد و گفت:
- جانم.
لبخند به ل*ب داشت. در آن کت و شلوار دامادی با عطری که سرمستم میکرد خود شاهزادهام بود. با تبسّم گفتم:
- هیچی.
انگار فقط منتظر همین بیهوا جانم شنیدنها بودم. چون بوی دوست داشتن میداد. مهربانتر شده بود امّا نمیدانم چرا هنوز هم آن گونه که باید روی خوش نشان نمیداد. به سمتش پرواز کردم و خودم را در آغوشش جا دادم. دستهایی از موهایم را پشت گوشم گذاشت. دوباره جدّی شد و گفت:
- اگه یه کم دیگه صبر کنی تا محضر بد نیست.
بوی خوش تنش، برجانم نشست. جعبهای از جیبش درآورد و دوباره حلقهام را دستم کرد. از ذوق روی پنجهی پا ایستادم و با پرروی صورتش را بو*سیدم. بیاحساس و سرد ایستاده بود. عکسالعمل نشان نداد. پیشدستی کردم و گفتم:
- فقط میخواستم رژم کمرنگتر بشه. همین.
با انگشت به پیشانیام زد و گفت:
- خانم خانما، هر چه قدر خوشگلی هزار برابرش خنگی.
مثل احمقها لبخند زدم و گفتم:
-الآن این تعریف بود یا...
-به خودت نگیر. نیم وجبی. هیچکی مثل من طاقت تحمّل کردنت رو نداره.
منظورش را متوجّه نشدم که باز کجا اشتباه کرده بودم که تذکر میداد. با آمدن ناگهانی مادر آهسته از آغوشش جدا شدم و ارسلان با خجالت تنهایمان گذاشت. مادر پاکت کفشهای پاشنه بلند سفید را دستم داد.
نگاه فخرالسادات به قد و بالای دخترک نوعروسش خوشحالی مخلوط با نگرانی داشت که عمری بود جزو لاینحلهای بچّهی سر به هوایش شده بود. به چشمهای اشکیاش نگاه کردم. خدا میداند تا همین یک لحظه پیش چهقدر حرصش دادم. لبخند ملیحش با کل آرزوهایش در دو کلمه خلاصه شد وقتی که گفت:
- خوشبخت بشی.
صورتش را بو*سیدم. نفس عمیقی کشیدم و بالاخره از آیینه دل کندم و رفتم. صدای عزیزخانم همانطور که با گوشهی روسریاش نم چشمهایش را پاک میکرد، دوباره سفارشکنان گفت:
- پسرم… مبادا دل همديگه رو بشكنيد.
ارسلان چشمی گفت و با عجله بلند شد. حتّی منتظر باقی حرفش نماند. تمام نصیحتها را از حفظ بود و حوصله نداشت. ارغوان که متوجّهی دلهرهام شد دلجويانه گفت:
- مگه نمىشناسيش. پاشو بریم.
با تقتق کفشهایم روی ایوان ایستادم. نگاه حریصانهام دنبال کسی بود که برای همیشه همسرم میشد، چون خدا در کنار او برایم سرنوشتی زیبا نقّاشی کرده بود. وسط حیاط کتش را از روى دستش برداشت و پوشيد، به سمتم برگشت و گفت:
- بيا ديگه. چرا ايستادى؟
مگر نه روز عقدمان بود دلم نمیخواست با تحکم، دستوری حرف بزند. انگار در چهرهاش هيچ حسی نبود. پلّهها را یکییکی رد کردم و از حیاط گذشتم. چرا منتظرم نماند؟ حتّی در ماشين را برايم باز نكرد. از آن قد و قامت بلند با هیکلی درشت همراه رفتار جدّی و خشک و اخمهایی که بیشتر اوقات درهم نگهشان میداشت، تصور مردی عاشق و بیقرار تقریباً امکانپذیر نبود. «همینی که هست» خاصّ در رفتارش مشهود بود که فقط من میفهمیدم.
