ناهار رو در قم خوردیم. مامان اصرار داشت زودتر سمت مشهد حرکت کنیم؛ ولی به پیشنهاد حسنا رفتیم جمکران.
حس عجیبی بود. برای اولینبار بود که به قم و جمکران میرفتم. مشهد رو تو بچگی رفته بودم. حالوهوای عجیبی داشت. از وقتی وارد مسجد شدیم حسنا مشغول نماز خوندن بود. حوصله من و حدیث سر اومده بود. از روی...
سلام ممنون به خاطر وقتی که گذاشتی
بله قسط درسته اشتباه تایپی هست
برای خط زیرین هم چون قبلا داستان جای دیگه تایپ شده و برای اینجا ویرایش کردم از دستم در رفته
پارکینگ حرم از ماشین پیاده شدیم. پارکینگ آنقدر شلوغ بود که به سختی جای پارک پیدا کردیم.
آستین چادر حسنا گلدوزی داشت. خیلی خاص و قشنگ بود. برعکس حدیث که چادر ساده داشت و فقط جاهای مذهبی سر میکرد. مامان هم همینطور.
منتظر آسانسور بودیم. حوصله نداشتم بین اون همه جمعیت بایستم تا آسانسور بیاد. پله...