غر و لند مادر و عزیزخانم را تا خانه تحمّل کردم. وقتی رسیدیم همانطور که روی ایوان مشغول درآوردن کتانیهایم بودم ارسلان قبل از رفتن به طبقهی بالا روی پلّهی دوم برگشت. کولهاش را کنارش گذاشت و بالاخره با ته ماندهی صبر لبریز شدهاش، حرفی که در گلوش گیر کرده بود را زد.
رگهای متورم گردنش و صدای خشدارش هنوز مثل قدیم بود. بدون مراعات و بیملاحظه صدایش را بلند کرد و گفت:
- گفتم به درک، به جهنم که بعد چند سال سروکلّهات پیدا شد امّا خدا شاهده فقط به خاطر اصرار عزیزخانمه که قسمم داد وگرنه تا عمر داشتم نگاهتم نمیکردم.
دیگر ادامهی سرزنشهایش را نشنیدم. زانوهایم میلرزید. همانجا کنار در ورودی روی زمین سر خوردم و نشستم. نگاهم از پشت انبوهی از مه به رد قدمهایش ثابت ماند تا صدای کوبیده شدن در از بالا به گوشم رسید.
***
تمام لحظات تا موقع برگشت به تهران برایم مثل خواب گذشت. موهایم را محکم بالای سرم بستم. آنمدل که دلس میخواست سنگین و باوقار لباس پوشیدم. شالم را تا روی پیشانیام جلو کشیدم. بدون آرایش ساده با چشمانی اشکآلود. دلم داشت میترکید. نزدیکش ایستادم. از آهسته گریه کردن گلویم درد گرفت. آستین لباسش را گرفتم و زلزده در چشمانش گفتم:
- تو رو خدا بگذار توضیح بدم.
نگاه سردش تا اعماق قلبم را میسوزاند. مهربانی و کُرنش قبل را نداشت. کوتاه نمیآمد چون به آخرین فرصت پیش رویم حسابی گند زده بودم. خواستم دستش را بگیرم که قدمی به عقب برداشت. بیرحمانه بین حرفم پرید و گفت:
- برو دیرتون میشه.
با این همه تقلا، ماهی قرمزی بودم که از تنگش بیرون افتاده بود و کسی به دادش نمیرسید. من همان پنجسال پیش از دلش بیرون رفتم که همهاش تقصیر خودم بود. الآن هم دست و پا زدنم فایدهای نداشت.
***
با برگشت ما هیچ اتّفاق خاصّی طی گذر روزها رخ نداد. پاييز و زمستان از راه رسید. فصلی که برایم ترکیبی از كلاههای بافتنىِ هم رنگ جورابهای ساق بلندی بود که عزيزخانم میبافت تا مانند بچّهها برایش ذوق کنم امّا مدّتها بود که حوصلهام سر جایش نبود.
حتّی برای هوای سرد و برف ریز ریزی که از آسمان مهمان زمین میشد هیجان نداشتم و رخوتی سنگین در تمام لحظاتم جا خوش کرده بود.
دی ماه بود. دوباره یکی از روزهای تکراری و کسل کنندهی زمستان که قصد تمام شدن نداشت. روزهای گرم و آفتابی کلافهام میکرد و از سرمای زمستان بدم میآمد. مجبور بودم زیر کرسی دراز بکشم و از بیکاری چند ساعتی بخوابم. بین خواب و بیداری گیج بودم که صدای زنگ در آمد. چون منتظر کسی نبودم از سر جایم تکان نخوردم. دیگر مهمّ نبود چه کسی پشت در است. طبق معمول حتماً از در و همسایه کسی با عزیزخانم کار داشت. چشمانم را به زور نیمه باز کردم. آفتابِ این وقت از سال سرد و بیروح مانند خودم بیجان بود. نور خورشید به زور از لای درز پرده بر گلهایِ قرمز قالی میتابید.
غلتی زدم و نیمخیز نشستم. نظرم عوض شد و با خودم گفتم خوب است به اتاق بروم. با موهایی ژولیده و تنی خسته بلند شدم. کلاه لباسم را روی سرم کشیدم. بیحال بالشت را زیر ب*غل زدم و نزدیک پنجره ایستادم. با انگشت پرده را کنار زدم. خمیازهای کشیدم و از لای پلکهای نیمه بازم هوای مهآلود و سرد بیرون را تماشا کردم.
تا برگشتم به سمت اتاق بروم، قبل از تکان خورد از سر جایم صدای عزیزخانم در گوشهایم پیچید. از آن مدل بلندبلند قربان صدقه رفتنها که فقط مخصوص یک نفر بود. قلبم به تپش افتاد. بالشت از دستم افتاد. نمیتوانستم خودم را جمع و جور کنم تا پس نیوفتم. چادر رنگی روی دستهی مبل را برداشتم و سر کردم. با زانوهایی لرزان تا پشت در رفتم. چهقدر شنیدن آن کلمات برایم گوشنواز و دوستداشتنی بود.
- ای قربون قد و بالات پسرم. دورت بگردم. خوشآمدی یکی یه دونهی مادر. قدمت روی چشم، به خونهی خودت خوش آمدی.
در باز شد و من خشکزده همانجا ایستاده بودم. از دیدنش نفسم بند آمد. یقهی سفید بلوزش از زیر بافت خاکستریاش بیرون زده بود. پالتوی طوسی رنگش که تا سر زانو میرسید حسابی به قد و قامت بلندش میآمد. بوی عطری تلخ حالم را شیرین و خوش کرد.
