پر از دردم، ولی درمان ندانم من
گهی شاد و گهی غمگین، ندانم من
خودم کردم خودم را اینچنین، من
که از دانستن بسیار، در عذابم من
به راستی بایدش دیوانهوار زیست
که ره، جز کوچهی علیچپ ندانم من
سؤال میپرسی: آخر عاقل چرا اینطور؟
جوابت میدهم: جز دیوانگی، راهی ندارم من