بر بلوکی نشستهام،زیرِ سایهی درختی
صدای شرشرِ آب، به گوش میرسد
از جریانِ آب آرام که در جوی هست
آسمان، تا بیکران آبیست، در چشمِ من
رنگِ آبیاش هنوز، در نگاهِ دیده هست
نسیمِ خُنک، گاه میوَزد بر تن عُریانم
لرزشی میافتد، بر جسمی، که زنده هست
رنگِ خاکیِ زمین، بر وسعتِ پهنای خاک
که تا چشم کار...