یک دستش دور شانهی عزیزخانم بود و آهسته قدم برمیداشت و صحبت میکرد. در دست دیگرش چند پاکت سنگین از خوراکیهای بود که برای ما سوغات آورده بود. چشمکی زد و گفت:
-چهطوری جوجه؟
غوطهور در افکاری درهم از گذشته و حال، تماشاگر صامت و شوکزده بودم که نمیتوانست به چشمهایش اعتماد کند. به زور با دهانی خشک سلام یادم رفت و فقط گفتم:
-ممنون
تمام حواسش به مادربزرگش بود و توجّهی به من نداشت. سریع به آشپزخانه رفتم و با خوشحالی مشغول تهیهی شام و پذیرایی از مهمانی شدم که خودش صاحبخانه بود.
پس بالاخره طلسم برگشت شاهزاده شکسته شد تا آشوب و تلاطمی که مدّتها بر جان همه نشسته بود از یاد برود.
آمده بود که بماند امّا شاید هنوز انتخابش طناز باشد. در کنار تمام دلواپسیهایم، زندگی رنگ و بویی خوش به خود گرفت. البته اوضاع بین من و مادر کمی فرق میکرد. چون مادر با تداعی گذشته تا جایی که حوصله داشت دنبال بهانههای مختلف ریز و درشتی برای گیردادن و به جانم نقزدن میگشت. دلش میخواست ارسلان دوباره داماد دوستداشتنیاش بشود و با حسرت به او نگاه میکرد.
خوندلها خوردم از گذر سالهای پر از رنج و عذابوجدان در مقابل خانوادهی حاجدایی از نبودن پسرشان و الآن حداقل نفس راحتی میکشیدم. گرچه هنوز هم تغییر چندانی در روابط مات و کدر بین ما رخ نداده بود تا اینکه رد پای حوریا، از همکلاسیهای مدرسهی من و ارغوان به خانه و زندگی ما باز شد.
من و ارغوان به گرفتن دیپلم اکتفا کرده بودیم. ارغوان با خوشبختی در کنار صدرا راه خودش را پیش گرفته بود. من در بلاتکلیفی نامعلومی با رد کردن خواستگارها منتظر بازگشت ارسلان بودم. حوریا بعد از گرفتن مدرک دانشگاهیاش در زمینهی شغلی موفّقیتهای زیادی به دست آورده بود ولی زندگی مشترکش با درگذشت همسرش چندماهی بیشتر دوام نداشت و با برگشتن به خانهی پدریاش فیلش یاد هندوستان و سر زدن به رفقای قدیمی کرده بود.
***
بعد از کلی تلاش برای گرفتن گواهینامه، هر روز ماشین مادر را برمیداشتم تا کمکم حوالی خانه رانندگی را بهتر یاد بگیرم. برای مادر و عزیزخانم همیشه نگران «الآن اینوقت شب؟ اینوقت ظهر و اینوقت صبح» معنی دلواپسیهای بیپایان را میداد.
تا در پارکینگ باز شد و با احتیاط بیرون آمدم حوریا را دیدم که از ماشین مرد جوانی پیاده شد و به طرف خانهی ما رفت. دختری از خانوادهی مذهبی. کوتاه قامت و تپل. سفید پوست با چشمانی مشکی. ابروهای باریک دنبالهدار. همانطور که جادرش را مرتّب میکرد کیف همرس سبز رنگش را به دست دیگرش داد و زنگ در را زد.
حوصلهاش را نداشتم امّا از روی ادب از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم. آنقدر صمیمی نبودیم که با هم رفت و آمد داشته باشیم ولی محکم بغلم کرد و با احوالپرسی گرم، خودش را خونگرم و مهربان نشان داد.
کلید زدم و در را برایش باز کردم.
تعارفکنان وارد حیاط شد. سرش را به اطراف چرخاند و نگاه سرسری انداخت. بسیار موذیانه لبخند زد و گفت:
- دلم حسابی برای مادربزرگت تنگ شده. آخی عزیزم یه دو سه سالی میشه که دور هم جمع نشدیم و ندیدمتون.
آنروز از بیرون رفتن منصرف شدم. دور هم نشستیم.
چون ذهنم همیشه به سمت تاریکترین بخشهای هر موضوعی سوق پیدا میکرد حدس میزدم سرزدنش به خاطر برگشت ارسلان است که الآن سعدی و حافظ هم خبردار بودند.
اگر میخواستم بیانصاف نباشم و بدجنسی را کنار بگذارم، زندگی بختبرگشتهی حوریا دستکمی از من نداشت. با تفاوتی اندک که در استعداد و درسخوان بودنش وجود داشت که من همان را هم نداشتم فقط خودم را یک سر و گردن زیباتر میدیدم.
خانمانه و باوقار نشسته بود. وقتی با هیجان از کار و بارش، نقّاشیهایش و نمایشگاههایی که برپا میکرد میگفت در سکوت، بیتفاوت نگاهش میکردم.
برایم کسلکننده و بیاهمّیّت بود که مثلاً عضو انجمن شاعران جوان باشی. نقّاشی بکشی و استاد خطاطی باشی. انگار داشتههاش را مقابل ما بساط کرده بود. دورویاش آزارم میداد. پس رقیب جدید، آمدنش فقط محض احوالپرسی نبود و خیالات دیگری هم در سر داشت که اگر به زبان میآوردم باز من مقصر بودم. مثل آشنا شدن با ارسلان که بتواند بیشتر با او معاشرت کند تا شاید امر خیری آنها را بهم رساند.
