نام اثر: پردهپوشی نگاه
سرشناسه: MahsaMHP مهسا میرحسنپور 14
موضوع: دلنوشته
ژانر: اجتماعی عاشقانه
تعداد پارت/صفحه: فعلی 22 پارت و سه صفحه
سال نشر: 1400
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان - تالار ادبیات - بخش تایپ دلنوشته.
دیباچه:
مقدمه:
آن سوی پرده نگاه، بیشک زیباست.
واقعهها که رنگ...
خلاصه:
دستانم را بر روی چشمانت قرار میدهم، آرام میپرسم چیزی را میبینی؟ تا مطمئن باشم این چشمها تا نخواهم باز نمیشوند.
قدمهایم را با تو همراه میسازم و در میان همه آنها کنجکاو میگذری،
هیچ محدودهای برای وجود آن رویدادها تعریف نشده است.
آنها بیدلیل مقابلمان استوار میمانند،
گاه در...
***
پوزخندی بر مبنای گفتن حقیقت میزنند، چشمانش را در برابر نگاهم ثابت میکند.
درپوشی بر حقیقت... .
رازی که مخفی میشود... .
واهمهای که در وجودش بر علت فاش حقیقت جریان پیدا میکند.
غرشی که از عصبانیت چشمه میگیرد.
همه در دروغ خلاصه میشوند... .
میخواهی با کنجکاوی دستانم را از چشمانت بردارم،...
***
آواز خندههایت با من چه میکنند؟
پاهایم سست میشوند و دوست دارم بنشینم،
دستانم را از چشمانت بر دارم بگویم این روشنایی حق توست و این حق من است که ساعتها به چشمانت خیره باشم.
نمیخواهم جز این، جز زیبایی چشمانت چیزی ببیند،
تاریکی که به ذهنت منتقل میشود و حرف من است که به تاریکی رنگ میبخشد...
نام داستانک: آلِشِ دِگاش
نویسنده: MahsaMHP
ژانر: تخیلی، عاشقانه
خلاصه:
از مشئوم بودن شیطان میسازند و از شیطان شایسته خواهند شد. از مَلِک یک شیطان میسازند و شیطان میشوند و نام شایستهاشان را قبیح میآفرینند. این است شرح آلش دگاش و لرزهای که به ریشه و بن سٌتوار میافتد.
ـــــــــــــــــــ...
مقدمه:
آنها انسان بودند.
شیطان نبودند اما شیطان را در کالبد خود پروریدند و حال میتوانند به انسانیت و عٌلو هژیر خود باز گردند.
آنها فرشته نبودند اما فرشته را در آوندهای خود به وجود آوردند و ریشهاشان را استوار ساختند.
شیطانها عمری میمانند و با ذلت میروند و فرشتهها زود میروند اما آسوده...
***
سردی حسرت در چشماناش آشوب میکنند،
چشمانش را در حدقه میچرخاند و تلخندی میزند... .
حسادتی که دریای چشمانش را یخ میزند،
سیاهی که دنیایش را فرا میگیرد،
راه همواری که در پیچ و خماش همواری را دفن میکند،
ترس و واهمهای که در وجودش جوانه میزند.
همه سرچشمه از یک نگاه سوزناک هستند،...
***
خسته به پشت میچرخم گویی در اینجا همیشه شب است، ملافه چرکین را از روی پاهام کنار میزنم.
مجدد در به چهارچوبش کوبیده میشود، ایکاش طلسم این در شکسته میشد.
من میگویم ایکاش، ایکاش هیچوقت کلمه کاش به وجود نمیآمد و درون این جهنم وجود نداشت!
اینجا گرسنگی معنی ندارد، زندگی معنی ندارد، عشق...
***
ساعتها بنشینم و به قلبت فکر کنم،
برای من میکوبد؟ برای من؟
چند وقتیست در لغت نامهام "من" کم رنگ شده و "تو" رنگت را بر همه کلمات پاشیدی، همهِ کلمات رنگ "تو" را دارند... .
