صبح شد. نور کمرنگی از لای پردههای نیمهباز اتاق رد شد و روی کف چوبی افتاد. او پلکهایش را با سختی باز کرد، چشمهایش هنوز سنگین بودند، و بوی رطوبت و خاک نمخورده همانجا باقی مانده بود، مثل سایهای از شب گذشته. دفتر نیمهکاره کنار دستش بود، اما چیزی عجیب بود: قطرههایی سیاه روی صفحات تازه خشک...
قلم هنوز میان انگشتانش بود، اما انگار دیگر از آنِ او نبود. دستش بیاراده میلرزید، و جوهر از نوک قلم چکه میکرد، مثل خون تازه از زخمی کهنه. صدای نفس در گوشش هنوز ادامه داشت. آرام و منظم. نه انسانی، نه غیرانسانی. چیزی بین دو جهان.
- میشنوی؟
صدایی زنانه، آرام و لرزان از گوشهی تاریک اتاق پیچید...
شعلهی شمع ناگهان لرزید. انگار از درون شعله نسیمی برخاست، نسیمی که بوی خاکِ خیس و خون خشکشده میداد. سایهها کش آمدند، روی دیوارها رقصیدند و شکلهایی ساختند که هر لحظه واقعیتر میشدند. او به دفتر خیره شد، به آن خطوطی که انگار خودش نمینوشتشان، بلکه چیزی از درون تاریکی آنها را از ذهنش بیرون...
چک شد عزیزم.
چند مورد غلط املایی داشتی که رفع شد.
خط دیالوگ باید فاصله داشته باشه.
بعضی وقتا پوینت میشه برای رفع اون بعداز خط دیالوگ اول یک نیمفاصله بزن بعد اون یک فاصله کامل.
قلمت مانا.🫀🌱
او قلم را روی کاغذ نگه داشت و لحظهای به سکوتی که در اتاق حاکم شده بود گوش داد. هیچ صدایی جز تیکتاک شمع و زمزمهی باد از لای شکاف پنجره به گوش نمیرسید، اما این سکوت سنگینتر از هر طوفانی بود که تا به حال تجربه کرده بود. قلبش تند میزد، نه از ترس، بلکه از حس کشف چیزی که سالها در عمق وجودش دفن...
هوای شهر سنگین شده بود، نه از گرما، از چیزی شبیه یاد. نور غروب روی دیوارها افتاده بود، سایهی درختها روی زمین کشیده میشد و بوی خاکِ گرم از دل سنگفرش بلند میشد. ویکتور آرام راه میرفت، در میان جمعیتی که هرکدام به مقصدی نامعلوم میرفتند. صدای قدمها، گفتوگوهای پراکنده، صدای خندهی دور، همه...
ویکتور هنوز ایستاده بود، باد از سمت دریا به موهایش میپیچید و بوی نمک در فضای اطراف پخش میشد. آفتاب به آرامی از پس ابرها بالا آمده بود، اما هنوز رنگ نور نرم و کمجان بود، گویی خورشید هم نمیخواست این لحظهی میان روشنایی و سایه را بر هم زند. چشمهایش را بست و به صدای موجها گوش داد. هر موج،...
غزلِ سایه و یاد
فتاد سایهی او بر دلِ خرابِ من،
چو مِهر بر شبِ تیره، چو نور بر خَوابِ من.
گذشت عمر و نرفتی ز خاطرم ای دوست،
که بود یادِ تو آویزهی طنابِ من.
ز بوی زلف تو پر شد نسیمِ جانم باز،
ولی چه سود، که بیجان شد از عذابِ من.
به هر کجا که نظر کردم از تو نقش افتاد،
که در دو دیده تویی نقشِ...
مه نازکتر میشد، اما هنوز مثل پارچهای نیمهشفاف در هوا آویزان بود. نور خورشید از پشتش عبور میکرد و جهان را به رنگی میان نقره و طلا درآورده بود. ویکتور آهسته از تپه بالا میرفت. سنگهای خیس زیر پایش صدا میدادند، صدایی خفه، شبیه نفس کشیدن زمین. هر قدمش با بوی خاک و نم آمیخته بود، و هر نسیم،...