نتایح جستجو

  1. ا

    اتمام یافته داستان کوتاه فرشته‌ای به نام مادر| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    در خونه رو باز کردم و با دیدن چهره ی مامان گفتم: - خوب شد؟ چی گیرت میاد منو تو خونه حبس کنی؟! - تو پیشم باشی آروم می‌شم دخترکم. - در عوضش من داغون می‌شم، مامان ولم کن! آزارم نده! می‌تونی؟ ساکت شد. منم راهم رو کشیدم به طرف اتاقم. لباسام رو که عوض کردم برای این که از این حال و هوای مزخرف در...
  2. ا

    اتمام یافته داستان کوتاه فرشته‌ای به نام مادر| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    با سیلی بیتا عصبانی شدم و به لرزه افتادم. - بیتا حرف اضافی نزن، با این کارا نمی‌تونی من و به اون خرابه برگردونی. مامانه من سگ جونه؛ می‌فهمی؟ سگ جون! اون حالا حالاها من و راحتم نمی‌ذاره! بیتا روی زانو هاش نشست و گریه کرد. - ای کاش اینی که تو میگی باشه. ای کاش واقعا تنهات نمی‌ذاشت. آرامش مامانت...
  3. ا

    اتمام یافته داستان کوتاه فرشته‌ای به نام مادر| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ممنون عزیزم دیگه گفتم این و بنویسم قدر مامانمون و بدونیم
  4. ا

    اتمام یافته داستان کوتاه دوست همیشگی| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به نام آرام بخش دلها داستان: دوست همیشگی نویسنده: نگین بای ژانر: تراژدی ویراستار: @hadis hpf مقدمه: برای ماندن با تو یک دنیا را کنار می‌گذارم... با تو همه چیز دگرگون شد ناگهان و برای من!. و تو با تمام دوستانم فرق می‌کنی روی تو حسابی دیگر باز کرده‌ام... دوست همیشگیِ من!
  5. ا

    اتمام یافته داستان کوتاه دوست همیشگی| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    فارسی، دینی، ریاضی! کدوم و بخونم حالا؟! موهام رو کلافه بهم ریختم. باید یک تصمیم درست و حسابی بگیرم وگرنه امسالم می‌افتم! ریاضی که خوندنی نیست، این میره کنار. فارسی که هیچی بلد نیستم و کتابش و که دستم می‌گیرم خوابم می‌بره؛ ای بابا، سارینا این چه وضع درس خوندنه؟ اینجوری که درس نمی‌خونند! پوفی...
  6. ا

    اتمام یافته داستان کوتاه دوست همیشگی| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    دست‌هام رو به هم کوبیدم و گفتم: - چشم، نوکر شما هم هستیم! سری با تأسف برام تکون داد و گفت: - حاضری هر کاری کنی غیر درس خوندن. و از اتاقم بیرون رفت. منم جلدی پیشش رفتم. تا شب پیش مامان بودم و همراه کار، با هم حرف می‌زدیم. حسابی خسته شده بودم و کش و قوسی به بدنم دادم. تو اتاقم رفتم و به سه...
  7. ا

    اتمام یافته داستان کوتاه دوست همیشگی| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به اجبار بلند شدم و لباس فرم مدرسه‌ام و تنم کردم و هر چی کتاب دم دستم اومد تو کوله‌ام ریختم. کوله پشتیم رو یک بندی روی دوشم انداختم. مامان یک ساندویچ درست کرد و توی کیفم گذاشتم تا مدرسه ضعف نکنم. مقنعه‌ام رو عقب کشیدم و مو‌های قهوه‌ایم رو به نمایش گذاشتم. آستین‌های مانتوم هم تا آرنج بالا...
  8. ا

    اتمام یافته داستان کوتاه دوست همیشگی| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - نمی‌کشم طناز، مغز من کوچیکه! از فندوقم کوچیک‌تره. چرا الکی حرف می‌زنی؟ از کجا می‌دونی آخه؟! تو یک بار، فقط یک بار سعیت رو بکن اگه نشد با من! بی خیال دیگه، اون از مامانم این هم از تو. واقعاً متأسفم، برای تو نه ها! برای خودم که نمی‌تونم آدمت کنم. گونش و کشیدم و گفتم: قربونه آدم سارینافهم...
  9. ا

    اتمام یافته داستان کوتاه دوست همیشگی| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    می‌خواستم بگم آره واسه ننه‌ات! ولی خب زشت بود و حالا اگه از زشتیش بگذریم یک نمره انضباط ناقابل هم پیشش گیرم. پس دهنم و بستم و مودب‌تر باز کردم. خیر قربان، رژلب نزدم. پس چرا ل*ب‌هات صورتی‌ هستند؟ خدا دادیه، اگه می‌خوایید با دستمال پاک کنم ببینید چیزی نیست. نمی‌خواد برو تو کلاس، زود! سرم و تکون...
  10. ا

    اتمام یافته داستان کوتاه دوست همیشگی| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - حتماً می‌میرم که گوش نمی‌کنم دیگه. توی سرم زد. لال شو! بخاطر خاله‌ام شده درس‌هات رو بخون! دیدی که زنگ قبل چهارده شدم، حالا خدا رو شکر بازم نمره قبولی و گرفتم؛ ناشکر نیستم خدا وکیلی! سارینا خسته‌ام کردی، دیوونم کردی! تو می‌تونی سارینا. فراتر از اینی. انقدر به کم قانع نباش. برنامه‌ی ترم دو...
  11. ا