تو از آنکه دستانم چشمانت را گرفته اعتراض نمیکنی!
و من خودرأیم و به خود میقبولانم که پشیمان نیستی... .
تو این را به...
***
بیپروا زمزمه میکنند و جهانِمان را دگرگون میسازند.
قفل زبانی که مدتهاست شکاندهاید،
ضمانتی که فرسنگها از آن فاصله دارید،
آرامشی که تباه ساختید،
ولعی که خون را در رگهایتان میجوشاند،
تمنای قلب که مغزتان را چنگ میزند... .
بسنده نیست، توصیفها مانده تا قضاوت را بگویم و به رختان بکشانم...
***
میشود بمانی؟
برای الان، نه! نه تنها این لحظه، برای همیشه بمان.
برای یک عمر، برای ساعتها عاشقانه بمان و دلبری کن!
بیا و دلبری کن، هوش را به تاراج ببر.
روبهرویم بنشین و لبخند بزن، دل را بلرزان... .
بیا بمان، برای همیشه، حتی تصور رفتنت در قلبم شورش به پا میکند.
باد چشمانم را نشانه گرفت و سرخ شدنشان را حس میکنم، فریادهای آرائن را به جان میخرم ولی نمیایستم... .
قلبم گواه بد میدهد، سوزش گردنم را نمیتوانم تحمل کنم ولی فقط به جایی میروم که به آن جذب میشوم.
صدای رٌعبآور آرائن را در کنار گوش خود میشنوم و بیوقفه میایستم، به عقب گرد میکنم.
من...
***
قدم برداریم میان هیاهوء زمانه و شعلهور کنیم آتش حسادتاشان را.
حالی که هلاک گشته،
سیه رنگ گشته دنیاشان،
آرامشمان را که به یغما بردند،
دریایی که خشکین شده از حرارت وجود،
تمنا کردهاند آزاد شوند اما در اسارتگاه حسادت پریشاناند... .
دلبرکم را در آغو*ش میکشم.
- گاه لاقِیدگذر کنیم؟
***
یک حبس دیگر، تکرار سالها حبس و اما اینجا زیباست ولی زیباییش طعنهای میزند به نبود صاحب قلبم، اما این در دیگر طلسم ندارد من آن خانه را به احمقانهترین شکل ممکن با طلسم و تاریکی و کوچکیاش دوست داشتم.
مانند جنینی پاهایم را جمع میکنم و با تنفر اشک مزاحم را پاک میکنم، احترامهایشان بیشک...
***
حیران اطرافم را مینگرم.
چندی گذشته و تو در کنار من قدم برمیداری؟
این عصر با تو، در کنار تو گذر میکند.
باورش کنم؟ اگر رویایی در خواب باشد؟
خواب نیست، عطر موج موهایت را حس میکنم.
به آغو*ش میکشانم رایحهشان را، مستانه به سینه میکشانم و در سلول قلبم زندانیشان میکنم... .
***
نقابی از جنس ریا و تظاهر به چهره مینشاند.
تکبری که با رویای چرکین میسازد،
ظاهر استوار و محبوب دروغینش،
آرمانهای پوچ و بیفروغ،
همت از بهر مورد توجه بودن،
رمق هلاک گشتهای که بیدرنگ سیلی بر رخش مینشاند... .
آن نقابها بیگمان با قصد بیمنزلتی برداشته خواهند شد.
نجوا گرانه میگویم اما...
***
حال:
قطرات خون بیوقفه میچکند و نظرم را به چشمان آرائن میدهم. چشمانش قرمز نمیشوند اما رنگ نگرانی را به خوبی میبینم، در اطراف ذهنم میگذرد "پنداری با چشمانش با دگران بازی میکند و جز برد هیچچیز از آنِ خود نخواهد کرد!
تکه شیشه از دستانم رها میشود، این آینه برای انتقام شکست اما من برای...