وقتی که نگاهش را به چشمانم دوخت؛ درون دفتر چشمانش، چیزی بود که نمیتوانستم ترجمه اش کنم؛ وقتی که بوی عطرش را در میان خانه جا گذاشت فهمیدم که درون چشمانش ابیاتی در حال جان گرفتن بود که من نمیتوانستم بار سنگین وزنشان را تحمل کنم؛ در نهایت با آمدن پیراهن خونینش دریافتم که شعر جان گرفته در عمق...