پس با لحنی که به اعماق درون حرفهای خانم فروغی فکر کند، گفت:
ـ حرفهای دکتر افروزی رو باور کردین؟ نه؟
خانم فروغی اخمی در پیشانیاش چین میخورد. انگار دارد ته خط را از سانیا میخواند. حدس زده بود که سانیا فردی است که ظاهرش را خوب حفظ کرده بود؛ اما دروناش شرور و دلچرکین بود.
خانم فروغی گفت:
-...
آرنجم را به لبه پنجره ماشین میگذارم و با غم شروع به کندن پوست ل*بهایم میشوم. چرا دارد سرنوشتم یک جور دیگر تغییر میکند. هر لحظه رنج و غم... محمد ماشین را دور زد و پیچید داخل کوچه تنگ و استارت را زد.
- پیاده شو.
بدون حرف از ماشین پیاده میشوم و میخواهم جلوتر از او بروم که میگوید:
- یه لحظه...
داخل حیاط پارک کرده بود... سوارش شدم و به آقا مصطفی باغبان عمارت گفتم که در عمارت را باز نماید. ماشین را به حرکت در آوردم و با اشارههای آقا مصطفی عقب میآمدم. بلاخره ماشین را بیرون آوردم و چندین بار بوق زدم تا محمد از خانه بیرون بیاید... آمد بیرون و سوار ماشینش شد.
- حرکت کن.
با لبانی جمع و...
مرا از خود جدا کرد و سرم را میان دستانش گرفت.
- منو ببین آیلار! هیچ عشقی مثل عشق بعد از ازدواج وجود نداره... باور کن. دختر و پسر مانند آتیش و پنبهن.
دقیق به چشمانم خیره شد.
- فقط بسپرش به زمان باشه؟ کار حکمت خدا هیچی دریغ نیست آیلار... زمان همه چی رو درست میکنه... .
با شست انگشتش، اشکهایم را...
با رفتنش، محمد هم رفت.
من ماندم و این خانه... مینا هم نبود که کمی با او سرگرم باشم... یکهو یک فکری در مغزم پارازیت انداخت. عطیه!
باید به عطیه زنگ بزنم بیاید اینجا تا برایش گیتار زدن یاد بدهم. گوشیام را از میز ناهارخوری برداشتم و برایش زنگ زدم. به سه بوق برداشت.
- الو سلام خواهری... .
با لبخند...
(آیلار)
نگاهی به خودم در آینه انداختم. جلوی آینه آشپزخانه ایستاده بودم و منتظر بودم تا مادرم صدایم بزند تا برای خواستگارهای مزاحم چای ببرم.
بغض کردم... من داشتم به خاطر پدربزرگم تن به این ازدواج کوفتی میدادم. خدایا داری باهایم چکار میکنی؟
یا رب نظری بر من سرگردان کن
لطفی به من دلشده حیران کن...
نفسعمیق دختر روبهرویم را حس میکردم. بیاهمیت به ادامه سؤالهایم جواب میدهم.
- الان ایشون کجاست؟
چرا حس میکردم دارند چیزی را از من مخفی میکنند در حالی که فکر میکنند من خر هستم و چیزی نمیدانم... .
دوباره سؤالم را مجدد تکرار نمودم.
- الان ایشون کجاست خانم معروف؟
چند بار پلک زد تا به خودش...
جلوی ماشین نشستم و در را بستم. آیهان بدون آنکه دستش به فرمان ماشین بخورد، برمیگردد به سمتم.
- یک ساعت تو اون خونه چیکار میکنی؟
دست به سینه نگاهش میکنم.
- به تو مربوطه؟
چشم غرهای برایم رفت که اهمیتی به آن ندادم. ضایع بودنش را خوب میتوانستم حس نمایم. نگاهم را به پنجره ماشین معطوف کردم. ماشین...
چند بار نفسنفس میزدم تا بغضهایم نشکند. خدا چرا همراهم نیستی نمیبینی که من اینجا تنهایم.
- الان دارید منو اجبار به ازدواج با پسرتون میکنید؟
با تعجب نگاهم میکند... خب چه گفتم؟ از حرفهایش معلوم نبود؟
- من دارم تو رو از پسرم خواستگاری میکنم آیلار... .
وسط حرفهایش میگویم:
- و من هم جوابم...