ایزانامی توانسته بود حرفهای آن دو را کم و بیش بشنود. حیرتزده بود و احساس سرگردانی میکرد. اوسامو را دوست داشت، اما نه آنقدر متعصب که از سوختن معشوقهاش خوشحال شود. در دلش میگفت: "دختر بیچاره!" و در مغزش میگفت: "هیچ عشق آتشینی سرانجام خوبی ندارد." فقط میدانست آنقدر نگران حال اوسامو نیست که...
پسر جوان موقع نشستن احساس معلق بودن میکرد. قوزک پایش محکم به میز برخورد کرد. حتی رمق آخ گفتن هم نداشت؛ زیرچشمی نگاهی به میز انداخت و چشمانش را یک ثانیه بست. صاحب رستوران شگفتزده بود.
- فکر نمیکردم تو را اینقدر آشفته ببینم.
حتی حوصله نداشت به صورت وی نگاه کند و حرف بزند. همانطور که روی...
پس از اینکه رن به هوش آمد، روزهای پیشرو برایش جهنم بود. هنگامی که درد میکشید و تحمل میکرد، میگفت: "به نامزدم بگویید من زندهام؛ من طاقت میآورم!" اما نامزدی در کار نبود. هدفونش از بین رفته بود ولی لحظهشماری میکرد برگردد و یکی دیگر بسازد. خوشخیال بود؛ فکر میکرد اگر به خانه برگردد، طوفان...
خوشبختانه یا متأسفانه، خبر زنده ماندن یک نفر در چنین آتشسوزی عظیمی آنقدر معجزهآسا بود که در اینترنت بتوان عکسش را جستجو و پیدا کرد.
چیساکا در یک دوراهی قرار داشت. او دل محکمی داشت، اما تصویر پیکر سرتاپا پانسمان شدهی رن باعث شده بود به دلش لرزه بیفتد. قسمتی از صورت سوختهی دختر بینوا که مشخص...
گیجترین انسان روی زمین بود. جملاتی بر زبانش جاری شدند که معنایش را نمیفهمید، اما فکر میکرد دارد منطقی صحبت میکند. بین این همه هیاهو و صداهای مزاحم مغزش، متوجه تعجب چیساکا شد.
- بعد از بههوشآمدن این حجم از هذیانگویی طبیعی است خانم دکتر؟
صدای چیساکا را به زحمت میتوانست تشخیص دهد. دیگر...
یک سال، تابستان و پاییز و زمستانش همه با شکوفهی عشق، به بهاریترین شکل ممکن گذشت و سال جدیدی شروع شد تا به مدت زمان خوشبختی آندو بیفزاید، تا آن پاییز... .
دقیقا وسط پاییز بود. سرمای هوا حتی استخوانسوزتر از زمستان بود و باد مانند تازیانه به صورت برخورد میکرد. در همین هوای سرد، اوسامو عاشق...
مادر ل*بهایش را غنچه کرد و دواندوان به آشپزخانه رفت.
- نزدیک بود غذایم بسوزد!
رویاپردازی دربارهی آیندهی پسرش، یکی از بهترین سرگرمیهایش بود.
اوسامو گوشهی اتاقش کز کرده بود و به رن فکر میکرد. امروز هم همان کیمونوی مشکی گلدار را پوشیده بود. چرا اینقدر به رنگ مشکی علاقه داشت؟ در چشمانش غم...
رنگ گلگون خونی که در مویرگهای صورتش جریان داشت، کاملاً واضح بود. ضربان قلبش غیرعادی بود و مدام کف دستش را به پیشانی میکوبید. باز هم نفهمید مسیر چگونه طی شده است؛ از ماشین پیاده شد و پلهها را دواندوان بالا رفت. دوست داشت این اتفاق را برای یک نفر تعریف کند، اما نمیدانست گفتنش به مادر کار...
از همان شب، مادرش هر روز گلایه میکرد، زیرا دیر به خانه بازمیگشت. مشغول چه کاری بود؟ پس از اتمام یک روز کاری، با قلبی مملو از هیجان راه آن خانهباغ را در پیش میگرفت و گوشهای از کوچه، منتظر رن میایستاد. از شدت تپش قلب، شجاعت در زدن نداشت؛ فقط منتظر میماند تا رن از خانه خارج شود. حتی ردپای...
تکههای گوشت روی حرارت در حال تغییر رنگ بودند؛ مانند قلب اوسامو که به آتش عشق رن آغشته شده بود و دیگر مثل قبل نمیشد. نسبت به آن پلیس خشک و جدی، پرانرژیتر، مهربانتر و حواسپرتتر شده بود. نفهمید زمان چگونه گذشت و گوشتها چه زمانی قهوهای پررنگ شدند؛ همانگونه که در سرزمین فکر و خیالش، متوجه...
تمامی حرفهای امشب ایزانامی، طوری غرورش را مانند دانههای ریز شن فروریختند که گویا با خود دشمنی داشت؛ ولی با گذر زمان، اوسامو متوجه شد این شیشهی غرور خودش است که شکسته. نزدیک خانه بودند و از این بازگشت سریع مشخص بود جای خاصی نرفتهاند. در تاری دید ایزانامی، تصویر زن فالگیر و همان مرد افسرده...