با هم وارد محضر شدیم. صدای دستزدن و شادی از همه جا به گوش میرسید. کنار هم نشستیم. دقایقی گذشت تا متوجّهی اطرافم شدم. انگار تازه سالن و سفرهی عقد، که به زیبایی تزیین شده بود را میدیدم. ارغوان روی سر ما قند میسابید و شیرینیاش در دلم آب میشد. دلهره و شوقی بینظیر بین اعضای خانواده مشترک بود. با گفتن بله نفس راحتی کشیدم و ارسلان، اوّلین بوسه را آرام پشت دستم نشاند.
***
آخر شب، باهم و دوشادوش وارد خانهی خودمان شدیم. لِذّت حس آرامش پس از سختیهای که پشت سر گذاشتیم عجیب میچسبید. به آرامی کفشهای پاشنه بلند را از پایم درآوردم و خستگی و گرمای تنم را به پارکت خنک زیرپایم دادم امّا هنوزم سبک و گیج بودم، حسی شبیه پس افتادن. دلم چای گرمی میخواست با پتوی نرمی که روی پاهایم بکشم و به هیچ چیز فکر نکنم. ساکت باشم، حرف نزنم. کسی کارم نداشته باشد تا ساعاتی که گذراندهام را دوباره به یاد بیاورم.
زیر چشمی نگاهش کردم. معمولی رفتار میکرد. آرام بود و انگار برای صمیمی شدن، عجلهای نداشت.
ساکت بودم. به اتاق رفتم و لباسهایم را برای دوش گرفتن با خودم سمت حمام بردم. ارسلان هم مشغول عوض کردن لباسهایش بود.
سریع دوش گرفتم و برگشتم. خسته حوله را دور موهایم پیچیدم و کنارش دراز کشیدم. از نفس کشیدن بلندش معلوم بود، خواب هفت پادشاه را هم دیده است.
صبح چشمهای سنگین از خوابم را باز کردم. هنوز تار میدیدم. نزدیکش بودم. طوری که نفسهایش به صورتم میخورد. بوی عطرش شامهام را نوازش میداد. خودش را لبهی تخت مچاله کرده بود.
همهی پتو را دورم پیچاندم. برخلاف اخلاق جدّی که داشت، خوش قیافه بود و من عاشق مردانگی و نجابتش بودم. با صدای خستهی و دورگهاش غافلگیر شدم که ناگهان گفت:
- خسته نشدی از دید زدن.
سریع فاصله گرفتم. چهطور با چشم بسته هم میتوانست ببیند؟
با خجالت گفتم:
- نه.
چشمانش را باز کرد و خندید. به سمتم آمدم و محکم بغلم کرد. او همسرم بود و از گرم بوسیدنش خجالت نمیکشیدم. کل ساعات خوش آنروز را کنار یکدیگر گذراندیم.
شاید چون روی دیگر خودش را که همیشه سعی در پنهان کردنش داشت بالاخره نشان داد به خودم جرأت دادم وقتی آرامش در آغوشش بودم، توانستم در مورد آن روز بپرسم.
دوباره خندید بلند و با قهقهه. شرمنده و خجالتزده فهمیدم از همان موقع که تصمیم ازدواجش را با پدر و مادرش درمیان گذاشته بود، به پیشنهاد زندایی خانمی برای مرتّب کردن خانه جمد روز پشت سرهم به آپارتمانش رفت و آمد داشت. حتّی کسی که آن روز صبح در را از رویش باز کرد، زندایی بود و اگر در میزدم حتماً آبرویم میرفت. از روی بیطاقتی، سر یک سوءتفاهم پیش پا افتاده تا کجاها که پیش نرفتم.
***
حدود یک سال شیرین از زندگی آرامم مانند خیالی خوش گذشت. ارسلان همان مرد عاشق و بامحبّتی بود که همهی دوستداشتنش را تنها برای من خرج میکرد.
اگر اخلاقهای بدم تا حدودی عوض شده بود، هنوز مرض بیصبری را داشتم. مثلاً دلم برای بچّهداشتن ضعف میرفت و با حسرت به دختر ارغوان نگاه میکردم.
وقتی چند روز از موعدم گذشت، با خودم گفتم شاید باردار باشم. دل در دلم نبود و صبح زود بدون خبر دادن به ارسلان، برای آزمایش همراه مادر به آزمایشگاه رفتم. میخواستم شب سالگرد ازدواجم که خانهی عزیزخانم دور هم جمع میشدیم با خبر خوش خانواده را خوشحال کنم.
