در مقابلش لال شدم. به زور آب دهانم را قورت دادم. خودم را جمع و جور کردم و با اخم گفتم:
- چند روز صحبت کردن رو میگی رابطه؟ از اوّلم هیچی نبود. الآنم تموم شده. برو دیگه.
دروغ که حناق نبود، هر چه دلش میخواست بهم میبافت وقتی که گفت:« بقیه که خبر ندارن بوده یا نه. در ضمن عکس لختت یه چیز دیگه میگه حالا خوددانی.»
این دفعه، جوابی نداشتم. زبان در دهانم نمیچرخید. ساکت شدم و او هم با شنیدن صدای روشن شدن ماشین مادر در حیاط، مقابل چشمانم با سرعت حرکت کرد و رفت. به سمت عقب قدم برداشتم و به دیوار تیکه کردم که پس نیوفتم. آنقدر به انتهای خیابان زلزدم تا ماشینش را ندیدم. رسماً بیچاره شدم. خودم را ته چاهی انداختم که با نادانی کنده بودم.
مادر از در پارکینگ بیرون آمد. حتّی توان تکان خوردن نداشتم. از لابهلای شیشهای که به زور پایین میآمد صدایم زد و گفت:
- شاهدخت... چرا خشکت زده؟ چی شده؟
حلقم خشک بود. زبانم به کف دهانم چسبیده بود. نمیتوانستم حرف بزنم.
- سوار شو دیگه. چرا رنگت پریده؟
به زور گفتم:
- هیچی یه کم ضعف کردم. مامان میشه الآن نریم.
با اخم گفت:
- نه نمیشه. زود بیا سوار شو. همه منتظرن.
در را باز کردم و نشستم. ادامه داد:
- هر چی گشتم گوشیت رو پیدا نکردم.
چه دیر، پی به وصلهی ناجور بودنش بردم. سست و بیحال به صندلی تکیه دادم. کولهام روی پایم بود و صدای ویبرهی موبایل میآمد. آهسته زیپ کیف را باز کردم و نگاهی به پیامهای تهدیدآمیزش انداختم.
صورتم را به شیشهی ماشین چسباندم و چشمهایم را بستم. نمیدانم چرا کلّهی سحر آنقدر شاد و سرحال بود؟ ارسلان، با رفتاری آکنده از احترام همیشه جلوی چشمش بود. برای ما هر کاری انجام میداد. پس الآن هم چیزی عوض نمیشد که برایش آنقدر هیجان داشت. با نگرانی و نرمش چاشنی لحنش، گفت:
- تو رو خدا اخمهات رو باز کن. این چه اخلاقیه که تو داری؟
با ناله گفتم:
- میشه من نیام؟ امروز اصلاً حوصله ندارم. انگار مریض شدم. حالم بده.
- به خدا عقلت کمه. داریم میریم آزمایش، نمیفهمی تو هم باید باشی. خودت رو جمع و جور کن، این چه قیافهای آخه؟ همیشه اگه اسم یه دختر دیگه رو به عنوان عروس میآوردن بند دلم پاره میشد. از خدا خواستم اگه قسمته داماد خودم بشه. تو چرا این همه خوبی و خوشبختی رو نمیبینی؟ تا حالا فکر کردی دست تنها و بیپدر بچّه بزرگ کردن چهقدر سخته و...
دیگر باقی حرفهای تکراریاش را نشنیدم. فقط دست خودم نبود که بلند و با لحنی معترضانه گفتم:
- نمیخوام، شاخ و دم نداره. دست از سرم بردار.
در مقابل بهانهگیریهایم سکوت کرد تا دوباره بحث به جاهای باریک و قهر کشیده نشود. برخلاف انتظارم کارها سریعتر از آنچه فکر میکردم پیش رفت. خریدها انجام شد و قرار و مدارها به خوبی گذاشته شد امّا با وجود تهدیدهای سامان لحظهایی آرامش نداشتم. گیج و منگ بودم و روزها برايم پر از تنش، پر از ترس، خشم و اضطراب مىگذشت. حسابی از خواب و خوراک افتاده بودم چون با زجر فراوان، آن راز مگو را به تنهایی به دوش میکشیدم.
***
برای داماد شدن نورچشمیشان شور و اشتیاقی متفاوت به پا شد. هر چه برای مراسم عقد و عروسی دخترشان انجام دادند برای من سنگ تمام گذاشتند، بدون اینکه بدانند هر دو ناراضی هستیم.
ارغوان و همسرش برای مراسم عقد آمدند. برعکس سرنوشت مبهم و بیمعنی من، آنها کاملاً خوشبخت بودند. حتّی خجالت میکشیدم از اوضاع بغرنج افتضاحم با ارغوان دردل کنم.
بیحوصله و خسته بودم. اخلاق عنق ارسلان هم تعریف چندانی نداشت و حسابی درون لاک خودش فرو رفته بود. چون هیچ توضیحی نخواست و سؤالی نمیپرسید فقط خدا از آشی که برایم پخته بود خبر داشت و این بیشتر به دلشوره و اضطرابم میافزود. کسی هم پیگیر رفتار عجیبش نمیشد وقتی شلوغی کارش را بهانه میکرد تا خودمان خریدها را انجام بدهیم. تنها همراهی بیرغبتش با هزار اخم و ادا، خرید هول هولکی حلقه بود.
