سلام خب دلنوشته چارچوب و اصول ادبی تر داره و این خب حالا روزمره بود در قالب کتاب البته که سعی کردم ادبی باشه
سلام ممنونم از نظرتون خیلی ارزشمند بود
سلام اختیار دارید
ممنونم از نظرتون سلامت باشید
و خب همونطور که روزمره و زندگی من بپد حداقل افرادی که تقریبا همسن سال و من هستن
ممنونم ازت
احساس میکردم مفیدم. در کاری که انجام میدادم مهارت داشتم و هیچوقت حس سربار بودن نداشتم. بااینهمه، هرقدر هم احترام یک سرباز را دوست داشتم، کنار تو هیچجا به این اندازه راحت نبودم. فکرِ روزی که ازدواج کنی و با کسی دیگر حکومت کنی از درون خُورَدم میکرد. چون مطمئن بودم آن شوهر، هیچوقت من نیستم...
آدیرا خیلی آرام از من فاصله گرفت؛ انگار میترسید کوچکترین حرکتِ تند ما را لو بدهد.
زن با لحنی شاد و ذوقزده گفت:
«وای، چه خوشگل شدی! تو هم موافقی؟»
ایرنه با صدایی گرفته و نیمههوشیار جواب داد:
«نم… نمیدونم. شاید.»
زن دست زد و گفت: «خب بیا، همه منتظرن! خیلی مشتاقن ببیننت.»
صدای قدمها دور شد و...
صداهای خفه در فضا میپیچید و سنگینی گیجی بر سرم فشار میآورد. تلاش کردم با پلکزدن تاریکی را کنار بزنم، اما پلکهایم چنان سنگین بودند که گویی وزنی فلزی به آنها بسته شده بود. دستی شانههایم را تکان میداد و کف دست سردی بر گونهام فشرده میشد.
با تکانی ناگهانی هوشیار شدم. نخستین چیزی که دیدم،...
آهی کشیدم و کوشیدم در برابر هجوم خواب که همچون موجی آرام و بیصدا بر ذهنم میلغزید، ایستادگی کنم و رشتهی افکارم را سرِ پا نگه دارم.
گفتم: «شرط میبندم پدرت اصلاً نمیبردت جلسههای شورای خودش، نه؟»
«نه. میگه جای من اونجا نیست.»
«یه روز مجبور میشی بری. و اگه سایهبهسایهش نری، هیچوقت یاد...
آدیرا ما را تا اتاق ایرِن رساند. در نیمهباز بود؛ گویی پرنسس از پیش انتظار ورودمان را میکشید. درست پیش از آنکه آرام در را به روی تاریکی اتاق بگشاید، لبخند محوی بر گوشه لبش نشست.
خستگی همچون مه در ذهنم میپراکند؛ پلکهایم سنگین میشد و با تکان سری کوتاه، خواب را از خود راندم و پشت سرش وارد شدم...
شما خودت متاهلی یا دوست دختر داری تو اون تاپیک اسپم فرستادی
@Zeynabgol چون مدیر اجراییم باید به شکایت من زودتر رسیدگی بشه
شکایت ایشون اصلا فاقد اهمیت و ارزشه bathtub_7njw