مشاوره مشاوره رمان داهل - میترا محمدی

این واسه رمان منه؟
چون شخصیت اول من مذکر اما در کل خیلی خوشم اومد. یه تم متفاوت از خلاصه ارائه می‌ده
بله، من بر اساس مقدمت نوشتم که داخل اونم دختر نوشته بودی. خیلی خوشحالم که خوشت اومده اما اگه می‌خوای میتونیم بازم باز نویسی کنیم
 
این اصلا لینک رمان من نیست😅

یه اشتباهی شده
 
😬عاااا اوکی پس
الان برای مقدمه چه چیزی مد نظرت هست؟
 
من اصلا تو مقدمه و خلاصه لنگم😐

الانم چون میخوام تگ بگیرم و نقدم خیلی خوب بود گفتم مقدمه رو مشاوره بگیرم
میخوای تو چیزی که مد نظرته رو به من بگو من واست اوکی میکنم
 
این خلاصه‌ست:

خلاصه:در دهه‌ای غبارآلود، کودکیِ یک پسر با خیابان گره می‌خورد و معصومیتش در هیاهوی زخم و رفاقت فرو می‌ریزد.
سال‌ها بعد، از دل تاریکی قد می‌کشد؛ مردی که گذشته‌اش هر لحظه در کمین است.
میان خشونت و بی‌رحمی روزگار، نگاه دختری پشت پنجره در او دریچه‌ای تازه می‌گشاید؛ عشقی که هم زخم‌هایش را لم*س می‌کند و هم بهایی سنگین بر دوشش می‌گذارد.در مسیر پر پیچ و خم تقدیر باید در میان سایه‌های گذشته روشنایی عشق گمشده‌اش را جستجو کند.

ببین مقدمه اگه یکم وایب عاشقانه داشته باشه بهتره مقدمه خودم یه شعر از شاملو مثلا ولی یه متن پر و پیمون‌تر میخوام
 
خب عزیزم من الان دیدم پیامتو متاسفانه
من الان چند متن بهت میفرستم ببین کدومش اوکی تره
 
"عشق
شاید
حقیقتی‌ست
که از زخمی عبور کرده است."
«احمد شاملو»
در دهه‌ای غبارآلود، کودکی یک پسر با خیابان پیوند خورد؛ جایی که رفاقت زودتر از رویا شکل می‌گرفت و معصومیت، زیر فشار خشونت و بقا آرام‌آرام فرسوده می‌شد. تجربه‌های خام و ناگزیر آن سال‌ها تصویری زودرس از جهان ساخت؛ جهانی که در آن زخم، بخشی از رشد بود و انتخاب‌ها، اغلب پیش از آن‌که فهمیده شوند، تحمیل می‌شدند.
سال‌ها بعد، از دل همان زیست خشن، مردی قد کشید که گذشته‌اش همواره در کمین بود. خاطرات نه به‌عنوان یادآوری بلکه به‌شکل حضوری فعال، مسیر او را شکل می‌دادند و هر حرکتش را در سایه‌ی خود نگه می‌داشتند. او آموخته بود چگونه دوام بیاورد، اما آشتی با خویش و جهان، همچنان مسئله‌ای حل‌نشده باقی مانده بود.
در میانه‌ی این تاریکیِ پیوسته نگاه دختری پشت پنجره، تعادلی ناپایدار را بر هم زد. مواجهه‌ای ساده که به عشقی انجامید؛ عشقی که هم زخم‌های کهنه را لمس می‌کرد و هم بهایی سنگین مطالبه می‌کرد. این پیوند، نه وعده‌ی رهایی داد و نه گذشته را پاک کرد، بلکه تضادی تازه میان خشونت زیسته و امکان دلبستگی آفرید.
اکنون او در مسیری پرپیچ‌وخم، ناگزیر است میان سایه‌های گذشته حرکت کند و در همان تاریکی، روشنایی عشقی گمشده را جست‌وجو کند؛ عشقی که می‌تواند معنایی تازه بیافریند یا او را بار دیگر به عمق همان تاریکی بازگرداند.
 
عقب
بالا پایین