آنقدر سرمان شلوغ بود که خرید لباس برای ساعتهایِ آخر قبل عقد باقی ماند. بدو بدو از این مغازه به آن مغازه تا بالاخره مادر و زندایی پیراهنی ساده و کاملاً پوشیده با کمی دنباله و سنگدوزیهایی ریزی که زیر نور حسابی میدرخشید را انتخاب کردند. با اینکه ارغوان هم مانند خودم نپسندیده بود امّا بیحرف قبول کردم. بر قالب تن خوب مینشست و اندام را کشیده و ظریفتر نشان میداد شاید اگر کمی پفیتر و سنگدوزیهایش بیشتر بود، دوستش داشتم.
بیطاقت و بیقرار جنگی خاموش درونم به پا بود. از اینکه حتّی نمیدانستم قرار است چه اتّفاقی رخ بدهد و زمان برعکس همیشه به قدری با سرعت مرا به سمت او میکشاند که هیجان و وجد اطرافیان را نمیدیدم. به خاطر همین لج کردم و به سالن آرایش خواهرشوهر ارغوان نرفتم. در عوض او با کلی وسایل برای آرایش کردنم به خانهی ما آمد.
چرا نمیشد در مقابل آن همه قبراقی و سرزندگی و شادی همه واکنش خوبی نشان بدهم؟
چشمانم را بستم و ساکت زیر دستش نشستم. با صورتی که غرق کرم پودر شد کارش را آغاز کرد. قلمموهای کوچک و بزرگ با رنگهای ملیح روی چهرهی ناآرامم مینشست تا زیباییهای خیرهکنند را چندین برابر کند.
درست کردن موهایی که قرمزی زیرش را کوتاه کردند و الآن تا روی شانهایم میرسید، با صحبتهای گرم و صمیمانهی بین عروس و خواهرشوهر در مورد ریز به ریز جزییات بالاخره بعد از چند ساعت، عروسی ظریف و زیبا را تحویل داد.
حتّی شنیدن آن همه تعریف و تمجید، تاثیری در اعتماد به نفسی که از دست داده بودم، نداشت. شقیقههایم نبض میزد و سردرد بهانهی خوب برای بیحوصلگیام بود.
عقد مختصری با وجود فامیلهای نزدیک، برگزار میشد. بعد از حاضر شدنم تنها به همراه ارغوان و خواهرصدرا از خانه بیرون آمدم. از بیتوجّهی و نیامدن ارسلان برای همراهیام، حتّی همان چند قدم از این خانه به آن خانه حسابی در ذوقم خورد.
همهی خاطراتم از مراسم آن شب پشت انبوهی از مه قرار گرفت. اگر دلهره و اضطراب و ترسم اجازه میداد شاید جزئیات بیشتری را به خاطر میسپردم.
تمام مدّت با نادیده گرفتنم از همیشه سرسنگینتر رفتار میکرد. نه مثل اینکه خیال کوتاه آمدن نداشت. آن قندی که در دل آب میشد فقط مختص خودم بود چون خوب راه زهر کردنش به جانم را بلد بود.
فکر کردم امشب تا پایم به اتاقم برسد، دق دلم را با گریه کردن خالی کنم. شاید هم جنجالی راه انداختم آن سرش ناپیدا.
نمنمک کاسهی صبرم داشت از همهمهی شلوغی و شادی اطرافم، لبریز میشد. از صبح همه را به اندازهی کافی دیده بودم و ظرفیت حرص خوردنم تکمیل بود پس آن همه کشدادن معنی نداشت.کاش بیخجالت شب بخیر میگفتم و به خانهی خودمان برمیگشتم. امّا شدنی نبود پس خانمانه تا آخر شب دندان روی جگر گذاشتم.
وقت خداحافظی و رفتن همه، عزیزخانم به خیال خودش برای شیرین شدن رابطهی ما و آب شدن یخ فاصلهها، رو به حاجدایی و زندایی کرد و گفت:
-با اجازه بچّهها امشب پیش من بمونن.
چند ثانیهایی سکوت شد. معنی لبخند و نگاههای زیرزیرکیشان یعنی اعتراضی نیست. چون آستانهی تحملم تمام شده بود با اخم و چینی که به پیشانیام دادم، بیفکر وسط حرفش پریدم و گفتم:
- نه. نمیشه.
با نگاه مادر که به سکوت دعوتم میکرد و مزهپرانی ارغوان و شوهرش که دیگر شورش را درآورده بودند، باقی حرفم را همانجا قورت دادم و تا رفتنشان ساکت ماندم.
بالاخره، دورمان خلوت شد و همه رفتند. ارسلان بیتفاوت لباسهایش را عوض کرد و به طبقهی بالا رفت. من هم به اتاق رفتم. دمر روی تخت ولو شدم و سرم را درون بالشت فرو بردم.
مگه نباید بعد از عقد و محرمیت، مهرمان به دل هم بنشیند. ثانیهای از هم دور نباشیم. با محبّت بهم نگاه کنیم و حرف بزنیم. پس چرا از شدّت اضطراب زیرسقف مشترک، با آدمی که ناگهان هفت پشت غریبه شده بود و نمیشناختمش اینگونه دلشوره داشتم؟
ترسم از سامان بود که تا الآن حتماً زهرش را ریخته که اینطور ارسلان غضبناک دوری میکرد. هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که مادربزرگم نصیحتکنان بالای سرم ایستاد و گفت:
- ننه پاشو برو تا ارسلان نخوابیده یه کم باهاش حرف بزن.
