نتایح جستجو

  1. L

    شعر اشعار مولانا

    اندر دل من درون و بيرون همه او است اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست اينجاي چگونه کفر و ايمان گنجد بي چون باشد و جود من چون همه اوست
  2. L

    شعر اشعار مولانا

    حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها و آنگـــه ** عشــق را پیمانـــه شــــو پیمانــه شـو باید...
  3. L

    شعر اشعار مولانا

    بی عشق نشاط و طرب افزون نشود بی عشق وجود خوب و موزون نشود صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد بی جنبش عشق در مکنون نشود
  4. L

    شعر اشعار مولانا

    همه را بیازمودم ز تو خوش ترم نیامد
  5. L

    شعر اشعار مولانا

    آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم رو ترش کردی مگر دی ، باده‌ات گیرا نبود ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود چشم بد خستش...
  6. L

    شعر اشعار مولانا

    عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس عشق در گفتن چو ابر درفشانست اي پسر ترجماني من و صد چون منش محتاج نيست در حقايق عشق خود را ترجمانست اي پسر
  7. L

    شعر اشعار مولانا

    اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد آن را که وفا نیست ز عالم کم باد دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
  8. L

    شعر اشعار مولانا

    من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم مـــن اگـــر مس*ت و خرابم نه چو تو مس*ت شرابم نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهــــل زمــــانم خـــرد پـــوره آدم...
  9. L

    شعر اشعار مولانا

    من پیر فنا بدم جوانم کردی من مرده بدم ز زندگانم کردی می ترسیدم که گم شوم در ره تو اکنون نشوم گم که نشانم کردی
  10. L

    شعر اشعار مولانا

    مطربا این پرده زن کان یار ما مس*ت آمدست وان حیات باصفای باوفا مس*ت آمدست گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش کو بدین شیوه بر ما بارها مس*ت آمدست
  11. L

    شعر اشعار مولانا

    آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند ای برادر دم مزن کاین دم سقا مس*ت آمدستمی‌فریبم مس*ت خود را او تبسم می‌کندکاین سلیم القلب را بین کز کجا مس*ت آمدستآن کسی را می‌فریبی کز کمینه حرف اوآب و آتش بیخود و خاک و هوا مس*ت آمدستگفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور منبرجهم از گور خود کان خوش لقا مس*ت آمدستگفت آن...
  12. L

    شعر اشعار مولانا

    ای دوست قبولم کن و جانم بستان مستم کن و از هر دو جهانم بستان با هرچه دلم قرار گیرد بیتو آتش به من اندر زن و آنم بستان
  13. L

    شعر اشعار مولانا

    باده اگر چه مي خورم عقل نرفت از سرم مجلس چون بهشت را ، زير و زبر چرا کنم چونک کمر ببسته‌ام ، بهر چنان قمررخي از پي هر ستاره گو ، ترک قمر چرا کنم
  14. L

    شعر اشعار مولانا

    من آنِ توام مرا به من باز مده…
  15. L

    شعر اشعار مولانا

    دوش در مهتاب ديدم مجلسي از دور مس*ت طفل مس*ت و پير مس*ت و مطرب تنبور مس*ت ماه داده آسمان را جرعه اي زان جام مي ماه مس*ت و مهر مس*ت و سايه مس*ت و نو ر مس*ت بوي زان مي چون رسيده بر دماغ بوستان سبزه مس*ت و آب مس*ت و شاخ مس*ت انگور مس*ت خورده رضوان...
  16. L

    شعر اشعار مولانا

    از جمــادی مـــُردم و نـــامی شـدم وز نمـــا مـردم به حیوان بــــر زدم مـــردم از حیـــوانی و آدم شــــدم پس چـــه ترسم کی ز مردن کم شدم حمــلـة دیـگــر بمـــیرم از بشـــر تا بـــرآرم از ملایـــک بــال و پــر وز ملـک هم بــایــدم جستـن ز جو کُــلُّ شَــیءهـالــک الـــّا وجــهه بــار...
  17. L

    شعر اشعار مولانا

    سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش مستانه شد حديثش پيچيده شد زبانش گه مي فتد از اين سو گه مي فتد از آن سو آن کس که مس*ت گردد خود اين بود نشانش چشمش بلاي مستان ما را از او مترسان من مستم و نترسم از چوب شحنگانش اي عشق الله الله سرمست شد شهنشه برجه بگير زلفش درکش در اين ميانش انديشه اي که آيد در دل ز...
  18. L

    شعر اشعار مولانا

    تو نیکی می کــن و در دجلــه انـداز کــه ایــزد در بیــابــانت دهــد بـاز
  19. L

    شعر اشعار مولانا

    سیر نمی شوم زتو ، ای مه جان فزای من جور مکن جفا مکن ، نیست جفا سزای من با ستم و جفا خوشم ، گرچه درون آتشم چونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
  20. L

    شعر اشعار مولانا

    اي خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنيم ديده از روي نگارينش نگارستان کنيم گر ز داغ هجر او دردي است در دل‌هاي ما ز آفتاب روي او آن درد را درمان کنيم چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خويش پيش مشک افشان او شايد که جان قربان کنيم آن سر زلفش که بازي مي کند از باد عشق ميل دارد تا که ما دل را در او...
عقب
بالا پایین