نتایح جستجو

  1. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    بیا کلمات قلمبه سلمبه را کنار بگذاریم و راحت حرفمان را بزنیم: - مثل تاریک ترین قسمت صبح قبل از روشناییِ طلوع. + مثل سردترین نقطه شب قبل از آفتاب صبح. - مثل بی رنگی بالاتر از سیاهی. + مثل امید، در لحظه ناامیدی. #دلنوشته انسان به امید زنده است. HananehKH
  2. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    یادت است؟ همان روزِ زمستانی که گفتم بهار می‌آید و تو خندیدی؟ حال که بهار در راه است، چرا غم زمستانِ بعد را بغــل گرفته‌ای؟ عزیزجان، از من می‌شنوی زیادی این کودکِ غم را در آغــوش ذهنت تاب نده؛ چون آنگاه که بزرگ شود، امید یک بهار شاد را از تو می‌گیرد. آن وقت تو می‌مانی و غمی که دیگر بالغ شده. غمی...
  3. HananehKH

    عالی رمان بایش | نویسنده HananehKH

    پست 2 بی‌اعتنا به راهش ادامه داد و نگاهم به قبرهای اطراف افتاد. انگار از دیدن این همه زندگی تموم شده وحشتی به تنم نفوز کرد. شاید تعداد قبرها به پنجاه تا هم نمی‌رسید؛ اما سردی هوای صبح غیرقابل تحملش کرده بود. همین که از در میله‌ای قبرستون بیرون اومدیم، صدایی از سمت راست پیر مرد رو خطاب کرد: -...
  4. HananehKH

    عالی رمان بایش | نویسنده HananehKH

    پست 1 مقدمه شانس همیشه اتفاق نمیفته. اینکه بتونی یک بار دیگه زندگی کنی؛ یعنی توی زندگی قبلیت خودت رو پیدا نکرده بودی. شاید بهشت همین باشه؛ از نو قدم زدن درحالی که یه بلیت برای دوباره زیستن توی دستاته و یا پیدا کردن عشقی که چشم‌های گیراش برای فهمیدن لهجه زخمت و به سرانجام رسوندن این معجزه، توی...
  5. HananehKH

    عالی رمان بایش | نویسنده HananehKH

    به نام خدا عنوان: بایش نویسنده: HananehKH ژانر: عاشقانه، معمایی ناظر: @حدیثه خانم خلاصه: به بهشت اعتقاد داری؟ به زندگی دوباره چی؟ درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم اختاپوس مرگ به تنم چمبره زده و به ایستگاه آخر رسیدم، قطار زندگی من رو توی دنیای دیگه‌ای پیاده کرد. با این شانس وارد واگن خاطرات شدم تا...
  6. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    اصلا می‌دانی امید یعنی چه؟ تا به حال به معنیش فکر کرده‌ای؟ امید معانی زیادی دارد؛ اما من بیش‌تر این معنیش را دوست دارم (اشتیاق به انجام دادن امری، همراه با آرزوی تحقق آن.) یعنی از قبل می‌دانی که احتمال وقوع وجود دارد و از این رو اشتیاقی تو را دربرد می‌گیرد. عالی نیست؟ چه چیزی از این بهتر که وقتی...
  7. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    روی سن اجرا ایستاده‌ام و چشم انتظار، در میان جمعیت به دنبالش می‌گردم. تماشاچیان همچنان در همهمه اجرا هستن. پارتنرم از چند قدمی نزدیک می‌شود. زیر گوشم ل*ب می‎‌زند: «مردم منتظرند.» زیر ل*ب غرولند می‌گویم: «تا نیاید هرگز!» از من فاصله می‌گیرد و رو به جمعیت داد می‌زند: «صدای تشویق هایتان موجب...
  8. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    اگر روزی کسی بیاد و بگوید برو، می‌روم. چرا بمانم. می‌روم و پی دلتنگی را به قلبم می‌مالم. حداقل تلکیفم با خودم روشن می‌شود که مرا نخواسته؛ اما اگر همان امید کوچکی که چپ و راست ورد زبانم شده در دلم جرقه بزند چه؟ امیدی که پاهایم را سست کند و مرا به این باور برساند که انسان به امید زنده است. آنگاه...
  9. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    همیشه می‌گفت: «این چشم‌های تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگ در زندگی می‌کنند.» از بزرگ علوی در کتاب چشم‌هایش یاد گرفته بود. اهل کتاب خواندن نبود، اصلا! فقط جملات بزرگان یاد می‌گرفت و مواقع لزوم به رخ می‌کشید. آخر هم دچار خبط شد و از من گریخت. کمی بعد، چشمانم را باز می‌کنم و به یاد می‌آورم که...
  10. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    پشت پنجره ای که باران در دلش قدم زده، می‌نشینم‌. می نشینم به امید آفتابی که نوری بی‌افکند و چاره ای برای تاریکی اتاق شود. اما یک باره تمام امیدم نیست می‌شود. ابرها لابه‌لای هم می‌لولند و خورشید را در دل خود پنهان می‌کنند. ناامید به سمت تاریکی اتاق برمی‌گردم و پرده حریر را محکم می‌کشم. ته مانده...
  11. HananehKH

    درخواست تبلیغ متن نوشته نویسندگان

    دو انگشت اشاره و شستم را مقابل خودم نگه می‌دارم و ل*ب می‌زنم: «دریا یا ساحل.» به آنی صدایی در مغزم می‌پرسد: مگر دریای بدون ساحل هم می‌شود؟! ساحلِ بدون دریا که اصلا امکان ندارد. انگار که تازه به خودم آمده باشم، انگشتانم را پایین می‌آورم و این بار می‌گویم: « هیچ کدام!» ساکت می‌شوم و صدای مغزم...
  12. HananehKH