***
به خاطر ارسلان در خانهی عزیزخانم و حاجدایی مهمانی گرفته شد. منتظر بودم تا اینبار اگر قرار است علاقهایی بین من و ارسلان شکل بگیرد عاقلانه و با انتخاب خودش باشد نه زور و اجبار خانواده.
در این میان حاجخانم پناهیان، مادربزرگ حوریا بیکار نماند. به خاطر نوهاش که از شوهر اوّلش شانس نیاورده بود و در میان همهی موفّقیتهایش جای یک همسر را کم داشت، واضح سعی در ارتباط بیشتر با زندایی و عزیزخانم داشت.
او که دوست قدیمی و خانوادگی ما بود و دستی در کارهای خیر و رساندن جوانها به هم داشت، رفت و آمدنش زیاد از حد شد. مثل یک روز عصر که همراه نوهاش به دیدن عزیزخانم آمدند. ته دلم خالی شد. طاقت نشستن و دیدن آنها را نداشتم. وقتی ارسلان و زندایی آمدند، ذلّه از اوضاع اطرافم متألم با حالی دگرگون به خانهی خودمان رفتم و به جان اتاق افتادم تا حسابی خسته بشوم. راه دیگری برای فراموش کردن اتّفاقاتی که اصلاً به مذاقم خوش نمیآمد، بلد نبودم. باید از شر تمام خاطرات و هر چیزی که حماقتهای گذشته را به یادم میآورد، خلاص میشدم امّا نمیتوانستم تمرکز کنم. فکرم پیش دورهمی خانهی عزیزخانم بود. حتّی مادر با حالی شبیه خودم، غمگین ساعتها را در کنار من میگذراند. هر دو از آشنا شدن بیشتر حوریا و ارسلان ناراحت بودیم ولی حرفی به زبان نمیآوردیم.
بیتوجّه به لباس کم و سرمایی که تا مغز استخوان را میسوزاند تمام طول مدّت ورود حاجخانم و نوهاش از بالا به تماشا ایستادم.
یک دل سیر گریه و زاری میخواستم ولی جلوی مادر نه. نصفه و نیمه، درهم و برهمی دور و بر را رها کردم و به حَمَّام رفتم. زیر دوش ایستادم و خفه اشک ریختم. چهطور میشد با آن دل نازک روحیهی محکم و قوی داشته باشم؟ دق نکنم و طاقت بیاورم؟ تغییر زندگی او و ازدواجش را جلوی چشمانم ببینم و استوار رفتار کنم؟ نه من متحول شده بودم، نه توان دست کشیدن از او را داشتم.
بیحوصله موهای خیسم را دور حوله پیچیدم و بین آن همه ریخت و پاش نشستم. مادر با دلخوری به کمکم آمد. از قیافهی عبوس و چشمان قرمز با پلکهای متورم که به مهمانهای امروز مربوط میشد همه چیز عیان بود.
معنی نگاه پرغصهاش را میفهمیدم امّا کسی درد و دل کردن را یادم نداده بود که الآن سفرهی دلم را مقابلش باز کنم. با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
- همین یه وجب اتاق چهقدر آت و آشغال داره؟ خودتم یهجا بند نمیشی. کمرم گرفت هر چی جمع میکنم تمومی نداره.
مکدر و ملول گفتم:
- خونه تکونی دارم.
- الآن؟
- خیلی وقته دستی به سر و گوش اتاق نکشیدم.
تا سرم را پایین انداختم، لباس نامزدی ارغوان درست جلوی پایم افتاده بود. بدون نگاه کردن دوباره، عصبانی در پلاستیک بزرگ آشغال چپاندمش. همانطور که مچالهاش میکردم تا از شَرّش خلاص بشوم یاد روزی افتادم که مثل بچّهها برای خریدش با مادر قهر کردم و به زمین پا کوبیدم امّا چهطور از شَرّ سفاهت و بیخردی خودم خلاص میشدم را فقط خدا میدانست.
بیاعتنایی به خیس شدن گردن و یقهی لباسم مثل مرغسرکنده، کلافه قدم میزدم. صد دفعه به بیرون سرک کشیدم و با اعتراضش برمیگشتم. تا به حال اینقدر مستأصل نبودم. حال ناخوشم مربوط به همین روزهایی بود که با از دست دادن شاهزادهام باید تاوان پس میدادم چون که از وجود حوریا حس خوبی نداشتم.
در تراس لحظهای سرم گیج رفت و دستم را محکمتر به نردهای باریک سفید و طلایی گرفتم تا به پایین پرت نشوم. نهایتش سری یا دستی میشکست، عمری با دل شکسته چه میکردم؟
برگشتم و در را پشت سرم بستم. دستم را به عضلات منقبض شدهی گردنم گرفتم و با حال و روز بهمریخته ناخودآگاه کلافه پرسیدم:
- مامان، اینا چرا نمیرن؟ چه قدر حرف میزنن.
هر دو دلیل قرار امروز را میدانستیم که حاجخانم پناهیان قصد چسباندن حوریا را به ارسلان دارد امّا ترجیح میدادیم در موردش حرفی نزنیم. دوباره مثل گولزدن بچّهای بهانهگیر، خودش را بیاعتنا نشان داد و گفت:
- تو به حاج خانم چیکار داری؟
آهی عمیق کشیدم و گفت:
- هیچی.
- پس اینقدر نرو بیرون. درو ببند سرما میخوری. لااقل موهات رو خشک کن. فقط بازار شام راه انداختی خودتم کمک نمیکنی حداقل یه کم آروم بگیر.
