این اواخر برق رضایت را در چشمانش میدید؛ نمیخواست لطمهای به زندگیاش وارد شود. ماهبانو که از فرط انتظار و سرما کم مانده بود قندیل ببندد، وقتی درب باز شد و مادر را جلوی رویش دید عاصی و کلافه داخل شد و دستانش را با بخار دهانش گرم کرد.
- چرا اینقدر دیر باز کردین؟ یخ زدم!
یک نگاه به باریکههای...