واقعاً آخر شب خسته و ذلّه چه حرفی برای گفتن داشتیم؟ بیحوصله برای دست به سرش کردن با بغض گفتم:
- اگه اجازه میدید میخوام بتمرگم.
کنارم نشست و سربسته از راه و رسم شوهرداری برای نوهی بیهنرش موعظه کرد تا شاهزاده امشب به مراد دلش برسد و در آخر گفت:
- دختر خوشگلم، شوهرت منتظره. چهقدر لفتش میدی. بهتره لباست رو همونجا عوض کنی و کنارش بخوابی.
چهقدر هم مشتاقم بود که در عوض کردن لباس کمکم کند. با اعتراض نشستم. الکی بهانه آوردم و گفتم:
- انگار چشم خوردم، چون حالم خیلی بده. برو دستگاه فشار رو بیار.
همانطور که با روسری کوچکی، دور سرش را محکم میبست گفت: - آخه نداره. برو تا منم استراحت کنم. به خدا سرم درد میکنه.
اگر نمیرفتم تا خود صبح مغزم را میخورد. پریشان و گیج بلند شدم. دنبالهی لباسم را در دستم گرفتم و با شب بخیر گفتنی از اتاق بیرون آمدم.
در آن سکوت، دلم میخواست گوشهای کز کنم و بخوابم اما فکری به ذهنم رسید. قبل از خانه رفتن با استرس و اضطراب، پاورچین پاورچین پلّهها را تا طبقهی بالا رد کردم. تا فردا قسم بخورم چون دیدم او خواب است مزاحمش نشدم و به خانهی خودمان برگشتم.
به بالا که رسیدم، آهسته سرک کشیدم. دیدم روی تشک دو نفرهای که روی زمین پهن بود دراز کشیده و دستهایش را زیر سرش گذاشته است.
با خودم گفتم خب حتماً خوابش برده است. نفس راحتی کشیدم و برگشتم. قدم اوّلم را برنداشته بودم که ناگهان صدای فریاد بلندش، فضای ساکت اطراف را لرزاند. داد زد و گفت:
- وایستا ببینم کجا؟
قلبم ریخت. برای اینکه نصف شبی داد و هوار بیشتری به پا نشود مضطرب به سمتش رفتم. او هم بلند شد. هراسان روبروی یکدیگر ایستادیم.
عزیزخانم که از قبل میدانست اوضاع بین ما خوب پیش نمیرود تاب نیاورد و هول کرده، برای میانهداری از پلّهها بالا آمد. ارسلان سریع دستش را دور گردنم انداخت و محکم فشار داد. جدیجدی سرم داشت از سر جایش در میآمد. آخی گفتم و بیشتر فشار داد. سرش را به گوشم چسباند. به آرامی زمزمه کرد و گفت:
- اگه صدات در بیاد گردنت رو میشکنم.
از لبخند مصنوعیاش معلوم بود، حرف بزنم به ضررم تمام میشود. از تب و تاب افتادم. کنار او بودن کاملاً بیجنبهام میکرد انگار از عطر تنش معطّر میشدم که آغوشش را دوستداشتم. وقتی سربلند کردم و دوباره به ل*بهای پهنش حین حرفزدن چشم دوختم تازه فهمیدم چهقدر تکتک اعضای چهرهاش برایم جذاب و دلنشین است.
با صدای عزیزخانم که از رفتارهای ما به ستوه آمده بود به خودم آمدم. با تردید گفت:
- بچّهها انگار بد موقع مزاحم شدم.
ارسلان عادی جوابش را داد و گفت:
- نه قربونت برم چی شده؟
عزیزخانم دو ورق قرص در دستش را نشان داد و گفت:
- هیچی مادر فقط از سرشب نمیدونم چرا سرم درد میکنه؟ پسرم، من چشمهام خوب نمیبینه ببین کدوم قرص رو بخورم. تا صبح برم دکتر.
او که بیخیال نشد و در همانحالت به قرصها نگاهی انداخت و گفت:
- این یکی.
عجزآمیز گفتم:
- میخوای من بیام پیشتون بمونم؟
کاش موافقت میکرد تا حداقل امشب از بازجوی نجات پیدا میکردم اما فشار دستش به معنی ساکت ماندم، بیشتر شد. گردنم، دور بازوی پهنش داشت از جا درمیآمد. صورت خوشسیمایش را نزدیک آورد و با چشمهایی درشت مشکیِ پُر از خشم گفت:
- چیزی گفتم عزیزم؟
کلافه با صدایی که به لرزه افتاده بود نه بلندی گفتم. معلوم بود، نمیخواست ولم کند. عزیزخانم که خیالش تا حدودی راحت شد، رفت. کمی تقلا کردم که بیفایده بود. نفسم بالا نمیآمد با پرخاش و گریه گفتم:
- ولم کن دیگه. خفهام کردی.
بیرحمانه به طرف عقب هولم داد. نفسنفس میزدم. همانطور که گردنم را ماساژ میدادم رفتم کُنج دیوار و به کمد تکیه دادم. خداخدا میکردم آن سؤالی که در ذهنم بود را به زبان نیاورد. با فاصلهای اندک روی رختخوابهای پهن شده نشست. نگاه خشمآلود با ابروهای گره خوردهاش بیشتر میترساندم وقتی جدّی و با تحکم گفت:
- پس بشین مثل بچّهی آدم زر بزن. وای به حالت هر چی ازت میپرسم یه کلمه اضافه یا کم جواب بدی. از همین تراس پرتت میکنم پایین.
