نتایح جستجو

  1. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی نامه‌هایی به او | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ♡به نام خدا♡ نام اثر: نامه‌هایی به او سرشناسه: متش، فائزه_۱۳۸۰ موضوع: دلنوشته ژانر: تراژدی، عاشقانه سطح: محبوب ویراستار: @هیــچ (ستاره لطفی) تعداد پارت: ۲۰ سال نشر: یک هزار و چهارصد و یک_۱۴۰۱ منتشر شده در انجمن کافه نویسندگان- تالار ادبیات- بخش تایپ دلنوشته. دیباچه: درد می‌کند، این‌که سال‌ها...
  2. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی نامه‌هایی به او | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    می‌دانی «او» جانم؛ این روزها خسته‌ام. خسته از نشستن‌ها و به در نگاه کردن‌ها و در آخر، آه کشیدن دریچه‌ها. از تمام «شاید این‌بار بیایی» هایی که نیامده رهگذر شدند. از تمام حجم این بغضی که به جانم نشسته و درد می‌کند؛ تمام جانم، درد می‌کند. درد می‌کند یعنی آن‌جا که شهریار نیز می‌نالد: 《آزرده دل از...
  3. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی نامه‌هایی به او | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یادت می‌آید جانم؟ گفتم که «امید» چیز خطرناکی است. می‌تواند یک آدم را دیوانه کند؛ مثلاً ساعت‌ها بنشینی و برای رویاهایت نقشه بکشی، غافل از اینکه هرگز قرار نیست اتفاق بیفتند. می‌دانی جانم؛ این روزها حالم مانند یک گنجشک تیپا خورده‌ی آشیان سوخته است که زیر شلاق باران نبودن‌ها می‌لرزد و دم نمی‌زند...
  4. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی نامه‌هایی به او | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    اما اینجا نفس کشیدن سخت است! این چندمین ماه، سال، یا قرنی است که زندگی نمی‌کنم؟! نمی‌دانم...! راستش را بخواهی دیگر ماهی زمان از دستم سر خورده است. شمارش شب‌هایی که یقین داشتم آخرین شب است و فردایش همین‌جا بودم؛ این‌جا، هرجا، دور از «تو» از دستم در رفته است. احساس می‌کنم این دیوارها هرلحظه تنگ‌تر...
  5. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی نامه‌هایی به او | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    راستش را بخواهی، چندوقتی بود که دیگر تصمیم گرفتم برایت نامه ننویسم. اما تنها امید من در این دخمه‌ی تاریک، سال‌های سال این بود؛ «بنویسم و تو بخوانی!» مگر فرقی هم داشت که این پاکت‌های بی‌تمبر که تنها نشانی گیرنده‌اش، «او» بود؛ بدون پست‌چی هرگز به دستت نخواهد رسید؟! مگر فرقی هم دارد بی‌تو چقدر...
  6. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی نامه‌هایی به او | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سال‌هاست از دفنم می‌گذرد؛ اما هنوز خاکم نکرده‌اند. اصلاً تو بگو «او» جانِ من! مگر تنها نفس کشیدن، نامش زندگی است؟! گمان نمی‌کنم! نورون‌هایم یادآوری می‌کنند یک روز گفتی: «آدم شاید بتواند برود؛ اما یک روز، یک جایی در خودش جا می‌ماند؛ رسوب می‌کند.» راست می‌گفتی! و من چقدر این قرن‌ها در خودم جا...
  7. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی نامه‌هایی به او | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    نمی‌دانم! واژه‌ها عاجزاند از به رخ کشیدن هر آنچه هست؛ و هر آنچه نیست... . مثلاً رق*ص دیشب موهایت در دست باد، یا سمفونی صدایت در آوای دلم، تعبیرش چه می‌توانست باشد؟ نمی‌دانم، سال‌ها یا شاید قرن‌ها بود که خواب نمی‌دیدم... . می‌دانی خواب ندیدن چیست؟ محروم بودن از «تو» حتی در میان رویاهایم! سال‌های...
  8. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی نامه‌هایی به او | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    قرن‌هاست، هر روز پای این میز کهنه‌ی چوبی می‌نشینم و برای قامت عریان رویاهایم نامه می‌نویسم. آه جانم، آه! کاش می‌دانستی نامه نوشتن در زندانی دور افتاده برای «او» چقدر تمسخر دیگران را برمی‌انگیزد. آخر اینجا همه مردن‌مان را باور دارند... . راستش را بخواهی من نیز می‌دانم؛ تنها نمی‌خواهم باور کنم...
  9. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی نامه‌هایی به او | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    می‌گویند هوا آن‌قدرها هم سرد نیست؛ اما من از علم هواشناسی فقط این را می‌دانم: «هرجا که او نباشد؛ سردترین نقطه‌ی این دنیاست.» اینجا، در این «سردترین نقطه‌ی دنیا» من گوشه‌ای بی‌صدا نشسته و از یخ زدن می‌پوسم! آه، آخرین ورق‌های دفترم دارد به پایان می‌رسد. جوهر خودکار دارد به پایان می‌رسد؛ درست...
  10. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی نامه‌هایی به او | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تمام این سال‌ها، شایدم قرن‌ها، نمی‌دانم؛ تنها محرک زندگی‌ام تو بودی «او» جانم! و نامه‌هایی که می‌دانستم به دستت نمی‌رسد؛ و هرگز خوانده نخواهند شد... . بگذار این آخرین روزها، به جای گله، برایت از «او» سخن بگویم. اویی که نمی‌دانم کجاست. هنوز مرا به خاطر دارد؟! یا او هم با دست سرنوشت همراه شده؛...
  11. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی نامه‌هایی به او | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    چند روزی است کنج سلول یخ‌زده‌ام، از سرما می‌سوزم. می‌دانم، دارم به واپسین نفس‌های عمرم نزدیک می‌شوم. سی*نه‌ی سوخته‌ام، از این حجم سرما دارد یخ می‌زند. انگار فرشته‌ی مرگ بالای سرم داس به دست، انتظارم را می‌کشد. اما من، بگذار جانم من در این ساعت‌ها، برای تو بنویسم. گرچه بی‌فایده باشد! شاید همراه...
  12. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی نامه‌هایی به او | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    او جانم، برای اولین‌بار در این قرن‌ها که مرده‌ام؛ قرار است بمیرم! آرام بگیرم؛ چشمانم را برهم نهند و جسدم را به آب بسپارند. مانند افسانه‌های نافرجام قدیم. شاید برف‌ها مهربان باشند! اما به گمانم در سرزمین تو، الآن تابستان است! می‌بینی «او» جان من؟! آب و هوا نیز این دم‌آخری با من سر ستیز برداشته...
  13. I