با لحن مهربانِ مادرانهاش و کلماتی که هدفش قانع کردن دختر سرکشش بود ادامه داد و گفت:
- جوونی، خوشگلی، سنی نداری به فکر خودت باش. پس فردا که تک و توک تارهای سفید توی موهات پیدا شد و زانوهات قوتی برای بالا آمدن از همین چهارتا پلّه رو نداشتن، اونوقت میفهمی چی میگم. جان مامان، قول بده به ارسلان کاری نداشته باشی. بذار اونم به زندگیش برسه. چه بار حوریا چه با هر دختر دیگهای.
ساکت شدم. واضح شنیدم که باید دور کسی را که عاشقش هستم خط بکشم. چون هرگز عاشق نشده بود، نمیتوانست برایم نسخه بپیچد تا مثلاً از صرافت سودای دلباختگی بیافتم.
باقی کارها و آشفتگی اتاق را رها کردم و روی تخت دراز کشیدم. تا وقتی از دور صدای خداحافظیشان مثل زمزمهای به گوشم رسید. سریع بلند شدم و پشت پنجره ایستادم. همانطور که پرده بین انگشتان مشت شدهام مچاله بود از این بالا خود واقعی و مزخرف گذشته را میدیدم. تمام لجبازیها و آرزوی نخواستن او که امروز محقق شد. پشیمان بودم و کسی برای رساندن ما به هم تلاش نمیکرد.
چهقدر انتظار کشیدن تلخ و کُشنده بود. طاقت نداشتم او را در زندگی دختر دیگری ببینم. بند دلم پاره میشد اگر به روی دختری جز من می نگریست. با بغض، منظرهی رفتن حاجخانم پناهیان و حوریا را تماشا میکردم که به رسم ادب، ارسلان و عزیزخانم و زندایی تا دم در بدرقهشان کردند.
دلم میخواست فریاد بزنم چون وجودم گنجایش آن همه غم را یکجا نداشت. عمق نگاه دلربای ارسلان از این بالا دیده نمیشد، که بدانم آیا حوریا را به چشم همسر آیندهاش، میدید یا نه؟ برایش زیبا و دلنشین بود یا نه؟ دلش را باخته بود یا نه؟ زندایی به عنوان خانوادهی عروس آیندهاش آنها را میخواست یا نه؟
هرچه بود دوستِ پیلهی خودم را خوب میشناختم که ارسلان را به امان خدا رها نمیکند و با سماجت راهی به قلبش باز میکند.
پشت میز نشستم و در انعکاس آیینه به خودم خیره شدم. از هر طرف که نگاه میکردم آنها بهم نمیآمدند. اصلاً هر کسی جز من به او نمیآمد. پس باید برای دوئل با حوریا آماده میشدم.
صورتی گرد و سفید با گونههای برجسته و چانهی خوشفرم و چشمانی خوشرنگ، باید حسابی از ارسلان دل میبرد.
موهایم را گوجهای بالای سرم محکم بستم. رژ صورتی به ل*بهایم کشیدم. صورتی رژگونه چهرهام را شادابتر کرد. مداد مشکی به چشمان رنگی جلوهای زیبا و محسورکننده بخشید. حاضر که شدم از تغییرم راضی بودم. اندام ظریف و ریزنقشم در بلوز و شلور سفیدرنگ جذاب به چشم میآمد.
حاضر شدم تا از سر کنجکاوی به خانهی عزیزخانم سر بزنم که صدای زنگ در آمد. همان شالی که ارسلان برایم خریده بود را دورم پیچیدم و جلوتر از مادر به طبقهی پایین رفتم.
در را از روی زندایی باز کردم. با لبخند صورتش را بو*سیدم. با محبّت سلام و احوالپرسی کرد. پشت سرم مادر آمد و تعارفکنان به داخل خانه رفتند.
از سرما به خود میلرزیدم. بدون توجّه به اعتراض مادر با دمپاییهایی که کفشان سُر و لغزنده بود، لخلخکنان روی برف نازک تازه نشستهی زمین راه افتادم.
با خودم کلنجار میرفتم که باید دخالت نکنم و سرسنگین و متین باشم امّا نمیتوانستم. همان چند قدم در حیاط را به هزار جانکندن و دلشوره طی کردم. بدون در زدن وارد خانه شدم.
هنوز استکانهای چایشان با ظرفهای میوه روی میز بود. سلام کردم و نشستم. ارسلان نیمنگاهی انداخت و زیر ل*ب، آهسته جوابم را داد. پاکت آبی رنگی روی زمین افتاده بود. مشغول باز کردن روبان ساتن سورمهای و کاغذ پیچیده شدهی دور قاب خطاطی شده بود. عزیزخانم با دیدنم گفت:
- مادر چرا با موی خیس آمدی؟ پاشو سرت رو خشک کن تا برات چایی بریزم.
سینی را برداشت و به آشپزخانه رفت. با حرص گفتم:
- چه زشته.
بدون اینکه نگاهم کند گفت:
- برام هدیه آوردن. به شما هم مربوط نیست. کسی نگفت نظر بدی.
خشمی که آرامآرام در وجودم داشت به مرحلهی فوران میرسید، باعث شد رویم را برگردانم. نفس عمیقی کشیدم. عزیزخانم آمد و کنارم نشست. استکان چای و نباتی را دستم داد. اعتماد به نفسم را از دست دادم. اصلاً چه میپرسیدم وقتی حال عجیبی از کرخی داشتم؟ که اگر حدسیاتم را از خواستگاری حوریا به زبان میآورد شاید از هوش میرفتم. استکان داغ را در دست گرفتم. به مبل تکیه دادم و به سختی پرسیدم:
- حالا چیکار داشتن سه ساعت حرف میزدن؟
فوری به چشمهایم زلزد و با دلزدگی گفت:
- به تو چه. فضولی؟
- دارم با عزیزخانم حرف میزنم نه تو.