در حالی که از درون فرو میریختم ملتمسانه نگاهش کردم تا از مؤاخذهای که استرس فروان بر وجودم مستولی میشد، دست بکشد. دانههای اشک فرصت خوبی برای خودنمایی و از ته دل ریختن را پیدا کردند که با جاری شدنشان آرایشم را مثل حالم بد و خراب کردند.
سر جایش دراز کشید. همانطوری که به سقف خیره شده بود، نفس عمیقش را باشدّت بیرون داد و کلماتی که احساس میکردم، سخت به زبان میآورد وقتی که گفت:
- پس اینجوری، بیدست و پا و پخمه نبودی؟ از کِی میشناسیش؟
با اینکه حدس میزدم قرار است سنگهایش را وا بکند باز هم، جا خوردم. چانهام از شدّت گریه میلرزید. با دستم جلوی دهانم را گرفتم تا خفه اشک بریزم. نفسم بالا نمیآمد. کسی که از بچگی تا الآن حکم دشمنم را داشت، در مقابل کارهایم نه میآورد و با دلایل منطقی خودش محکم روبرویم میایستاد. از سامان به قدری متنفر بود که حتّی نمیخواست اسمش را به زبان بیاورد الآن انتظار داشت قصهی حسینکُرد شبستری را برایش تعریف کنم؟ یا سفرهی دلم را به درد دل کردن باز کنم؟ اصلاً از کجای پیشنهاد بیشرمانهاش میگفتم؟
کمکم به هقهق افتادم چون افتضاحترین موقعیت اضطرابآوری بود که هر آدمی میتوانست در آن گیرکند. چهرهاش منقبض شده و دوباره براق با صدای غضبناکش که تنم را میلرزاند ادامه داد و گفت:
- چی شد، چرا لال شدی؟ داری فکر میکنی چه شرو وری تحویل بدی؟ زندهات نمیگذارم اگه... اگه یه کلمه از پیامهایی که راه و بیراه برام میآد درست باشه.
با حیرت و تعجّب درمقابل آنهمه سوءظنّ و بدگمانی مُتَألِّم و المناک اشکی بود که برپهنای صورت میریخت. سامان که بزدلانه از پشت صفحهی موبایل هر چه میلش میکشید فرستاده بود و فقط عکس را برای آخرین تیرش گرو نگه داشته بود، حایل هر دفاعی از خود میشد. ناگریز به موضوع خواستگاری ربطش دادم و با بغضی گلوگیر گفتم:
- باباش به حاجدایی گفته بود.
آنقدر باهوش بود که تا ته حرفم را بخواند امّا با استهزاء و تمسخر در جوابم گفت:
- تو هم، خنگ و کودن که نفهمیدی همهاش تعارفه. چهقدر برای شوهر کردن هول بودی. خب ادامهاش؟
نه ول کن نبود. مردم و زنده شدم تا گفتم:
- میخواستن بیان خواستگاری.
جری نگاهم کرد و سریع روبرگرداند. به خانهی اوّل برمیگشت تا اعترافم را بشنود. با حالت عصبی که از خشم، دندان روی هم میسابید گفت:
- چهقدر احمقی که فکر کردی قصدش ازدواجه. این همه وقت داشت، چرا پاپیش نگذاشت؟ چون یه الوات مزاحمه که همه رو سرکار میذاره. خب بعدش. یه چی بگو که من ندونم.
نه موقع نصیحت بود، نه درس اخلاق دادن، نه متمدنانه در مورد پسر دیگری در شب اول ازدواج حرف زدن. با گریه گفتم:
- بعد نداره.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و بلندبلند زار زدم. چه ساعات دلگیری در دل تاریکی و سکوت شب که قصد تمام شدن نداشت. تهدیدکنان آب پاکی را روی دستم ریخت و همانطور که برای خودش میبرید و میدوخت گفت:
- دیگه اسم این پسرهی جوعلق رو از زبونت نشنوم. فکر کردی احمقم که عمرم رو پای یه الف بچّهی نفهم خیانتکار تلف کنم؟ الآنم خفهشو دیگه صدای نحست رو نشنوم. به وقتش خدمتت میرسم.
حرفش که تمام شد، پشتش را کرد و خوابید. شاید هم بیدار بود امّا تحمّل بودنم را نداشت. با افتضاح پیش آمده، اصلاً مگر کسی خواب به چشمش میآمد؟
در مخیلهام نمیگنجید با دروغ و تهمتهای پیش آمده برای حفظ همان نمهآبرویی که زمانی برایم اهمیتی نداشت الآن خفهخون گرفته انتظار بخشش داشتم چون نمیخواستم گرفتاری جدا شدن به مصائبم اضافه شود، وقتی تازه پی به دوستداشتنش برده بودم.
***
روزهای پرفراز و نشیبی در زندگیام میگذشت، بدون اینکه بفهمم در ذهنش چه میگذرد و کجا تکلیفم را مشخص میکند.
خجالتزده از خوشبختی تو خالی که بقیه را گول میزد، هر دو خوب میدانستیم زندگی زیر یه سقف با شک و تردید هرگز امکان پذیر نیست. بقیه در تدارک عروسی بودند. از نظر حاجدايى يك ماه فرصت كمى براى خريد جهيزيه و مراسم سادهای که به اصرار پسرش فقط اطرافيان حضور داشتند، نبود.
