بیخیال افکارم شدم، مرد قدمی به سمتمان برداشت و گفت: 
 - فرانک این همه ارزش داره؟ 
ل*بهایم را با زبان تر کردم، دستهایش را در جیبهای خود فرو کرد، اگر فرانک را پیدا نمیکردم ناچار به تنها رفتن بودم. به ان مرد خیره شدم و گفتم: 
 - شاید بیشتر از این! 
قهقهای بلند سر دادند، کولهی خود را جابهجا...