مادربزرگ با میانهداری بین نوههایش گفت:
- استغفرالله از دست شما. کی میخواهید یاد بگیرید با هم درست رفتار کنید؟
سرم را چرخاندم و نگاهم به بخاری روی چای خیره ماند. با حسادت زیر ل*ب گفتم:
- دخترهی نچسبِ آویزون.
جری شد چون با صدای بلند سرم داد کشید و گفت:
- چی گفتی؟
به چشمانش زل زدم. وقتی آنگونه قاطع و محکم وکیل مدافع بقیهی میشد یعنی بدش نمیآمد دوباره شانسش را برای زندگی مشترک محک بزند. با دلخوری گفتم:
- هیچی.
بیرحمانه و با لحنی تند گفت:
- نه، تکرارش کن؟
عزیزخانم برای خاتمه دادن به اوضاعی که ممکن بود به دعوا کشیده شود، ناراحت بین حرفش پرید و گفت:
- اِ... بسه دیگه. خجالت بکشید.
همانطور که عصبی نگاهم میکرد گفت:
- نه عزیز، بذار ببینم حرف حسابش چیه؟ به تو چه بدو بدو اومدی؟
حس زهرآگین خشم و حسادت تمام وجودم را پرکرده بود که در جوابش گفتم:
- گفتم نچسب. خاک شوهر مرحومش هنوز خشک نشده، از این ور به اون ور. مثلاً دوست من و ارغوانه امّا خجالت نمیکشه یک کاره پاشده به بهانهی دید و بازدید برای جنابعالی کادو آورده. خوبه والا.
با تمسخّر گفت:
- باشه تو خوبی. معلوم نیست سرش به کجا خورده دری وری میگه.
بدون اینکه هدیهاش را بردارد، بلند شد. محکم با نوک پا به جعبهی کادو که روی زمین افتاده بود، ضربهای زد و به اتاق رفت.
عزیزخانم گفت حواست به غذای روی گاز باشد و به خانهی ما رفت. ظرفهای روی میز را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. رادیوی قدیمی که جزو آثار باستانی عزیزخانم بود، آهنگهای عهدبوقی را در فضا پخش میکرد. آهی کشیدم و مشغول شستن ظرفها شدم. طولی نکشید که از گوشهی چشم ارسلان را دست به سینه دیدم. شانهاش را به چهارچوب در آشپزخانه تکیه داده بود.
بلوز و شلوار سورمهای ورزشی تنش بود. چرا هر لباسی که میپوشید به این بشر میآمد؟ با حرص شیر آب را بستم و دستکشها را از دستم درآوردم، به سمتش چرخیدم. هنوزم داشت تماشایم میکرد. قدمی به جلو برداشت. بدون حرف وقتی خواستم از آشپزخانه بیرون بروم جلویم را گرفت. راهم را کج کردم، دوباره مقابلم ایستاد. ل*ب گزیدم تا لبخندم را قورت بدهم. با طعنه به کادوی حوریا گفتم:
- برو کنار. در ضمن من نوکر جنابعالی نیستم. آت و آشغالهایی که روی زمین ریختی رو جمع کن.
دستانم را گرفت. انگشتان دستش را میان انگشتان دستم گره زد. سرش را تا مرزی بین گوش و گردنم نزدیک آورد. حس نفسهای گرمش روی پوستم، تب تند عشق را هزاران برابر میکرد. آهسته زمزمه کرد:
- منتظر امر سرکارعلیه بودم.
قلبی که پر تب و تاب هر ثانیه بیشتر در سینه میتپید، دستپاچهام کرد. خجالتزده با چهرهای سرخ غصهدار نگاهش کردم. از افکار مرموزش سر در نمیآوردم. میترسیدم چون از سادگی عشقم به خودش خبر داشت، به تلافی گذشته سرکارم گذاشته باشد. از گم شدن در آغوشی که طعم عسل میداد و التهابش هر لحظه بیشتر میشد به سختی دل کندم. به خودم مسلط شدم. چرا دستدست میکرد و آن اعترافی که باید از بین ل*بهای قفل شدهاش بازگو میشد هنوز رازی مگو باقی مانده بود؟ ترسان و رنگپریده دستم را از میان دستان بزرگ و مردانهاش بیرون کشیدم. نه تقلا کرد، نه حرفی زد. به آن جسهی بزرگ تنهای زدم و از کنارش گذشتم.
***
خبر برگشتن ارغوان با اتمام درس همسرش باعث خوشحالی همه شد. مادر و عزیزخانم به همراه زندایی برای خریدن کادوی خانهی جدید ارغوان مثل قدیم، با هم بیرون رفتند. انگار با برگشت ارسلان زندایی هم ناراحتیاش را کنار گذاشته بود.
سرماخوردنم با سردرد و گلو درد شروع شد. بیحوصله چند تا قرص باهم خوردم و دراز کشیدم. با تنی کوفته نفهمیدم کی خوابم برد. ساعت هشت شب با نور آزاردهندهی چراغ که مستقیم به چشمهایم خورد، بیدار شدم. پتو را روی صورتم کشیدم و با صدایی که به زور از ته حلق بیرون میآمد گفتم:
- مامان چراغ رو خاموش کن.