همه در تکاپوی خرید و چیدن خانهی داماد بودند. همان اندک جهیزهای که مادر برایم گاهی میخرید و در انباری حیاط پشتی نگه میداشت را یک روزه بردند. هیچوقت از احساسات ارسلان به خودم جز نفرتی که در چشمانش بیداد میکرد چیزی نفهمیدم.
حس و حال آن روزهای مادر و زندایی و بقیه را درک نمیکردم که با چه ذوقی مشغول خریدن و چیدن خانهی نوعروس بودند در حالی که هنوز نمیدانستند چه در سر شاهزادهیشان میگذرد.
چون سامان از تاریخ عروسی خبر داشت به جبران کتکی که خورده بود هر لحظه منتظر شر به پا کردنش بودم. در هچل و دردسر بدی افتاده بودم. ازدواجِ تق و لق، باد در قفس کردن بود پس ترجیح دادم بدون غُرزدن و گله فقط با بهت و تحير و گوشهگيری نظارهگر گذر زمان باشم و روکردن ورق آخر که همان عکس بود، زندگیام زیرو رو شد.
*** فصل دوم
یک نگاهت به من آموخت،
که در حرف زدن... .
چشمها، بیشتر از
حنجرهها میفهمند... . (کاظم بهمنی)
(زمان حال)
دعوا و قهرهای طولانی زیاد با مادر و عزیزخانم فقط به خاطر معمای لاینحل جدایی ما بود. چون برای هیچ کدامشان قابل هضم نبود. شرمندگی در مقابل خانوادهی حاجدایی هم اوضاع را حاد و درهم پیچیدهتر میکرد. دلخوری و گلههایی که اگر به زبان آورده نمیشد امّا در رفتارشان کاملاً مشهود بود.
میخواستم حرف بزنم، جواب تکتک سؤالها را بدهم، فریاد بزنم امّا فقط گریه میکردم و تمام تلاش بقیه برای سردرآوردن از اینکه چه شد، در چشم بهمزدنی اوضاع به طرز فجیعی بهم ریخت، بیثمر ماند.
بد به بختم پشت پا زدم. ایکاش خوشبختیم را با چنگ و دندان حفظ میکردم.
ساعتهای متمادی روی صندلی همچون مجسمهای صامت به تماشای حیاط غرق از گل و گیاهان و سرسبزی چشم نواز پیچکهای درهم تنیده شدهی دیوارها مینشستم. جلوهی خاصاش فقط حوض با کاشیهای آبی و گلدانهای شمعدانی اطرافش و دو تخت چوبی چسبیده به هم که بساط چایی با سماورزغالی از آغاز فصل بهار تا اواخر پاییز بر پا میشد تا زیبایی بینظیری به خانه ببخشد، نبود بلکه گرمای محبّت بیدریغ بین اعضای خانواده با تمام عظمتش بود که زمانی نمیفهمیدم.
هیچوقت خانهی عزیزخانم و خودمان را آنقدر سوت و کور ندیده بودم انگار به یکباره همه تنها و بیپناه شدیم. سردی و رخوتی که بعد رفتن ارسلان در روح روزها و شبهایمان جاری شد. اندوهی بیپایان و تحمّلناپذیر اعصابی فرسوده برایم به جا گذاشت.
***
گذر زمان منتظر من نمیماند. هر کسی گرفتار دلمشغولیهای خودش بود. به بهانه راه دور بودن ارغوان کمتر سراغش را میگرفتم و هر بار که میآمد خجل و شرمسار به نحوی از دیدنش امتناع میکردم و غیرمستقیم با هم قهر کردیم.
مادر کارهای سرکارش را به خانه میآورد و در سکوت به سر میبرد. شانههای که از اشک آرام میلرزید تصویری همیشگی و قابی دلگیر شد. روزها و ماههای اول با اکراه و اجبار باهم حرف میزدیم. علت غصهاش را میدانستم ولی جرأت همدردی کردن با او را نداشتم چون زیر رگبار سرزنش و ملامتش تاب نمیآوردم. هر بار از کوره در میرفت و تشر میزد، عزیزخانم مانع ناشکریهایش میشد. دلداریاش میداد که تقصیر چشم و نظر بوده یا پای قسمت و روزگار مینوشت امّا خوب میدانستم تمامش از حماقت و نادانی خودم بود نه چیز دیگر.
پنجسال از رفتن ارسلان به یکی از شهرستانهای شیراز به بهانهی کار گذشت. بی او حتّی در خانهی خودمان با اعضای خانوادهام احساس غریبگی میکردم.
بعدها فهمیدم این من بودم که گنجایش تکتک رفتارهایش، صبوریهایش و مهربانیهایش را نداشتم. حالتهای عصبی و بیحوصلگی فقط پایم را تا کلاس نقّاشی برای گذران بیهودگی ساعتها میکشاند.
نه علاقهای به ادامهی تحصیل و شاغلشدن داشتم. نه تفریحی که سرگرمم کند. اصلاً برای بیرون رفتن از خانه دنبال بهانه نبودم. منفعل، با روحی فرسوده که بیارسلان، خوشحال نبود. بیهیچ انگیزهای تمام وقتم به بطالت میگذشت.
خودم را در تنهایی چهاردیواری خانه حبس کردم. زمان را با خاطراتش در یادم میگذراندم و از لابهلای تمام آن احساسات متفاوتِ نفرت و نخواستن، دوستداشتنی زیبا بیرون کشیدم که همیشه در وجودم بود فقط رنگ و بوی غبار گرفتهی غرور و لجبازیهای کودکانه نمیگذاشت درست، واقعیت بودنش را لم*س کنم.