باعجله دم غروب تنها از خانه بیرون زدم. اوّل جواب را گرفتم و وقتی خبری نبود، پکر به سمت قنّادی رفتم. کیک و چند نوع شیرینی خریدیم. موقع حساب کردن صدایی به گوشم خورد. برنگشتم نگاه کنم فقط سفارشم را تحویل گرفتم و سریع برگشتم. هنوز باورم نمیشد از گوشهی چشم سامان را دست در دست دختری دیدم. حسابی ترسیدم که بعد از یکسال باز برایم دردسری تازه درست کند.
وقتی هراسان و دستپاچه به خانه رسیدم، ارسلان نشسته بود. میخواستم طبیعی رفتار کنم ولی او مرا بهتر از خودم میشناخت. بهانهاش را برای کج خلقی آن روز که تا یک هفته ادامه داشت، تنها بیرون رفتن و خبر ندادنم گذاشت. حس میکردم موضوع مربوط به آمدن سامان است امّا به رویم نمیآورد. آشوبی درونم به پا بود آن سرش ناپیدا. حتّی جرأت نداشتم، درموردش سؤالی بپرسم. به خاطر همین ترجیح دادم، در آن اوضاع از آزمایش دادنم برایش حرفی نزدم تا بیشتر ناراحت نشود.
***
مگر چند سال گذشته بود که ارسلان و طناز با هم ازدواج کردند و بچّهدار شدند؟ چرا باز کوله به دست سوار هواپیما شدم؟ سرم به طرفش چرخید، سامان کنارم نشسته بود. از دیدنش نفسم بند شد. داشتم خفه میشدم. نبضم نمیتپید. انگار داشتم، تمام تنفرم را بالا میآوردم که با جیغ از خواب پریدم. با دیدن چهرهی نگران ارسلان که پشت سرهم میگفت:
- شاهدخت خواب دیدی. خواب دیدی دختر. هیچی نیست. پاشو عزیزم.
عرق کرده بودم. نفسنفس میزدم. سرم گیج میرفت. دلم زیر و رو میشد. از کنارش بلند شدم و دویدم. آنقدری بالا آوردم که داشتم از حال میرفتم. هراسان پشت سرم آمدم. کنار در ایستاده بود. متعجّب و نگران پشت سرهم می پرسید:
- خوبی؟ چت شده یهو؟ بریم دکتر؟
آبی به سر و صورتم زدم و رنگپریده بیرون آمدم. همانطور که میلرزیدم در بغلش بلندبلند تمام دلتنگی آن چند روزی که پشت سرگذاشتم را زار زدم. بدون اینکه حرفی بزنم.
با دستانش صورتم را قاب گرفت و غرق بوسه کرد. نمیدانست چهقدر دلتنگش بودم. آشتیکنان شیرینی بود. دست یخ و سردم را گرفت و سمت آشپزخانه برد. صندلی را کنار کشید تا نشستم. سرم را تکیه دادم و چشمانم را بستم تا در سکوت صبحانه را حاضر کرد. با صبر، منتظر ماند تا آرام شدم. میز را ساده ولی باصفا چید. روبرویم نشست. استکان چای را نزدیکم گذاشت. اوّلین لقمهای که دستم داد، مثل همیشه که از همهجا باخبر بود گفت:
- هنوزم خیلی بچّهای که فکر کردی من به خاطر یه مزاحم عوضی ازت ناراحتم.
از حرفش قلبم ریخت اصلاً حوصلهی اوقات تلخی سر صبح را نداشتم. همچنان ادامه داد و گفت:
- تو نگران نباش و فکرت رو مشغول نکن.
وقتی شنیدم، خبری از مؤاخذه و سرزنش نیست نفس راحتی کشیدم. زمانی که کوتاه توضیح میداد، یعنی نمیخواست کشش بدهد. سریع دوباره چشمانم اشکی شد و گفتم:
- پس چی؟
لقمهی بعدی آماده در دستش بود. آهسته گفت:
- وقتی نبودی جواب آزمایشت رو دیدم. عزیزخانم برام تعریف کرد امّا نباید قایمش میکردی.