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D9%88-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-faezeh1380.25386/post-248721 سلام درخواست جلد داشتم
  14. I

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DB%8C-%D8%B7%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D8%B2%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D9%81%D8%A7%D8%A6%D8%B2%D9%87-%D9%85%D8%AA%D8%B4-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D9%81%D9%87-%D9%86%D9%88%DB%8C%...
  15. I

    رمان زیر نوار مرگ | فائزه متش کاربر انجمن کافه نویسندگان

    "به نام خدا" نام اثر: زیر نوار مرگ نویسنده: فائزه متش ناظر: @lilieth ژانر: جنایی، پلیسی، تریلر خلاصه: گاه باید انسانی را کشت؛ تا انسانیت زنده بماند! گاهی باید کشت؛ تا دیگری نمیرد! نفرت، ترس، و وجدان بر دل شب سایه افکنده، چشم‌ها خیره‌ی یک جنایت است! در دل شب‌های خاموش تو، یک نفر جان می‌دهد و...
  16. I

    رمان زیر نوار مرگ | فائزه متش کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سخن نویسنده: خواننده‌ی عزیز، این‌ها تنها اعتقادات نادرست یک قاتل است. کسی که گمان می‌کند مامور برقراری عدالت است. بنابراین لطفاً ایده نگیرید! و این‌که این رمان به علت داشتن صحنه‌های خشن، مناسب افراد بالای ۱۶ سال است. مقدمه: امان... امان از این جنون و دیوانگی و خشمی که گرد و خاک به پا کرده...
  17. I

    رمان زیر نوار مرگ | فائزه متش کاربر انجمن کافه نویسندگان

    آرام و بدون کوچک‌ترین تشویشی انتهای دستکش‌های چرم سیاه رنگش را بالاتر از مچ دستانش کشید. لبخندی مریض‌گونه آمیخته با شرارت ذاتی‌اش کنج لبش جا خوش کرده بود. زاغ چشم‌هایش در زیر نور سفید خرابه درخشش گرفت. نگاهش را با لذت روی زمین سرخ‌فام از خون کشید و با رسیدن به اویی که لرزان خود را روی زمین...
عقب
بالا پایین