خم شد و پتو را کنار زد. آهنگ صدایش همیشه برایم بهترین ملودی گوشنوازی بود که میشنیدم. مؤاخذهکنان گفت:
- چرا صدات میزنم جواب نمیدی؟
به زور از لای پلکهای بهم چسبیده و چشمهای سرخ و خوابآلود، خُرد و خسته نگاهش کردم. دستش را روی پیشانیام گذاشت. با تمام رنجیدگی که داشتم از تماسش دلم فرو ریخت. با دقّت به قرصهای پخش و پلای روی میز نگاه کرد. دست به کمر بالای سرم ایستاده بود و برای اینکه رفتارش باعث سوءتفاهم نشود پیشدستی کرد و گفت:
- مامانت یه ساعته داره زنگ میزنه. جواب ندادی امدم.
بیرمقتر از آنی بودم که بتوانم حتّی از سرجایم بلند شوم. با صدای گرفته گفتم:
- ولم کن من خوبم.
دستم را گرفت تا خواستم نیم خیز شوم. از حالت تهوع و سرگیجه دوباره دراز کشیدم. اخم کرده گفت:
- زهرمار درست حرف بزن ببینم چه مرگت شده.
- هیچی نیست.
دستش را به نشانهی کمک دراز کرد و گفت:
- پاشو… تب داری.
- نمیخوام.
مقاومت در مقابلش فایدهای نداشت. پالتویم را آورد و پوشاند. بیحال و سست دنبالش راه افتادم و تا سوار شدن به ماشین بازویش را محکم گرفته بودم.
دم در حاجدایی و بقیه را دیدیم. قند در دلم آب شد وقتی به پسرش سفارش کرد تا حواسش به من باشد. عشق با آدم چه میکرد. روزی از نگرانی خانوادهام متنفر و عصبی بودم و الآن برایم طعم خوشبختی میداد.
در طول مسیر کنار خیابان از تهوع، تمام دل و رودهام را بالا آوردم تا به درمانگاه رسیدیم. شرمنده و خجالتزده از صبوری او در مقابل تمام لوسبازیهایم دلم برایش قنج میرفت.
وقتی رسیدیم بعد از معاینه همانطور که دکتر تندتند نسخه مینوشت رو به ارسلان گفت:
- باردار که نیستن؟
چه پرسش بیجایی چون ناگهان جا خورد و خودش را جمع و جور کرد. با ابروهای پهن درهم گره خوردهاش جدی گفت:
- نخیر.
شاید همین یک سؤال ساده به او یادآوری میکرد که اگر طاقت میآورد و کمی اعتماد به خرج میداد، ازدواج ما آنقدر سریع بهم نمیخورد. گرچه هنوز سایهی گذشته، خیال کنار رفتن از روی احساسات ما را نداشت چون تا داروهایم را گرفت و منتظر شد سرمم تمام شود یک کلمه حرف نزد.
وقتی به خانه رسیدیم. با اداهایی که بیشتر چاشنی رفتارم میکردم در حالی که پشت کفشهایم را خوابانده بودم، دوباره دستش را محکم گرفتم تا در کنار هم وارد حیاط شدیم. با گلویی خشک گفتم:
- میرم خونهی خودمون.
بیتعارف گفت:
- بهتر.
فوری گفتم:
- یعنی اینقدر ازت بدم میاد؟
حال و حوصلهی حرف زدن نداشت که گفت:
- خودت چی فکر میکنی؟
نزدیک بود سُر بخورم که محکمتر در میان بازوهای پهنش جایم داد. عجیب آغو*ش امنش شیرین و گوارا بود. خدا را چه دیدی، شاید هر دو داشتیم کمکم به گرمای تن هم عادت میکردیم.
به جلوی در خانه رسیدم. او ایستاد و من به سمتش برگشتم. مثل بچّهها روی پنجهی پا ایستادم و دستهایم دور گردنش حلقه زد. چشمهایش بین تاریکی و روشنایی برق میزد. برای اعلام خداحافظی گفت:
- برو سرده.
با لجبازی ایستاده بودم. مجذوب چهرهی جدی و مردانهاش شدم و خیال دلکندن نداشتم. پشتش به خانهی عزیزخانم بود و نمیدید که حاجدایی از پشت پنجره ما را زیر نظر دارد.
نگاه خیرهاش را در جز به جز صورتم میچرخاند تا اینکه روی ل*بهایم ثابت ماند. ثانیهها بین قلبهای ما، پرتلاطم و با شور و هیجان میگذشت. سرش را نزدیکتر آورد تا پیشقدم اتّفاقی شورانگیز بین ما شود امّا لحظهای مکث کرد. خودش را عقب کشید و کلافه گفت:
-برو بچّه پرو، زشته یکی میبینه.
با شیطنت گفتم:
- ببینن بهتر.
آهسته دستانم را از دور گردنش باز کرد و بیتعلل بدون اینکه منتظر بماند رفت. قلبم ریخت و اشکهایم سرازیر شد.
***
آخر هفته شد و ظاهراً مهمان داشتیم که مادر کل روز را پیش عزیزخانم ماند. عجیب بود چون برای نرفتن و کمک نکردن به جانم غر نزد. فقط دم غروب یک سر به خانه زد و همانطور که مشغول حاضر شدن بود، بلند گفت:
- شاهدخت برای شام بیا. همه دور همیم.
از اتاق بیرون آمدم. به خودم زحمت پایین رفتن ندادم و از همان بالا خسته نگاهش کردم و گفتم:
- هیچی میل ندارم. چه خبره مگه؟
همانطور که با تقلا دستبندش را میبست، گفت:
- رنگ اتاق گرفتی. خسته نشدی از تنهایی؟
بیحوصله گفتم:
-نه.
-مهمون داریم، امّا نمیگم کیه که وقتی دیدیش حسابی خوشحال بشی.
