نتایح جستجو

  1. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    بغضم را با شدّت بیشتری قورت دادم تا خودم را لو ندهم. احساس ارسلان به من، هنوزم دقیقاً وسط همان گذشته‌ی لعنتی گیر افتاده بود وگرنه دست‌دست نمی‌کرد و برای خواستگاری دوباره پا پیش می‌گذاشت. همان‌طور که با در خیارشور کلنجار می‌رفتم. صدایش را پایین آورد و با اشاره‌ی ابرو گفت: - راستی زوج‌ها رو دیدی؟...
  2. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    سليقه به خرج دادنم همين تداراكات ساده‌ و سوپ پختن بود. نه سالاد درست با گوجه‌ی گل شده‌ی طناز، نه كيك حوريا، نه كيلو كيلو احساساتى كه به پای ارسلان می‌ریختند و سعى در پنهان كردنش داشتند. با دقّت ظرف‌ها را از کابینت در آوردم و روی میز گذاشتم. خسته نشستم تا کاسه‌های کوچک ترشی و سبزی را پر کنم. از...
  3. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    پروپرو در را هل داد و وارد حیاط شد. صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه بلندش که ست با کیف‌دستی‌اش بود بیشتر عصبی‌ام می‌کرد. حضور این دختر سمچ اصلاً خبرهای خوبی برای ما به همراه نداشت. نقاب تظاهر را کنار گذاشتم و جنگ خاموش بین ما با الفاظ درشتی که برای ضربه‌زدن به سمت هم پرتاب می‌کردیم علنی شد. وقتی که...
  4. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    داشتم در دلم بد و بیراه می‌گفتم و اشک می‌ریختم، که موبایل مادر به صدا درآمد. دوباره حاج‌خانم بود. با عزمی جزم برای سامان دادن به مجردهای اطرافش، بعد از سلام و احوال‌پرسی تمام اعضای خانواده به من و امر خیرشان رسید. بعد از چند دقیقه صحبت کردن با «چشم چشم خبر می‌دیم» تماس قطع شد. با صدای مادر که...
  5. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    به تلافی دنده عقب گرفتم و با سرعت از کنارش رد شدم و محکم به آیینه‌ی بغلش زدم. حتّی اگر خراش سطحی هم بر ماشین مدل بالایش می‌افتاد، دلم خنک می‌شدم. پایم را روی گاز گذاشتم و از آن‌جا گذشتیم. باقی صدای بلندش که از عصبانیت فریاد می‌زد، در هرهر خنده‌ی ما محو به گوش می‌رسید. ارغوان با ذوق انگار چه...
  6. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    *** از آن موقع به بعد انگار روحیه‌ام بهتر شده بود. روزها به ارغوان در چیدن خانه‌ی جدیدش کمک می‌کردم. تا آن موقع حتّی یک کلمه از علت جدایی سؤالی نپرسیده بود و با کنجکاوی یادآور خاطرات گزنده‌ی قبل نشد. بسیار خجالت‌آور بود چون او سرافراز و خوشبخت ازدواج کرد و در مقابل من سر به زیر و درمانده باید...
  7. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    *** آخر هفته شد و ظاهراً مهمان داشتیم که مادر کل روز را پیش عزیزخانم ماند. عجیب بود چون برای نرفتن و کمک نکردن به جانم غر نزد. فقط دم غروب یک سر به خانه زد و همان‌طور که مشغول حاضر شدن بود، بلند گفت: - شاهدخت برای شام بیا. همه دور همیم. از اتاق بیرون آمدم. به خودم زحمت پایین رفتن ندادم و از همان...
  8. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    مقاومت در مقابلش فایده‌ای نداشت. پالتویم را آورد و پوشاند. بی‌حال و سست دنبالش راه افتادم و تا سوار شدن به ماشین بازویش را محکم گرفته بودم. دم در حاج‌دایی و بقیه را دیدیم. قند در دلم آب شد وقتی به پسرش سفارش کرد تا حواسش به من باشد. عشق با آدم چه می‌کرد. روزی از نگرانی خانواده‌ام متنفر و عصبی...
  9. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    عزیزخانم گفت حواست به غذای روی گاز باشد و به خانه‌ی ما رفت. ظرف‌های روی میز را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. رادیوی قدیمی که جزو آثار باستانی عزیزخانم بود، آهنگ‌های عهدبوقی را در فضا پخش می‌کرد. آهی کشیدم و مشغول شستن ظرف‌ها شدم. طولی نکشید که از گوشه‌ی چشم ارسلان را دست به سینه دیدم. شانه‌‌اش را...
  10. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    دلم می‌خواست فریاد بزنم چون وجودم گنجایش آن همه غم را یک‌جا نداشت. عمق نگاه دلربای ارسلان از این بالا دیده نمی‌شد، که بدانم آیا حوریا را به چشم همسر آینده‌اش، می‌دید یا نه؟ برایش زیبا و دلنشین بود یا نه؟ دلش را باخته بود یا نه؟ زن‌دایی به عنوان خانواده‌ی عروس آینده‌اش آن‌ها را می‌خواست یا نه؟...
  11. Arjmand

