نتایح جستجو

  1. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    دوشادوش کنارش راه می‌رفتم و دلتنگ تمام روزهایی بودم که قدرش را ندانستم. بعد از رد کردن پلّه‌ها به مطب دکتر مهدوی رسیدیم. با دیدن ناگهانی طناز که لبخندی موذیانه، پهنای صورتش را پر کرده بود دستپاچه شدم. سعی داشتم عادی رفتار کنم ولی نمی‌شد و بدنم به لرزه افتاد. باید حس حسادت و خشم و عصبانیتم را...
  2. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    *** دو سه روزی که گذشت، مادر و پدر طناز به دیدن ما آمدند. حوصله‌شان را نداشتم و خودم را مشغول کارکردن نشان دادم. به زور در چند کلمه هم صحبت بقیه شدم. از استرس و ناراحتی که مبادا حرفی از گذشته پیش کشیده شود دوباره معده درد، خلقم را تلخ و تنگ کرد. از آن‌جایی که عزیزخانم نگران آینده و سروسامان...
  3. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    بلند شد و کنارم نشست. بانمک لبخند زدم. سریع چرخید و هیکل تنومندش، مقابلم چمبره زد. ناخودآگاه روی تخت نیمه‌خیز شدم. در خود جمع شدم و آرنجم مانع کامل دراز کشیدنم شد. آب دهانم را قورت دادم. نگاه بی‌قرارش چانه‌ و ل*ب‌ها و تک‌تک اعضای صورت را آهسته و بادقّت از نظر می‌گذراند. ریتم نامنظم قلبم تقصیر...
  4. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    نمی‌توانستم خودم را جمع و جور کنم. احساس پشیمانی، حسرت و ندامت. این من بودم درهم‌شکسته و شرمسار انگار از پشت انبوهی از مه می‌دیدمش. دلم برای دیدنش لک زده بود و او هم‌چنان با خشم دست به کمر مقابلم در فاصله‌ی چند قدمی‌ام ایستاده بود. محو چهره‌ی آفتاب سوخته‌ با اخم‌های گره خورده‌اش شدم. هنوز هم،...
  5. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    دم غروب وقتی مادر و عزیزخانم می‌خواستند نماز بخوانند و حواس‌شان به من نبود، آهسته دسته‌کلید را برداشتم و به طبقه‌ی بالا رفتم. مغمون و غمگین از تنهایی تمام سال‌هایی که ارسلان در آن‌جا زندگی می‌کرد. با حوصله همه‌ی کلیدها را امتحان کردم تا بالاخره در باز شد. مقابلم راهرو و پذیرایی بزرگی را دیدم که...
  6. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    طی این سال‌ها هنوز پایش را تهران نگذاشته بود تا به خانواده‌اش سر بزند فقط سالی یکی دو بار بقیه به دیدنش می‌رفتند. مادر هم همیشه به بهانه‌ی پایبند من بودن همراه‌شان نمی‌رفت و تا روزها از گزند سرزنش‌هایش در امان نبودم. الآن با چه جسارتی پیش قدم می‌شدم و به دیدنش می‌رفتم؟ دوباره به اتاق پناه بردم...
  7. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    اشک‌هایم تند‌تند پشت سر هم روی گونه‌هایم می‌چکید. در ادامه با دلجویی گفت: - خب حالا بغض نکن. منظورم اینه، معنی نداره یه پسر جوون توی شهر غریب، تک و تنها باشه. والا دایی و زن‌دایی هم دلشون می‌خواد نورچشم‌شون برگرده. ازدواج کنه. نوه‌شون رو ب*غل بگیرن نه این‌که چند ساله رفته و پشت سرشم نگاه نکرده...
  8. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    با لجبازی تلفن را آوردم و روی زمین کنارش گذاشتم. شماره‌ی ارسلان را گرفتم و گوشی را دستش دادم. از زیر عینک دلسوزانه نگاهم می‌کرد. همان چند ثانیه برای شنیدن صدایش، قلبم داشت از جا کنده می‌شد. تا این‌که تماس‌ما بی‌پاسخ ماند. مستأصل نشستم و دوباره بد اَدا گریه را سر دادم. طولی نکشید که با بلند شدن...
  9. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    خوشبختی کذایی، با وجود ساسان حبابی بود که بزرگ شد و ناگهان در صورت خودم ترکید و سیلی سختی و دردناکی به روحم زد. بماند که به کل تصور بقیه در موردم عوض شدکه حتّی عرضه نگه داشتن زندگی مشترکش را برای بیست و چهار ساعت هم نداشت. آن‌قدر غرق مرور اشتباهات گذشته می‌شدم که انگار در ذهنم جان می‌گرفتند و...
  10. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    پنج‌سال از رفتن ارسلان به یکی از شهرستان‌های ‌شیراز به بهانه‌ی کار گذشت. بی او حتّی در خانه‌ی خودمان با اعضای خانواده‌ام احساس غریبگی می‌کردم. بعدها فهمیدم این من بودم که گنجایش تک‌تک رفتارهایش، صبوری‌هایش و مهربانی‌هایش را نداشتم. حالت‌های عصبی و بی‌حوصلگی فقط پایم را تا کلاس نقّاشی برای گذران...