پوکرفیس نگاهش میکردم. همه جز مادر که همیشهی خدا یادش میرفت چه قدر از غافلگیری بدم میآمد. جدی گفتم:
- نمیام. گیر نده.
با دلسوزی ادامه داد و گفت:
- به خدا همه سراغت رو میگیرن. ارواح خاک بابا اگه نیای ناراحت میشم.
معلوم نبود باز کدام دوست و آشنا یا فامیل دور و نزدیک سراغم را گرفته بود که رفتنم بایدی بود. بدون توجه به اینکه مشتاق دیدار هیچکدامشان نبودم. برای دست به سر کردنش انگار از صبح تا شب دارای چه شغل و منسب مهمی بودم، حق به جانب گفتم:
- کار دارم؟
با کنجکاوی پرسید:
- سرکار خانم چه کار مهمی داره که نمیتونه یه توکه پا از این ور حیاط بیاد اون ور حیاط؟
- میخوام حمام کنم.
- پس سر خیس نیای. یه دست لباس درست و حسابی هم بپوش.
- باشه تا ببینم چی میشه.
موقع رفتن برگشت و نگاهم کرد. میخواست مطمئن شود که می روم. قبل از حرف زدنش گفتم:
- خیلی خب.
از سرشب همهی چراغهای خانهی عزیزخانم روشن بود و حتماً مهمانهای بیکارشان هنوز نیامده بودند. آنقدر لفتش دادم و وقتکشی کردم تا دیرتر بروم امّا مگر شبهای طولانی زمستان میگذشت.
با دو سه بار تماس گرفتن مادر، محض ناراحت نشدنشان بالاخره حاضر شدم. همان شال زخیم دوستداشتنیام که بوی عشق و ارسلان را میداد، دورم پیچیدم و راه افتادم. صدای صحبت و همهمهیشان به گوشم رسید. پشت سر هم خمیازه میکشیدم و با سر انگشت گوشهی خیس چشمانم را پاک میکردم. در ذهنم دنبال بهانهای برای دست به سر کردنشان میگشتم. با خودم گفتم شامم را میخورم و سریع برمیگردم.
دلم نمیخواست وارد بازی احساسی بشوم که راه ارسلان راه انداخته بود. خسته از کششی بودم که بین ما وجود داشت و انکارش میکرد.
در را که باز کردم بوی خوش قرمه سبزی به باقی غذاها پیشی گرفته بود، هوش از سر آدم میبرد. تا به خودم آمدم ناگهان ارغوان و صدرا با چهرهای خندان جلویم سبز شدند. ارغوان را محکم در آغو*ش کشیدم و صورتش را بو*سیدم. بعد مدّتها هیاهویی دوباره در خانه ی عزیزخانم برپا شد.
***
از آن موقع به بعد انگار روحیهام بهتر شده بود. روزها به ارغوان در چیدن خانهی جدیدش کمک میکردم. تا آن موقع حتّی یک کلمه از علت جدایی سؤالی نپرسیده بود و با کنجکاوی یادآور خاطرات گزندهی قبل نشد. بسیار خجالتآور بود چون او سرافراز و خوشبخت ازدواج کرد و در مقابل من سر به زیر و درمانده باید باقی روزهای زندگی را در انزوا و تنهایی میگذراندم. حتّی فکر میکردم اگر حرفی از ارسلان پیش بکشم ممکن است قضیهی خواستگاری از حوریا به صورت جدی مطرح میشود. مجبور به سکوتم ادامه بدهم و عادی رفتار کردن چهقدر عذابآور و سخت بود.
حداقل دلخوشیام، سرگرمی چند ساعته در کنار او بود. بعد رفتن صدرا به سر کار با احتیاط ماشین را برمیداشتم و برای رهایی از آن همه فکر و خیال به دنبال ارغوان میرفتم. دور زدن بیهدف در خیابانها در هوای سرد و نمناک زمستان را دوست داشتم. پرچانگی و هِرهِر خندیدن به هر موضوع بیمزه ای، حالم را جا میآورد.
در یکی از همان روزهای گشت و گذار وقتی با خوشحالی رو به ارغوان گفتم:
- به نظرت دست فرمونم خوبه؟
- آره خدا رو شکر.
آنقدر غرق حرف زدن شدیم که متوجّهی ماشین روبرویی که همزمان میخواست از کوچهی باریک مقابل، بیرون بیاید نشدم و ناگهان صدای گوشخراشی به گوش ما رسید. راننده که آقای جوانی بود پیاده شد و طلبکارانه با صدای بلند گفت:
- خانم حواست کجاست؟
هردو متعجّب پیاده شدیم. بادقّت به ماشین او که سالم بود نگاه کردم امّا دلش جر و بحث اضافه میخواست. موهای بلندش را با کش پشت سرش بسته بود. دستانش را در جیب شلوار جین رنگ روشنش برد و نگاهش را دوخت به سپر کنده شدهی ماشین مادر که چیزی به افتادنش نمانده بود. عصبانی در جوابش گفتم:
- طلبکارم شدم؟ شما که ماشینت سالمه.
ارغوان سریع گفت:
- زنگ بزنیم افسر بیاد.
آنقدر پررو و گستاخ بود که قبل از حرف زدنم گفت:
- خانم الآنش هم شما مقصرید تازه باید خسارت ماشین من رو هم بدید.
آدم اعصاب خوردکنی، که انگار چهرهاش برایم آشنا بود. به مغز نمکشیدهام فشار آوردم امّا یادم نمیآمد. به هر حال رو به ارغوان گفتم:
- بیا بریم. الآن که خدا رو شکر اتّفاقی نیوفتاده.
