هوای شهر سنگین بود، نه از گرما، بلکه از چیزی شبیه یاد. نور غروب روی دیوارها افتاده بود و سایهی درختها روی زمین کشیده میشد. بوی خاک گرم از دل سنگفرش بلند میشد. ویکتور آرام قدم میزد، در میان جمعیتی که هرکدام به مقصدی نامعلوم میرفتند. صدای قدمها، گفتوگوهای پراکنده و خندههای دور، همه با هم...
ویکتور هنوز ایستاده بود. باد از سمت دریا به موهایش میپیچید و بوی نمک در فضا پخش میشد. آفتاب آرام از پس ابرها سرک کشیده بود؛ نورش نرم و کمجان بود، انگار خودش هم نمیخواست لحظهی میان روشنایی و سایه را بر هم زند. چشمهایش را بست و به صدای موجها گوش داد؛ هر موج جملهای ناتمام بود که به ساحل...
غزلِ سایه و یاد
فتاد سایهی او بر دلِ خرابِ من،
چو مِهر بر شبِ تیره، چو نور بر خَوابِ من.
گذشت عمر و نرفتی ز خاطرم ای دوست،
که بود یادِ تو آویزهی طنابِ من.
ز بوی زلف تو پر شد نسیمِ جانم باز،
ولی چه سود، که بیجان شد از عذابِ من.
به هر کجا که نظر کردم از تو نقش افتاد،
که در دو دیده تویی نقشِ...
مه نازکتر میشد، اما هنوز مثل پارچهای نیمهشفاف در هوا آویخته بود. نور خورشید از پشت آن عبور میکرد و جهان را به رنگی میان نقره و طلا درمیآورد. ویکتور آهسته از تپه بالا میرفت. سنگهای خیس زیر پایش صدا میدادند؛ صدایی خفه، شبیه نفس کشیدن زمین. هر قدمش با بوی خاک و نم آمیخته بود و هر نسیم، طعم...
باران شدت گرفته بود. خیابان زیر پایش بوی خاک خیس میداد؛ بویی سنگین و زنده، مثل بوی بازگشت. قطرهها از لبهی پالتویش میچکیدند و صدای برخوردشان با زمین، مثل تکرار یک جملهی قدیمی بود که جهان از یاد نبرده بود. مه در نور چراغها میلرزید؛ گاهی شبیه دود میشد، گاهی مثل نفس گرم انسانی که پشت گوشش...