نتایح جستجو

  1. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    یک هفته‌ای از آزاد شدن احتشام می‌گذشت. زندگی‌اش آنقدر زیبا و پر از مهر و محبت شده‌ بود که اگر پرهام را هم در کنار خودش داشت شک نمی‌برد که رویایی بیش نیست. در این یک هفته بهترین روزهای زندگی‌اش را تجربه کرده ‌بود؛ آنقدری که حتی با نبودن پرهام هم کنار آمده‌ بود و مثل قبل بی‌قراری نمی‌کرد. داخل...
  2. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    آب دهانش را به سختی قورت داد. توانایی پس زدن بغضش را نداشت. با بغض ادامه داد: - بعد از به دنیا اومدن پرهام مادرم مریض شد. مدام سرفه می‌کرد و تنگیِ نفس داشت. دکتر که رفتیم و عکس و آزمایش داد معلوم شد سرطان ریه داره. با پشت دست به صورت خیس از اشکش کشید. احتشام دست روی دستان لرزانش گذاشت. - اگه...
  3. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    احتشام آب دهانش را قورت داد و سیبک گلویش از بغض بالا و پایین شد. - از مادرت برام بگو؛ چی‌کار می‌کرد؟ چطوری زندگی می‌کرد؟ نگاهش میخ نگاه شفاف احتشام شد. شنیدن از مادرش مطمئناً برایش راحت نبود. ل*ب به اعتراض باز کرد: - بابا... . احتشام دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد. - بهم بگو، می‌خوام بشنوم؛...
  4. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    زبان روی لبش کشید و آرام و با خجالت گفت: - خوش ‌اومدین، ب... بابا! نگاه احتشام از حرف او به اشک نشست و مات و مبهوت ل*ب زد: - د... دخترم! چشم بست و سعی کرد بغضش را قورت بدهد، اما نمی‌شد. عمق دلتنگی‌ و شرمندگی‌اش آنقدر زیاد بود که ناخواسته او را به گریه انداخته بود. احتشام برایش آغو*ش باز کرده‌ بود،...
  5. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    مدتی بود که روی تختش نشسته ‌بود و به گوشه‌ای خیره شده‌ بود. سروصدای دوقلوها را از طبقه‌ی پایین می‌شنید. عاطفه و همسر و دخترانش تنها کسانی بودند که برای تبریک گفتنِ آزادی احتشام به عمارت آمده ‌بودند‌. این هم از خواسته‌های سامان بود که دوست نداشت کس دیگری از به زندان افتادنِ پدرش خبردار شود. پوفی...
  6. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    بی‌حواسش را از شیشه‌ی ماشین به شهری که در نیمه شب با چراغ‌های مختلف نورافشانی شده ‌بود دوخته‌ بود. در ذهنش پر از فکر بود و حرف‌های عاطفه از سرش بیرون نمی‌رفت. سخت بود که باور کند عاطفه او را به‌ خاطر دردسری که برای احتشام درست کرده‌ بود بخشیده است‌، اما عاطفه او را با حرف‌هایش به این باور رسانده...
  7. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    سونیا که در کنارش نشسته‌ بود جواب داد: - بچگیمون هم شبیه به هم بودیم، ولی از اونجایی که این کیانا خانوم همیشه عین این نی‌نی کوچولوها انگشتش رو می‌کرد توی دهنش همه با یه نگاه به انگشت خیس خورده‌اش تشخیصش می‌دادن. کیانا با اخم غرید: - نخیر هم این تو بودی که همیشه انگشتت توی دهنت بود. این‌بار سونیا...
  8. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست. - ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟ سرش را تکان داد و گفت: - نه؛ معذب نیستم‌، راحتم. این‌بار قُل دیگر گفت: - مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشت‌هات ور میری و پوست لبت رو می‌جویی. از تیزبینیِ...
  9. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    - استرس برای چی؟ تو که قبلاً هم عمه و دخترهاش رو دیدی؛ فقط می‌مونه آقای طاهری، که اون هم مرد خوب و آرومیه. موهایش را به داخل شال سفیدش هل داد و گفت: - آخه اون‌ موقع نمی‌دونستم که عاطفه خانوم از همه چیز خبر داره. سامان شانه بالا انداخت. - این چیزی رو عوض نمی‌کنه، دیدی که اون روز عمه عاطفه هیچ...
  10. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    سرش را پایین انداخت. نمی‌خواست که سامان غم و کلافگیِ نگاهش را ببیند. - من الان واقعاً حوصله‌ی بیرون رفتن رو ندارم. نگفت که بدون پرهامش هیچ کجا به او خوش نمی‌گذرد، اما در اصل حرف دلش این بود. - پریزاد! نگاهم کن. از صدا زدن اسم کاملش توسط سامان ضربان قلبش بالا رفت و جریان خون در رگ‌هایش تند شد...
  11. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    نگاهش را بین طلعت، عنایت و سامان که پشت میز ناهارخوری نشسته ‌بودند چرخی داد و لبخند زد. برای اولین بار در طول این چند وقته بود که همه با حالی خوب دور یک میز برای غذا خوردن نشسته ‌بودند. از فکرش گذشت که اگر پرهامش هم بود حال خوبش کامل می‌شد. از این فکر به یاد قادر و حرف‌هایش افتاد. سر بلند کرد و...
  12. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    او هم لبخند زد. خدا چقدر زود صدایشان را شنیده و جواب دعاهایشان را داده‌ بود! - وقتی بیان و چندبار بابا صداشون کنم عادت می‌کنم، شما نگران نباشین. سامان با شیطنت ابرو بالا پراند و گفت: - زیاد بهت امیدوار نیستم، آخه تو حتی بعد از این‌همه مدت عادت نکردی به من نگی شما‌. از برق شیطنتی که در نگاه سامان...
  13. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    تند و با هیجان از پله‌ها پایین آمد؛ می‌خواست این خبر خوب را به همه بگوید. می‌دانست که طلعت و عنایت هم آنقدری به پرهام وابسته شده ‌بودند که حالا این خبر بتواند خوشحالشان کند. به پایین پله‌ها که رسید طلعت را دید که مشغول چیدن سفره‌ی هفت‌سین بر روی میز چوبیِ وسط سالن بود. جلوتر رفت و لبخند زد. - چه...
  14. سایه مولوی

    چالش [ تمرین نویـسندگـی ]1️⃣

    او دور بود، شاید خیلی دور؛ مثلاً آنطرف خیابان او دور بود و قلب من برای رسیدن به او تقلا می‌کرد. تلاشش بیهوده بود، می‌دانستم که به او رسیدن برایم محال است. گرچه که فاصله‌ی بین ما تنها یک خیابان به‌ نظر می‌رسید، اما من و او به اندازه‌ی یک دنیا از هم فاصله داشتیم. می‌بینمش و باز دلم آشوب می‌شود؛...
  15. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    - سلام آبجی. با شنیدن صدای پرهام انگار موجی از آرامش به جانش تزریق شد. - سلام قربونت برم، سلام عزیزدلم، خوبی داداشم؟ همه چیز خوبه؟ بابا قادر اذیتت نمی‌کنه؟ عقب‌عقب رفت و به دیوار تکیه زد. - نه، من خوبم؛ تو خوبی؟ آب دهانش را همراه با بغضی که گلویش را گرفته‌ بود قورت داد. - منم خوبم قربونت برم...
عقب
بالا پایین