زهرا سلطانزاده
مدیر آزمایشی تالار نویسندگان+گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
ناظر همراه
ویراستار
مشاور
تیمتعیینسطح
کپیـست
داور آکادمی
رمانخـور
مقامدار آزمایشی
نویسنده نوقلـم
چک عزیزم.
خسته نباشی

خسته نباشی
چک شد عزیزم.سلام قشنگم
دو پارت
نخواست ادامهاش را بشنود، آرام غرید:
- برین سر اصل مطلب.
چنگ بین موهایش انداخت و به روبهرو خیره ماند. واژهها چون لقمهای سفت و سنگین، به اجبار در دهانش جویده میشدند. اسیر یک دوگانگی شده بود که شک و دو دلی را در کمینش نگه میداشت. بعد از اندکی این پا و آن پا کردن، پلک روی هم فشرد و دل به دریا زد.
- باهام ازدواج کنین.
گویی کوهی از سنگواره روی سر دخترک آوار شد. چنان متحیر گردنش را بالا آورد که تَرَق صدا داد. باید حدسش را میزد که پایان این همه مقدمهچینی به این نقطه ختم خواهد شد، اما هر چقدر سعی میکرد نمیتوانست هضمش کند و به بنبست میخورد. خندهاش گرفت، یک خندهی ناباور، آنقدر که...
قربونت عزیزم اونقدر قلمتو دوس دارم که لحظه شماری میکنم واسه پارت گذاریتتو فوقالعادهای![]()
چک شد عزیزم.سلام زهراگلی
چهار پارت فرستاده شد.
جملهی ناگهانی و بیمقدمهاش، چون زلزلهای در گوشهای ماهبانو لرزید. قاشق و چنگال از بین انگشتان سِر شدهاش افتاد و با صدای بدی روی لبهی ظرف سقوط کرد. با خود گفت شاید شوخی کرده باشد، اما این چهرهی قاطعِ آلوده به خباثت چیزی را نمیخواست انکار کند. کمی زمان برد تا به مفهوم کلام حسام پی برد. باورش نمیشد، امیرعلی ازدواج کرده بود؟ برقآسا به قلبش رجوع کرد تا در آن ردپایی از بغض و یا خشم پیدا کند، ولیکن چیزی نصیبش نگشت. احساسات در خفایش میان حلقهی ابرهای منفی و تیره، تصویر روشنی نداشتند که بالطبع او را دچار سردرگمی میکرد. قدرت تحلیلی نداشت، شاید چون هیچوقت به ازدواج امیرعلی فکر نکرده...