در حال گردگیری چشمش به کمد افتاد، میل کنجکاوی در وجودش وول خورد. شاید با کمی ماجراجویی میتوانست چیزی از گذشته دستگیرش بشود. از آن روز به بعد، صدف دیگر پیدایش نشد و او حس میکرد حسام دارد زیرزیرکی کارهایی انجام میدهد. مقابل کمد نشست و درب اصلیاش را با کلید گشود. تمام کشوها را زیر و رو کرد، اما...