در همان سال اوّل رفتنش، طناز هم با اتمام درسش به شهر خودش برگشت و هم محلهای یکدیگر شدند. طاقتش را نداشتم امّا طناز که دیگر دکتر داروخانه بود و ارسلان هم خیال برگشتن و دلکندن از آنجا را نداشت، حتماً تا الآن بهم دل سپرده بودند و در حال تجربهی عشقی پرشور بودند.
شاید سرنوشت آنها را روبروی هم قرار میداد تا زندگی مشترکشان با خوشبختی بهم گره بخورد من به چشم تنبیه شدنم را ببینم.
با نبودنش بدخو و عصبی و پرخاشگر شده بودم و فکر ازدواج آنها روی حالات و رفتارم بیشتر اثر بد میگذاشت.
اگر سربسته از عزیزخانم سراغش را میگرفتم، میگفت «بیخبری خوش خبریه مادر» و همین یک جمله بیشتر بهمریختهام میکرد. رعب و واهمهی از دستدادن همیشگیاش همان بیم و اندوه بیپایان گریههای از روی پریشاناحوالی بود. نمیتوانستم بر اعصابم مسلط باشم و بدخلقیهایم اگر قبل با همه و محیط بیرون بود الآن قلبم زیر بار غمی تحملناپذیر مچاله میشد.
ریشههای نامرئی دلدادگیام به ارسلان، مولع و شیفتگی بود که حتّی گذر سالها برای دختری شبیه من، از دست دادن عشقی همچون او تجربه نبود، بلکه فاجعهای هولناک که هنوز تلخیاش زیر و بم وجودم را برهم میزند. من هرگز آدم سازش و کنار آمدن و به پای قسمت و روزگار گذاشتن نبودم پس برای دوباره به دست آوردن مردی همچون او تلاش واژهایی اندک و ضعیف به شمار میآمد.
دوباره برای هزارمین بار به بودن طناز و ارسلان کنار هم فکر کردم و گلویم از شدّت بعض و درد میسوخت و حسادت به دلم چنگ میانداخت و وجودم را زیر رو میکرد. چهطور، قدر آدم دوستداشتنی مثل او را ندانستم که حتّی در سختگیری و غیرتی که نشان میداد محبّتی بیانتها وجود داشت. فقط آنموقع در مقابل فهمیدنش سخت مقاومت میکردم چون همیشه نازم خریدار داشت.
البته همهی این ناملایمتها حقم بود. دستیدستی زندگیام را نابود کردم. زبان نفهمیهایم از تربیت غلط بقیه و سطح بالای توقعات خودم بود.
خوشبختی کذایی، با وجود ساسان حبابی بود که بزرگ شد و ناگهان در صورت خودم ترکید و سیلی سختی و دردناکی به روحم زد. بماند که به کل تصور بقیه در موردم عوض شدکه حتّی عرضه نگه داشتن زندگی مشترکش را برای بیست و چهار ساعت هم نداشت. آنقدر غرق مرور اشتباهات گذشته میشدم که انگار در ذهنم جان میگرفتند و زنده میشدند تا جاییکه نفس را بند میآوردند.
زندگی هرگز به حالت عادی برنمیگشت و تمام شرایط و آدمهایی که روزگاری بیزارم میکردند الآن آرزویی محال و دستنیافتنی بودند. مثل بو و طعم خوشآیند خوردن دورهمی چای دمعصر خانهی عزیزخانم.
***
برای فرار از فضای خفه و ساکت خانهی خودمان در کنار مادر که سرش با کار کردن گرم بود، به خانهی مادربزرگم پناه بردم. هنوز هم جمعهها بدون ارسلان دلگیرتر از همیشه میگذشت.
دراز کشیدم و نفهمیدم چند ساعتی خوابم برد. وقتی بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه کشیدم. عصر شده بود. پا شدم تا مشغول بشور و بسابهای آشپزخانه و ظرفهای داخل سینک که سفارش مادر بود، بشوم.
عزیزخانم سینی چای را با خرما و توت خشک دستم داد. روبروی همدیگر نشستیم. از طرز نگاهش و مقدمهچینی که در حرفهایش دیده میشد، هر دو میدانستیم باز میخواهد موضوع ازدواج را پیش بکشد که از در پند و اندرز وارد شد تا به معرفی خواستگار جدید برسد.
وقتی زبانم از داغی چای سوخت، بیشتر چهره درهم کشیدم. حتّی نماشکی در چشمانم نینی میزد و بدم نمیآمد گریه را سر بدهم چون ذهن خستهام توان تحمل بیشتر نداشت.
چه کاری داشتم منِ اضافی بین زندگی بقیه و حسی ناخوشایند دوستنداشتن که همهاش حاصل دسترنج خودم بود تا برای راحتی خیال خودشان با هر پیشنهادی بخواهند شوهرم بدهند. با بغضی که آمادهی ترکیدن بودگفتم:
- نه. ادامه نده نمیخوام چیزی بشنوم.
متعجب جوابم را داد و گفت:
-چرا هیچی نشده اینجوری بق کردی؟ بالاخره که باید...
کلافه دستانم را روی گوشهایم گذاشتم. حرفش را بریدم و گفتم:
- تو رو خدا هیچی نگو. شما که نظر من رو میدونی، کی گفتم شوهر میخوام که این دفعهی دومم باشه.