  11. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    همه در تکاپوی خرید و چیدن خانه‌ی داماد بودند. همان اندک جهیزه‌ای که مادر برایم گاهی می‌خرید و در انباری حیاط پشتی نگه می‌داشت را یک روزه بردند. هیچ‌وقت از احساسات ارسلان به خودم جز نفرتی که در چشمانش بی‌داد می‌کرد چیزی نفهمیدم. حس و حال آن روزهای مادر و زن‌دایی و بقیه را درک نمی‌کردم که با چه...
  12. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    سر جایش دراز کشید. همان‌طوری که به سقف خیره شده بود، نفس عمیقش را با‌شدّت بیرون داد و کلماتی که احساس می‌کردم، سخت به زبان می‌آورد وقتی که گفت: - پس این‌جوری،‌ بی‌دست و پا و پخمه نبودی؟ از کِی می‌شناسیش؟ با این‌که حدس می‌زدم قرار است سنگ‌هایش را وا بکند باز هم، جا خوردم. چانه‌ام از شدّت گریه‌...
  13. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    با خودم گفتم خب حتماً خوابش برده است. نفس راحتی کشیدم و برگشتم. قدم اوّلم را برنداشته بودم که ناگهان صدای فریاد بلندش، فضای ساکت اطراف را لرزاند. داد زد و گفت: - وایستا ببینم کجا؟ قلبم ریخت. برای این‌که نصف شبی داد و هوار بیشتری به پا نشود مضطرب به سمتش رفتم. او هم بلند شد. هراسان روبروی یکدیگر...
  14. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    تمام مدّت با نادیده گرفتنم از همیشه سرسنگین‌تر رفتار می‌کرد. نه مثل این‌که خیال کوتاه آمدن نداشت. آن قندی که در دل آب می‌شد فقط مختص خودم بود چون خوب راه زهر کردنش به جانم را بلد بود. فکر کردم امشب تا پایم به اتاقم برسد، دق دلم را با گریه کردن خالی کنم. شاید هم جنجالی راه انداختم آن سرش ناپیدا...
  15. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    در مقابل بهانه‌گیری‌هایم سکوت کرد تا دوباره بحث به جاهای باریک و قهر کشیده نشود. برخلاف انتظارم کارها سریع‌تر از آن‌چه فکر می‌کردم پیش رفت. خریدها انجام شد و قرار و مدارها به خوبی گذاشته شد امّا با وجود تهدیدهای سامان لحظه‌ایی آرامش نداشتم. گیج و منگ بودم و روزها برايم پر از تنش، پر از ترس، خشم...
  16. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    در مقابلش لال شدم. به زور آب دهانم را قورت دادم. خودم را جمع و جور کردم و با اخم گفتم: - چند روز صحبت کردن رو می‌گی رابطه؟ از اوّلم هیچی نبود. الآنم تموم شده. برو دیگه. دروغ که حناق نبود، هر چه دلش می‌خواست بهم می‌بافت وقتی که گفت:« بقیه که خبر ندارن بوده یا نه. در ضمن عکس لختت یه چیز دیگه می‌گه...
  17. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    آن‌شب هم گذشت. منِ فراری و گریزان ماندم با ترس و دل‌آشوبی بی‌پایان در مقابل آدمی بی‌طاقت که انتظار شنیدن حقیقت، رفته‌رفته اخلاقش را بدتر هم می‌کرد. زیر بار ازدواج اجباری و باعجله، حسابی معذب بود. دیگر سر به سرم نمی‌گذاشت. به خاطر سوء‌ظنّی که داشت، سرسنگین رفتار می‌کرد. یک شبه فاصله‌ای چند ساله...
  18. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    رو برگرداندم تا فرار کنم که بازویم را محکم گرفت و از لا‌به‌لای دندان‌های بهم فشرده دوباره پرسید: - قسمت کافی‌شاپ رو جا انداختی! به سمت عقب هولم داد. منتظر و غضب‌آلود ایستاده بود. مخلوط احساس ترس و اضطراب با حس گُرگرفتی و گرما از آن قامت بلند در مقابل هیکل ظریف با قدی که تا شانه‌اش هم نمی‌رسید...
  19. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    وسط حرفش پریدم. حتّی ارغوان هم، حرفم را باورم نمی‌کرد بعد چه‌طور می‌توانستم به برادرش بفهمانم واقعاً چیزی بین من و سامان نبوده است! با چشم‌های قرمز از اشک و شانه‌های که به شدّت می‌لرزید، قاطع گفتم: - نه اونی که تو فکر می‌کنی نیست. برادر جونت من رو نمی‌خواد، همین. مگه میشه یکی بیاد خواستگاری آدم...
  20. Arjmand

    عالی رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    ارسلان هنوز خشمگین نگاهم می‌کرد و به این راحتی‌ها با دو کلمه حرف، دلش صاف نمی‌شد. نه نامزدی، نه فرصت یک ماهه، نه اگر ذرّه‌ای دوست‌داشتنم ته قلبش بود، باز هم می‌خواست با لجاجت از مو به موی قضیه سر در بیاورد. عصبی انگشتش را به نشانه‌ی تهدید در هوا تکان داد و گفت: - بعد به خدمتت می‌رسم. بیشتر ماندن...
عقب
بالا پایین