خورشید به آرامی در حال بالا آمدن بود؛ اما سیمین هرچه انتظار میکشید خبری از طلوع نبود. شاید هم او بود که برای طلوع عجله داشت. میخواست اطراف را بهتر ببیند تا مبادا حتی یک گل از زیر دستش فرار کند. سرش را با گردن درد بالا آورد و با چشم دنبال نورگل گشت؛ اما برای سریعتر پیش رفتن کارها از هم جدا شده...