با سرازیر شدن اشکهای که از روی درماندگی بود و احساساتی منزجرکننده از اوضاع بغرنجی که تغییری نمیکرد، او هم ساکت شد. ل*ب برچیدم و سر به زیر آهسته گفتم:
- خوابش رو دیدم.
نفسش را بیرون داد و با ناراحتی گفت:
- انشاءالله که خیره.
به سمتش پرخیدم و گفتم:
- میشه یه زنگ بهش بزنید؟
مهربان ابرو بالا انداخت و گفت:
- نه.
نه قاطعانهای که حرف ارسلان بود. از همان روزهای اول سپرده بود تا کوچکترین تماس و ارتباطی با او نداشته باشم. برای بیشتر شکسته نشدن حرمتها و رازی که پیشش گرو داشتم، مجبور بودم فاصلهام را حفظ کنم و تا ابد محکوم به دوری اجباری از او شدم. آنطور که سریع از زندگیاش حذفم کرد، جایی برای انتظار کشیدن باقی نبود امّا خواستن او دست خودم نبود.
با لجبازی تلفن را آوردم و روی زمین کنارش گذاشتم. شمارهی ارسلان را گرفتم و گوشی را دستش دادم. از زیر عینک دلسوزانه نگاهم میکرد. همان چند ثانیه برای شنیدن صدایش، قلبم داشت از جا کنده میشد. تا اینکه تماسما بیپاسخ ماند. مستأصل نشستم و دوباره بد اَدا گریه را سر دادم.
طولی نکشید که با بلند شدن صدای زنگ،
سراسیمه خیز برداشتم و گوشم را به تلفن چسباندم. عزیزخانم چپچپ نگاهم کرد امّا اهمّیّتی ندادم. صدای تپشهای شدّت گرفتهی قلبم با صدایِ مردانه و گیرایِ او مخلوط شد. منتظر بودم تا سراغم را بگیرد امّا در همان احوالپرسیها مثل همیشه کوتاه فقط پرسید: "عمه خوبه؟" انگار اصلاً وجود نداشتم. چه توقعی داشتم از مرد مغروری که خودم شکستم. صدایی نازک و عشوهدار طناز از آن طرف خط میآمد «به همه سلام برسون» دلم ریخت. وقتی روز تعطیل با هم بیرون بودند، پس تمام حدس و گمان عشق آنها حقیقت داشت.
از درون میلرزیدم. بیحال روی زمین دراز کشیدم. پتو را روی سرم کشیدم و از تهدل گریه کردم.
عزیزخانم دستپاچه صحبتش را خاتمه داد. تماس را قطع کرد و با تعجب پرسید:
-چی شده؟ خودت گفتی زنگ بزن. من که میدونم تا چند روز حالت بد میشه و از معده درد به خودت میپیچی، اونوقت میخوای بازم سراغش رو بگیری؟!
-ولم کن بذار بخوابم. بذار بمیرم وقتی دل نوهات با یکی دیگه ست.
سرزنشانه ادامه داد و گفت:
- خدا میدونه اون موقع چی شد که دو صبا بعدش جدا شدین. الآنم نباید کاری به زندگی همدیگه داشته باشین.
چه حاصل از این همه کنکاش در گذشته، وقتی کسی حال و روز امروزم را نمیدید تا راضی به برگشتنش کنند. با کاری که من انجام دادم تنفرم کم بود امّا فرصت جبران میخواستم. پتو را از روی صورتم کنار زدم و با صدای دورگه از بغض گفتم:
- چشم فهمیدم که من بَدم. ممنون از یادآوریتون. چیکار کنم نمیتونم فراموشش کنم. چرا باهاش حرف نمیزنید؟
بین حرفم پرید و ناراحت گفت:
- چی بگم وقتی خودش نمیخواد. خدا شاهده هر دفعه تلفن کرده بهش گفتم امّا فقط میگه از گذشته حرف نزنید. حال و روز مادر و پدرش رو مگه ندیدی؟اگه به امدن بود به خاطر اصرار حاجداییت تا الآن برگشته بود. ول کن مادر.
و همانطور که با تسبیح عقیقش ذکر میگفت محض آرام شدنم ادامه داد و گفت:
- صبر داشته باش خدا بزرگه.
از روی بدجنسی و تنفر، با کمی چاشنی حسادت گفتم:
- همه چی زیر سره یه بنده خدایی که نمیخوام ازش حرفی بزنم وگرنه ما داشتیم زندگیمون رو میکردیم معلوم نیست چی زیرگوشش خوند.
برای کنجکاو شدنش ساکت شدم. چند ثانیه گذشت. وقتی دیدم تمایلی به شنیدن ندارد ادامه دادم و گفتم:
- قصد آبرو بردن از کسی رو ندارم امّا اول اسمش طنازه. حالا عشقش رو که اصلاً نمیخوام بگم کیه، یه وقت خدایی نکرده شر به پا نشه.
کلافه وسط حرفم پرید و گفت:
- لا الله اله الله. اینقدر راحت به مردم بهتون نزن. پاشو به شیطون لعنت بفرست.
عصبانی گفتم:
- باشه دیگه خفهخون میگیرم.