با بغض گفتم:
- ببخشید.
بلند شد و بوسهای روی موهایم نشاند و من به این فکر میکردم که داشتنش چه نعمت بزرگی بود. مشغول صبحانه خوردن شدیم. آرام پرسیدم:
-ناراحتی؟
-نه. در عوض چند رو مرخصی میگیرم بریم نامزدی یه نفر.
با تعجّب پرسیدم:
- کی؟
لقمهی سوم را دستم داد و گفت:
- طناز.
نمیدانم چرا ناگهان پرسیدم:
- خودش خبر داد؟
نمیدانست وقتی میخندید چه قدر دوستداشتنیتر میشد. با خنده گفت:
- اصلاً نمیپرسی داماد کیه؟ چیه؟ حسودخانم فقط مهمّه خودش خبر داده یا نه؟ مهدوی زنگ زد.
بیتفاوت گفتم:
- مبارکشون باشه.
بالاخره بعد از سالها آشنایی مهدوی و طناز که حتماً داستان بلندی پشتش بود، آنها قسمت هم شدند. با هیجان چمدان بستم و برای اوّلین مسافرت دونفره چند روزی را به خانه باغ رفتیم.
چه قدر احساساتم با دفعهی قبلی که آنجا بودم فرق داشت. حس خوشبختی و آرامش هر دفعه به نحوی در زندگیام سرک میکشید.
جشن عقد و عروسی طناز در باغی بزرگ، مجلل گرفته شد. تمام خوشیهای دنیا فقط در کنار ارسلان میچسبید و خوش میگذشت. حتّی دیگر به رفاقتشان حسادت نمیکردم.
با گذر چند روز رفته رفته حالم بد شد. فکر میکردم آب و هوایی که تقریباً رو به سردی میرفت زیاد با من سازگار نبود و حالم را برهم میزد. به طناز خبر دادم و برای آزمایش و چکاپ به درمانگاه رفتیم.
یک روز قبل از برگشتن، چهار نفری همراه طناز و مهدوی به گردش رفتیم. دوباره همانجا که دفعهی قبل قشرق راه انداختم و قهر کردم. اینبار فارغ با خیالی راحت، کنار طناز پا کشیده بودم و مشغول خوردن چایی ذغالی بودم که مردها درست کرده بودند.
ارسلان و مهدوی مشغول حاضرکردن غذا بودند. چند روز بود اشتها نداشتم امّا بوی کبابها مشامم را قلقلک میداد و گرسنهام میکرد. بیحال نشسته بودم و به پرحرفیهای طناز که چانهاش گرم شده بود، گوش میدادم. در مقابل او بیادبی بود اما شاهدخت لجباز درونم چون کمی ناخوش احوال بود حرف چِرتی زد و گفت:
- یه رازی رو بهت بگم؟
طناز با تعجّب نگاهم کرد و گفت:
- بگو عزیزم.
زشت بود ولی نمیدانم چرا به زبانش آوردم و گفتم:
- میدونستی هیچوقت ازت خوشم نمیآمد.
با خنده گفت:
- اره. آخه منم از تو خوشم نمیآمد و کاملاً یه حس دو طرفه بود.
هر دو مکث کردیم و بعد خندیدیم. ادامه داد و گفت:
- از همون ترمهای اوّل دانشگاه که با مهدی آشنا شدم، ارسلان در جریان بود. منم کمکم فهمیدم بهت علاقه داره. سر همین موضوع کلی سر به سرش میذاشتیم. ناراحت نشی ولی هیچوقت اخلاق درست و حسابی نداشتی.
گریهام گرفت و با بغض گفتم:
- امّا تو خیلی خانمی. ببخشید بابت رفتارم.
با خنده برگهی آزمایش را از داخل کیفش درآورد و گفت:
- فکر کنم گریهات به خاطر بهم ریختگی هورمونهای بدنت باشه، مامانخانم.
گیج شدم. متحیّر پرسیدم:
- چی؟
- نینی گفت خودت خبر خوش رو به باباش بدی.
برگه را از دستش قاپیدم و به سمت ارسلان دویدم.