هوا گرفته بود. ابری بیباران، مثل گلوگاهی که بغض در آن گیر کرده باشد. هنوز به در خانه نرسیده، بوی آشنای گلهای رز مادرم از پنجرههای نیمهباز به استقبالم آمد.
کلید را بهآرامی در قفل چرخاندم و وارد شدم.
همهچیز همانطور بود که همیشه بود و همانقدر که هر بار، فرق داشت.
سکوتی غلیظ در فضای خانه...
وقتی در پشت سر آقای نظری بسته شد، لحظهای چشمهایم را بستم و اجازه دادم صدای سکوت مطب در گوشم بپیچد.
ذهنم میان تصویر دستهایی که بیوقفه شسته میشدند و آن صدای دورگهی «هومن» که هنوز در ذهنم تکرار میشد، سرگردان مانده بود.
در همین افکار بودم که نسترن با ضربهای آرام به در، وارد شد. چهرهاش کمی...
با شیطنت گفتم:
- تانگو!
ـ اوکی، حرکتهاش اینطوریه: عقب، عقب، عقب، کنار، جفت. امتحان کن.
یه پام رو عقب بردم.
-عقب!
دوباره پای دیگه رو عقب گذاشتم.
ـ عقب.
دوباره پام رو جابهجا کردم.
ـ حالا، کنار… جفت.
پام رو به سمت چپ بردم و پای راستم رو کنارش آوردم.
با ذوق پرسیدم:
ـ درست بود؟
یه حسی ته دلم...
ـ و راستی، من از کلاس احمقانهات انصراف میدم!
این رو گفتم و پا کوبیدم و از سالن رقص بیرون رفتم.
عالی شد! احتمالاً الان باید جواب پس بدم. یه سیلی خوردم، یه نیشگون و یه کوفتگی هم رو زانوم دارم.
واقعاً تعجب میکنم چرا زودتر قیدش رو نزدم.
ـ ونسا!
یکی صدا زد. برنگشتم تا اینکه یکی دستم رو گرفت، نگاه...
با درخواست شما موافقت شد
ناظر ارشد شما: @malihe
با ناظر مربوطه و @HADIS.HPF گفتگویی ایجاد کنید و مشخصات رمان اعم از عنوان، ژانر،خلاصه، مقدمه و سه پارت اول و پیرنگ ارسال کنید
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رماننویسی]
برای...
وقتی به ویلا برگشتیم، هنوز بوی نم دریا توی لباسهامون نشسته بود. ونوس همونطور که ل*بهاش سرخ و چشمهاش نیمهخندون بود، دو تا پتو آورد، پاپکورن درست کرد و با یه بطری لیموناد تگری جلوی تلویزیون نشستیم.
- چی ببینیم؟
آهی کشیدم:
- هر چی فقط عاشقانه نباشه، حوصلهش رو ندارم.
خندید و گفت:
- خیلی دیر...
صدای منظم موجها که با مهربونی پاهای ساحل رو میبوسیدند، سکوت بینمون رو پر کرده بود. هوا روبهخنکی میرفت و صدای جیرجیرکها از دور شنیده میشد.
پا شدم و کراکسهای صورتیم رو در آوردم و پا بره*نه به سمت آب رفتم. شنهای مرطوب زیر پام فرو میرفتند و نوک انگشتهام با کفهای موج تماس پیدا کرد. به سمت...
همینطور که جمع گرم کباب و خنده و شوخی بود. کیارش گیتار رو از بغلش برداشت و آماده نواختن شد.
انگشتهاش رو با مهارت روی سیمهای گیتار سر میداد، صدای نرم و گرمش توی هوای نیمهخنک شب پیچید. اولش زیر ل*ب زمزمه کرد، بعد که همه ساکت شدن، با صدای بلندتر خوند:
اگه یه روز بری سفر … بری زپیشم بی خبر...
حیاط ویلا با نور زرد چراغهای رشتهای تزیین شده بود. وسط باغچه، یه باربیکیو روشن بود و بوی کباب ذغالی تو هوا پخش شده بود. کیارش و لاله کنار آتیش نشسته بودند، کیارش گیتار میزد و لاله داشت موهیتو توی لیوانها میریخت. همهچی بوی آخر هفته آدمهای عادی رو میداد.
هر چند عادی شدن من رو میترسوند...
فکرش را نمیکرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را به کابوسی بیپایان گره بزند.
در را فقط برای چند دقیقه باز کرد، فقط برای پرسیدن آدرس!
اما حالا، صدای خشخش آن زن از پشت دیوار، هر شب نزدیکتر میشود.
آینهی کنار راهرو، دیگر تصویر خودش را نشان نمیدهد.
و آن پسر بچه، با پیراهن خونی هنوز روی پلهی سوم...
چند لحظه سکوت کرد. انگار در ذهنش دنبال واژهها میگشت، یا شاید در حال مذاکره با خودش بود که کدام بخش از ذهنش را به زبان بیاورد و کدام را سانسور کند.
بالاخره صدایش درآمد، آهسته و با حالتی که انگار دارد از صحنهی یک جنایت اعتراف میگیرد:
- دکتر… من فقط از میکروب نمیترسم. از خودم میترسم. از...
همانطور که چنگال را با انگشت اشاره میچرخاندم، نگاه از آرمان پشت میز برنداشتم.
اسمش «آرمان» بود؛ یا شاید هم دیگر نه!
الان دیگر مطمئن نبودم او چند نفر است؟
این دومینبار بود که به کافهی کوچک ته خیابان ولیعصر میآمدم و تا حالا دو شخصیت از او کشف کرده بودم.
امروز آرمان آرامتر نشسته بود، بی آن...
صبح هنوز بوی شب قبل را میداد. پنجره را باز نکرده بودم، هوا در اتاق چرخیده و راکد مانده بود.
صدای جاروی فراشهای شهرداری از پایین میآمد، همراه با همهمهی عبور چند موتورسوار و فریاد کشدار فروشندهی نان سنگک که در کوچه میپیچید.
با آنکه شب قبل تقریباً نخوابیده بودم، تنم سبُکتر از همیشه بود...