تا سوار شدیم، بلند و با تمسخر گفت:
- معلوم نیست کی به اینها گواهینامه میده.
در مقابل پسرهای پررو و بیادبی که به جای شما در همان برخورد اوّل تو، تو راه میانداختند، از کوره در رفتم و باخشم گفتم:
- همونی که به شما مردها جرأت داده هر حرفی رو که دلتون میخواد به خانمها بگید. بیتربیت بیشخصیت.
هنوز صدایش میآمد که میگفت:
- وایستا تا حالیت کنم.
- برو بابا.
به تلافی دنده عقب گرفتم و با سرعت از کنارش رد شدم و محکم به آیینهی بغلش زدم. حتّی اگر خراش سطحی هم بر ماشین مدل بالایش میافتاد، دلم خنک میشدم. پایم را روی گاز گذاشتم و از آنجا گذشتیم. باقی صدای بلندش که از عصبانیت فریاد میزد، در هرهر خندهی ما محو به گوش میرسید. ارغوان با ذوق انگار چه شاهکاری آفریده بودیم، گفت:
- چیکار کردی دختر؟
- مهم نیست فدای سرت. اونم که حقّش بود الآن بشینه حرص بخوره.
چهقدر با همین شیطنتهای کوچک حالمان خوب میشد، وقتی تا خود خانه از خنده ریسه رفتیم. حتّی به کسی حرفی نزدیم تا با مؤاخذهی ارسلان و خط و نشان کشیدن از همین بیرون رفتنها محروم نشویم.
***
ارسلان که به قول عزیزخانم همه جا خانه داشت و هیچجا ماندگار نبود، گاهی به خانهی خودشان سر میزد و گاهی شبها با وسایل نصفه و نیمهای که با خود آورده بود در یکی از اتاقها ماند.
آن شب از خوشحالی روی پای خود بند نبودم. با خودم گفتم شاید دنبال راهی برای برملا کردن علاقهی پنهانیاش است و با خیالی آسوده سر بر بالشت گذاشتم.
فردا صبح، روز شنبه و اول هفته با اتّفاقات مختلف شروع شد. ارسلان با کلی خرید و دست پر به خانه آمد، خبر داد طناز و مهدوی مهمان ما هستند. صندلی آشپزخانه را کنار کشیدم و به انبوه، نایلونهای خرید مقابلم که قرار بود جابهجایشان کنم نگاه میکردم.
مهمانی رفتن دو نفره، بیهیچ نسبتی چه عادی شده بود! مگر چند قرن از عوض شدن عقاید این خانوادهی سنتی گذشته بود که من خبر نداشتم؟ تازه باید از آنها پذیرایی هم میکردیم.
مادر مشغول اتو کردن چادرش برای رفتن به سرکار بود. عزیزخانم هم آستین لباسش را تا میزد که برای وضو گرفتن آماده شود. صدای زنگ موبایل ارسلان در فضا پیچید. از آشپزخانه بیرون رفت و مشغول صحبت شد. پشت سرش عزیزخانم رفت.
وقتی متوجّه شدم حاجخانم پناهیان است کنجکاو پشت در، فالگوش ایستادم تا همان چند دقیقهی کوتاه، پراسترس و طولانی گذشت و تماسش قطع شد. عزیزخانم برای مقدمهچینی آهسته به مادر گفت:
- حاجخانم چند روز پیش گفت، خوبه نوهاش و ارسلان یه کم باهم آشنا بشن.
پس تمام حدس و گمانم از هدف حوریا که عروس این خانواده شدن بود، درست از آب درآمد. زانوهایم توانی نداشت. همانجا روی زمین نشستم. به حال مادر و خودم که هر دو غصهدار بودیم اشک در چشمانم نینی میزد. از اینکه هیچ وقت نتوانستم بچّهی خوب و سربراهی باشم یا حداقل با ازدواج و خوشبختیام خوشحالش کنم. ارسلان در ادامهی حرف عزیزخانم گفت:
- حاجخانم بهتون سلام رسوند.
همزمان مادر و عزیزخانم گفتند:
- سلامت باشن.
عزیزخانم پرسید:
- چیکار داشت؟
مادر با لحنی ناراحت، زیرلب زمزمه کرد و گفت:
- اینروزها حاجخانم کارهای ثواب زیادی برای انجام دادن داره.
عزیزخانم به ارسلان گفت:
- خب با این قیافه نمیشه گفت مبارکه.
معلوم بود دلش نمیخواست جلوی بقیه حرفی بزند. طفره رفت و گفت:
- چی بگم؟ یه کم خستهام عزیزجون.
دل در دلم نبود و او هم قسطی حرف میزد. دروغ میگفت، خسته نبود. کلافه بود. ذهنش درگیر حوریا یا پیش طناز بود را فقط خدا از دلش خبر داشت که ادامه داد:
- نخواستم روی حاجخانم رو زمین بندازم. خودش سهشنبه قرار گذاشت حوریاخانم رو توی رستوران ببینم.
انگار آن لحظه آسمان و زمین به فرق سرم کوبیده شد. چهطور دلش میآمد جلوی مادر و عزیزخانم از دیت رفتنش حرف بزند و از خجالت آب نشود؟ چهطور به راحتی برای هزارمین بار غرورم را زیر پایش له کند؟ من که حتّی طناز را در سطح خودم نمیدانستم الآن انتخاب حوریا در مقابل من فاجعه محسوب میشد. پس مفهوم آن همه ذوقزدگی و ولع برای چپاندن دخترشان بود که مستقیم قرار و مدار میگذاشتند.