رفتهای و شکوه از دیوارهای این ویرانه رنگ باخته است؛
و آیینه مدام سایههای سیاه تابیده به دور بازوانم را به من نشان میدهد؛ و زنگارهای هزارسالهی این درد را مدام در سینهام تکثیر میکند.
شب از پی بیراهههای متروک، مرا فرامیخواند؛
و گورهای خاموش برای قلب از دست رفتهام، مرثیهی حزن سر میدهند...