    تگ فرعی تگ فرعی|رمان شاهزاده‌ی شاهدخت

    سلام خسته نباشید امکان داره دوباره برای تگ عالی بررسی بشه
  12. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    معنی نگاه پرغصه‌اش را می‌فهمیدم امّا کسی درد و دل کردن را یادم نداده بود که الآن سفره‌ی دلم را مقابلش باز کنم. با تأسف سرش را تکان داد و گفت: - همین یه وجب اتاق چه‌قدر آت و آشغال داره؟ خودتم یه‌جا بند نمی‌شی. کمرم گرفت هر چی جمع می‌کنم تمومی نداره. مکدر و ملول گفتم: -‌ خونه تکونی دارم. -‌ الآن؟...
  13. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    اگر می‌خواستم بی‌انصاف نباشم و بدجنسی را کنار بگذارم، زندگی بخت‌برگشته‌‌‌ی حوریا دست‌کمی از من نداشت. با تفاوتی اندک که در استعداد و درس‌خوان بودنش وجود داشت که من همان را هم نداشتم فقط خودم را یک سر و گردن زیباتر می‌دیدم. خانمانه و باوقار نشسته بود. وقتی با هیجان از کار و بارش، نقّاشی‌هایش و...
  14. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    در باز شد و من خشک‌زده همان‌جا ایستاده بودم. از دیدنش نفسم بند آمد. یقه‌ی سفید بلوزش از زیر بافت خاکستری‌اش بیرون زده بود. پالتوی طوسی رنگش که تا سر زانو می‌رسید حسابی به قد و قامت بلندش می‌آمد. بوی عطری تلخ حالم را شیرین و خوش کرد. یک دستش دور شانه‌ی عزیزخانم بود و آهسته قدم برمی‌داشت و صحبت...
  15. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    غر و لند مادر و عزیزخانم را تا خانه تحمّل کردم. وقتی رسیدیم همان‌طور که روی ایوان مشغول درآوردن کتانی‌‌هایم بودم ارسلان قبل از رفتن به طبقه‌ی بالا روی پلّه‌ی دوم برگشت. کوله‌اش را کنارش گذاشت و بالاخره با ته مانده‌ی صبر لبریز شده‌اش، حرفی که در گلوش گیر کرده بود را زد. رگ‌های متورم گردنش و صدای...
  16. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    انگار کسی جز ما در آن‌وقت از سال آن‌جا نبود. بعد زیارت کردن و یک دل سیر اشک ریختن، عصبی و بی‌حوصله دوست داشتم سریع به خانه برگردیم. بی‌صبری که در رفتارم کاملاً مشهود بود. پیش خودم می‌گفتم رفتارم ناشایست‌تر از طناز نیست که دوستان صمیمی‌‌اش دو پسر غریبه بودند و اکثر اوقات روز را با آن‌ها سپری...
  17. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    پس این همه سفارش‌های مادر و پند و اندرزهای عزیزخانم کشک بود، که با دوباره دیدن طناز وجود طوفان‌زده‌ام آشفته‌ بهم می‌ریخت. *** تا یکی، دو روز آخر که عزیزخانم می‌خواست نذرش را در زیارتگاه نزدیک آن‌جا ‌ادا کند با همه سرسنگین بودم. رفتارهای مشکوک و سرد ارسلان، فاصله گرفتنش، عصبانیت و خشم درونم را...
  18. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    خاک بر سر سیاست نداشته‌ام. طناز هیچ وقت مثل من خودش را سنگ روی یخ نمی‌کرد. آرام و باوقار کنار ارسلان و مهدوی که حتماً هر دو دوستش داشتند، خانمانه نشسته بود و دل می‌برد. باز آه عمیق و از ته دلی کشیدم و با صدای طوبی‌خانم، مادر طناز به خودم آمدم. به زور لبخند زدم. خودم را جمع و جور کردم. دوباره...
  19. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    در را باز کردم و نشستم. آمدنی صندلی آن‌قدر به سمت عقب کشیده نشده بود، شاید هم بود و من با حواس‌پرتی متوجّه نشدم. برای درست کردنش مشغول سروکله زدن، بودم که ارسلان به سمتم برگشت. دستش را از ب*غل رد کرد و با جست ریزی خودش را به من چسباند. انگار در میان شانه‌های پهنش حبس شدم. لم*س او در اقل فاصله،‌...
عقب
بالا پایین