    اتمام یافته داستان کوتاه دوست همیشگی| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    خانم نجفی کارنامه هامون و به سمتمون گرفت که چشم هام و بستم. رو به طناز گفتم: - تو اول ببین. طناز جیغی کشید و با خوشحالی بالا و پایین پرید. خب، واسه منم ببین دیگه. وای سارینا...! -چی شده؟ صفر شدم نه؟! یکی گونم رو بوسید. - دختر کارنامه‌ات و ببین. یکی از چشم‌هام و باز کردم و به کارنامه‌ام زل...
  12. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    الهام و مهدیه جیغ خفیفی می‌کشن. تنها کاری که می‌تونستم توی اون لحظه بکنم این بود که ساکت بشم و با حرف‌هاشون سرخ و سفید بشم. نرگس یک دختر خشگل و ناز به اسم بهار داره که حسابی باهاش جورم. بهار خانم شیطون که هر بار با دیدن من می‌پره بغلم تا ازم شکلات کش بره. زندگی خیلی قشنگی با آقا بزرگ و عزیز...
  13. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    خجالت زده سرم رو پایین می‌گیرم و میگم: - می‌سپارم به بزرگترا. آقا جابر لبخندی میزنه و سری تکون میده. همه‌ی مهمون‌ها بالای خونه نشسته بودند و به پشتی تکیه داده بودند. خونه آقا بزرگ و عزیز جون یک خونه‌ی کاملا سنتی که به سبک اردبیلی چیده شده بود. بعد از حرف‌های اولیه بالاخره نوبت به من و بردیا...
  14. ا

    داستان های کوتاه عشق منجمد| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به نام یگانه یزدان پاک داستان‌های کوتاه: عشق منجمد نویسنده: نگین بای ویراستار: مهرانه بلوچ ژانر: عاشقانه، تراژدی ناظر: @Mahkameh ویراستاران: @pen lady , @Bluesky خلاصه: عشقی ناب، در فراز چشم‌های من و تو، در میان دست‌های من و تو، در قلب‌های جفتمان. با هم کامل می‌شویم و مکمل هم‌دیگر، بگذار...
  15. ا

    داستان های کوتاه عشق منجمد| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    (المیرا) با آزاده از دانشگاه خارج شدیم. نفسم رو سوزناک بیرون فرستادم، خیلی از دست امین ناراحت و صد البته عصبی بودم؛ اما حیف که کاری از دستم بر نمیاد و به‌خاطر قیافه‌ی زشتی که دارم زبونم کوتاهه. آزاده همون‌طور که روی یک دوشش کوله پشتی خودش و روی اون یکی دوشش کوله‌ی من بود، هلک‌هلک دنبالم...
  16. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    در حالی که این حرف‌ها رو می‌زدم بردیا رو می‌دیدم که نگاهم می‌کنه، نگاهی عمیق شاید تا عمق وجودم. قبلا راجبه حرف‌هایی که بخوام بزنم فکر نکرده بودم و این چیزا از ذهنم رسید تا به زبون بیارم؛ یا شایدم از قلبم رسید. به هر حال از حرف‌هایی که زده بودم راضی بودم. با بردیا یکم دیگه حرف میزنیم و بالاخره...
  17. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    عزیز جون هم لبخند نرمی میزنه و با مهربونی میگه: - سلام به روی ماهت مادر، صبح توام بخیر. میرم توی‌آشپزخونه و از سماور قدیمی و درعین حال کوک و سرزنده‌ی عزیز جون چایی می‌ریزم. سر سفره می‌شینم که نرگس هم خودش رو می‌رسونِ. بعد از خوردن صبحونه‌ای مفصل، سفره رو با عزیز جمع می‌کنیم. با اومدن بهار، من...
  18. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    دایی علی من رو که می‌بینه لبخندی میزنه و میگه: - چرا زحمت می‌کشی عروس خانم؟ گونه هام گل می ندازه که همشون می‌خندن. زندایی از داخل سینی یه لیوان چایی برمیداره و میگه: - خجالت نداره خشگل خانم. نرگس به من اشاره میکنه و میگه: - جدیدا اینطور شده‌ها. هربار مثل آفتاب پرست رنگ عوض می‌کنه. کنار نرگس...
  19. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    عزیز جون سریع میگه: - این کارا چیه می‌کنید؟! و با گفتن لا اله الا الله چشم غره‌‌ای به من میره. بالاخره راهی امامزاده میشیم. چند دقیقه‌ای رو اون‌جا می‌مونیم و بعدش بر می‌‌گردیم. خسته به طرف اتاقم میرم و با درآوردن لباسام دوش می‌گیرم. بهار رو هم می‌بینم که توی اتاقم خوابش برده بود و حسابی از خجالت...
  20. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    از خواب که بیدار میشم و با بی میلی از رخت خوابم دل می‌کنم. دست و صورتم رو می‌شورم و از اتاق میرم بیرون. همه زودتر‌ از من بیدار شده بودند و سر سفره‌ی صبحونه نشسته بودند. درحالی که برای خودم چایی می‌ریختم صدای دایی و آقا بزرگ رو می‌شنوم که راجب مراسم بله برون حرف می‌زدند. سر سفره می‌شینم و قلپ‌قلپ...
عقب
بالا پایین