از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشین حدیثشون رفتم.
حدیث پنجره ماشین رو پایین داد و گفت:
- چی شده حنا؟
گفتم:
- هیچی. حسام میخواست بره سرویس. میگم میتونم بیام اینجا! حسام خیلی اذیت میکنه.
حسین قفل در ماشین را باز کرد و گفت:
- بفرمایید.
در رو باز کردم، حسنا کنار رفت، کنارش نشستم. سلام کرد و به...