وقتی حرف پدرش را زمین گذاشته بود، معنیش نخواستن بود و اجازه میانهداری بیشتر نمیداد. در جواب آخرین حرف عزیزخانم که گفت: «انشاءالله عروسیت پسرم» معلوم نبود چه جوابی داد. به شانه روبرویش چرخیدم و گفتم:
- من خودم پشیمونم اگه یه وقتهایی به حرفش گوش نمیکردم. کاش میشد جبران کنم. بعدشم شما هم چه اصراری به زن گرفتن بقیه دارید؟
از زیر عینک نگاهم کرد و گفت:
- اگه منظورت ارسلانه چونکه میخوام سروسامون بگیره. وقتی با خیره سری به بختت پشت پا زدی، بچّهام غرورش شکست و آواره شد. حق بده روزها و سالها مثل برق و باد میگذره و معلوم نیست برمیگرده یا همونجا موندگاره. جواب درست و حسابی که به آدم نمیده.
اشکهایم تندتند پشت سر هم روی گونههایم میچکید. در ادامه با دلجویی گفت:
- خب حالا بغض نکن. منظورم اینه، معنی نداره یه پسر جوون توی شهر غریب، تک و تنها باشه. والا دایی و زندایی هم دلشون میخواد نورچشمشون برگرده. ازدواج کنه. نوهشون رو ب*غل بگیرن نه اینکه چند ساله رفته و پشت سرشم نگاه نکرده. فکر نکن به روت نمیآرن یعنی مقصر نیستی امّا همه از چشم تو میبینن.
با شنیدن آن حرفها بیشتر شرمنده میشدم. بلند شدم و نشستم. با خلقی گرفتهتر از قبل در حالی که با آستینهای لباسم اشکهای روی صورتم را پاک میکردم گفتم:
-من بچّهی همسایه نیستم که اینجوری بیاهمّیّت در موردش صحبت میکنید. آدم پشیمون میشه دو کلمه پیش شما درددل کنه. اون از مامان، اینم از شما که تمام تقصیرها رو گردن من میندازید.
-لاالله الا الله. ننهجون یه نفس بکش. یه ریز پشت سر هم برای خودت قصه میبافی. بین همه زن و شوهرها اختلاف هست، امّا یه روزم از زندگیتون نگذشت پسرم ول کرد رفت رو فقط خدا میدونه.
به دیوار تکیه زدم. از سر درد چشمانم را بستم و گفتم:
- چون من رو نمیخواست.
آهی کشید و گفت:
- دوستم داشت خیلی زیاد.
از لای پلکهای متورم و سرخ، متعجّب نگاهش کردم و گفتم:
-نخیر کجای اون همه بدخلقی و تلخیها، دوستداشتن بود که من نفهمیدم؟
-اوه... اینقدر زیاده. این پسر همون آدمیه که این همه سال نگذاشت توی دل تو و مادرت آب تکون بخوره. گفتی دانشگاه نمیرم کسی حریف نشد، ارسلان گفت دل به دلش بدید و مادرت رو راضی کرد. وقتی دیر میامدی خونه، هزار دفعه سر تا ته کوچه رو گز میکرد. اگه یه وقتهایی بهت سخت میگرفت چون فقط مواظب و نگرانت بود. حیف نمیدونی چه قدر خاطرت رو میخواست امّا چه فایده، از اولشم بهانهگیر و بدخو بودی.
مستأصل و زار و پریشان با دست صورتم را پوشاندم. دوباره با هقهقهایم خانه را روی سرم گذاشتم. همچنان ادامه داد و گفت:
- یادمه روزی که از روضهی خونهی مرضیهخانم برگشتیم و جلوی همه به مادرت گفتم فخرالسادات باید کمکم برای شاهدخت فکر جهیزیه باشیم، دیدم بچّهام چهطور سرش رو پایین گرفت و اخم کرد. وقتی ارغوان بیشتر سؤال میپرسید، بیطاقت رفت و پشت سرش در رو محکم بهم کوبید. اونجا بود که تازه فهمیدم دلش پیشت گیره امّا به زبون نمیآره.
ساکت شدم و درون لاک خودم فرو رفتم. با رکبی که از بازیچه شدنم خوردم، از زندگی زده شدم و ذرهذره از بین رفتم. فهمیدم چهقدر دلتنگ حمایتهای پدرانهاش هستم. مهر و عطوفتی که حسرت داشتنش برای همیشه بر دلم ماند و به یکباره پشت و پناهم را از دست دادم. هر دفعه با یادآوری زندگی برباد رفتهام با تمام وجود زجر میکشیدم.
***
اوایل پاییز بود و تابستان هم تمام شد. پاییز شبیه حال و هوای درونم، بوی دلتنگی میداد مثل طعم تلخ دوری و چشم انتظاری که با دیدن چمدانهای آماده گوشهی هال بغضی گلوگیر امان نمیداد آرام بمانم. قدم میزدم. مینشستم و دوباره راه می رفتم. پنجسال آزگار حسرت نداشتن مردی همچون او تصمیم را مصممتر کرد که برای هزارمین بار چمدان را باز کنم و وسایلش را دربیاورم.
طوفان درونم بیتاب و پرخروش از دوباره دیدنش در مقابل شرمندگی عذاب وجدان اتفاقات گذشته غمی عمیق و کهنه به دلم چنگ میزد. نذر بیموقع عزیزخانم و اصرار برای سر زدن به خانهباغ و واهمهی برخورد با ارسلان بیش از اندازه به ذهن خسته و روح فرتوتم فشار میآورد تا از رفتن پشیمان بشوم.