    چالش دیالوگ برتر هفته ۳

    - این رو بدون که باارزش‌ترین دارایی آدما احساساتشونه و این احساس از هر نوعی که باشه، باید با احتیاط خرجش کنی؛ چون درست توی لحظه‌ی ولخرجی، بهت ثابت می‌کنن ارزشش رو ندارن. اون وقت تو می‌مونی و اشتباهی که باید بهش اعتراف کنی! در نتیجه ترجیح می‌دم آدم بی‌احساسی به نظر برسم. رمان زغالِ سفید
  13. HananehKH

    چالش مونولوگ برتر هفته ۳

    مطمئن نبودم خوب بودم یا نه. مگه می‌شد آدم مابین خواب و بیداری، کابوس و رویا خوب باشه. دیدنش کنارم، درست مثل یه معجزه‌ی عظیم بود. معجزه‌ای که برای هضم عظمتش نیاز به چند دقیقه تفکر داشتم. چند دقیقه‌ای که با خودم خلوت کنم و توی فکر فرو برم. رمان زغالِ سفید
  14. HananehKH

    اتمام یافته رمان زغالِ سفید | HananehKH

    به نام خدا عنوان: زغالِ سفید نویسنده: HananehKH ژانر: عاشقانه، اجتماعی ناظر: @سادات.۸۲ ویراستار: @yasaman.Bahadory خلاصه: تا حالا یه شیزوفرن رو از نزدیک دیدی؟ من دیدم. آدمی که مرز بین توهم و واقعیتش گم شده و برای نجات خودش نیاز به انگیزه داره. زغالِ سفید حکایت زندگی منه. مردی که از فقر ساخته...
  15. HananehKH

    اتمام یافته رمان زغالِ سفید | HananehKH

    پست 1 مقدمه فقرکهنه‌پوش که وارد زندگیت شد، می‌فهمی که فقط توی یک کلمه خلاصه نمیشه؛ بلکه خیلی مخرب‌تر از یک کلمه‌ست. ماهیتش هم تغییر زندگیته؛ اما مقابلش عشقه که خاکستریه. سررشته کلاف عشق که شروع به پیچیدن دور قلبت کرد، نمی‌تونی گره کور این کلاف رو پیدا کنی؛ اما می‌تونی با گرماش، تب سرد زمستون رو...
  16. HananehKH

    اتمام یافته رمان زغالِ سفید | HananehKH

    به میز نزدیک شد و از سمت راستم، پشت میز وایستاد. نگاهش به کلکسیون شیشه‌بند شده‎‌ی سنگ‌هام بود که دست چپم و روبه‌روش قرار داشت. - دیدم با این دختر می‌خندیدی. نکنه ازت خوشش میاد؟ بهت گفت خوشتیپ. دستی لای موهای حالت‌دارِ طلاییم کشیدم و با صدای خسته‌ای گفتم: - چه طور می‌تونی هم خوش قلب باشی و هم...
  17. HananehKH

    اتمام یافته رمان زغالِ سفید | HananehKH

    چشم‌هاش من رو یاد مادر و برادرم می‌انداخت. کسایی که من رو توی اون خونه لعنتی فلاکت بار ول کردن. از این رنگ چشم متنفر بودم؛ اما هربار باید اون تیله‌های آبی رو توی صورت سفید و استخونی شاهین تحمل می‌کردم. عذاب الیمی که تمومی نداشت. اصلا اونا چرا با هدی مخالف بودن وقتی خودشون... . انگار چیزی توی...
  18. HananehKH

    اتمام یافته رمان زغالِ سفید | HananehKH

    قهقه‌ی بلندش تمام خونه رو پر کرده بود و من از صدای شکستن این سکوت لذت می‌بردم. دوش گرفته و حوله به دست، از جلوی آینه گرد ورودی اتاق، به سمت آشپزخونه می‌رفتم که صدای هدی رو شنیدم: - کوروش! بیا تا میز رو بچینی من هم غذا رو حاضر می‌کنم. حوله رو روی مبل پرتاب کردم و تازه کتم رو که روی مبل انداخته...
  19. HananehKH

    اتمام یافته رمان زغالِ سفید | HananehKH

    و آخرین کلمه‌ای که از دهانم بیرون اومد، با فریاد ملتمسی عجین بود. با نفس خسته‌ای، روی مبل همیشگی روبه‌روی تلوزیون کوبیده شده به دل دیوار نشستم. هنوز به نبودن ناگهانی‌اش عادت نکرده بودم. بعداز دوسال امروز توی شرکت دیدمش. این بار هم که بدون خبر گذاشت و رفت. این که دوباره کی برمی‌گشت رو نمی‌دونستم...
  20. HananehKH

    اتمام یافته رمان زغالِ سفید | HananehKH

    نه از ریش سفیدش و نه از موهای جوگندمی ریخته شده رو پیشونی کوتاهش خجالت نمی‌کشیدم. خجالت متعلق به کسی بود که با این همه سن، حواس نداشت. با لکنت چیزی زمزمه کرد و متوجه نشدم. خودکار رو روی میز ول کردم و با دست کشیدن به ته ریش رشد کرده‌ام جواب دادم: - شما سه تا سرجمع سی و یک درصد سهام این شرکت...
عقب
بالا پایین