اتمام یافته داستانک آلش دگاش │MahsaMHP کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع MHP
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مشاهده فایل‌پیوست 98281

نام داستانک: آلِشِ دِگاش
نویسنده: MahsaMHP
ژانر: تخیلی، عاشقانه
خلاصه:
از مشئوم بودن شیطان می‌سازند و از شیطان شایسته خواهند شد. از مَلِک یک شیطان می‌سازند و شیطان می‌شوند و نام شایسته‌اشان را قبیح می‌آفرینند. این است شرح آلش دگاش و لرزه‌ای که به ریشه و بن سٌتوار می‌افتد.
ـــــــــــــــــــ
معانی:
آلش دگاش: دگرگونی / لرزه‌ای که به ریشه و بن سٌتوار می‌افتد.
آلش: نام درختی که تمام اجزا، از جمله ریشه آن بسیار محکم است.
دگاش: تکان، لرزه.
مَشئوم: شوم
ملک: فرشته
قبیح: ناپسند، زشت
ستوار: استوار
ـــــــــــــــــــ
 
آخرین ویرایش:

63598_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه
66878_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مقدمه:
آن‌ها انسان بودند.
شیطان نبودند اما شیطان را در کالبد خود پروریدند و حال می‌توانند به انسانیت و عٌلو هژیر خود باز گردند.
آن‌ها فرشته نبودند اما فرشته را در آوند‌های خود به وجود آوردند و ریشه‌اشان را استوار ساختند.
شیطان‌ها عمری می‌مانند و با ذلت می‌روند و فرشته‌ها زود می‌روند اما آسوده.
***
باز هم پرده تکان خورد احساس وجود شومش همه کالبدم را فرا گرفت، چیزی نمانده تا خودش را نشان دهد.
اتاق سرد می‌شود، اما من نه؛ گویا آمدنش به سردی یخ است و آغوشش به گرمی آتش، من از این آغو*ش شوم انزجار دارم.
دستانِ حلقه شده بر دور کمرم رنگ می‌گیرند و نفس‌های سوزناکش را هدیه به گردنم می‌کند.
اِرائوس: چرا؟
چرا باید لرزش بدنم را مخفی کنم؟
- چی چرا؟
اِرائوس: چرا از من می‌ترسی؟ ولی... در عین حال می‌خوای کنارت باشم؟
- قاتل جسممی و صاحب قلبم.
اِرائوس: تو این‌جا هم جسم داری هم روح.
درون آغوشش التهاب درونم تزاید می‌یابد.
- نمی‌تونی با آغو*ش و قدرتت... .
در کسری از ثانیه از من دور می‌شود، سردی اتاق حالم را دگرگون می‌کند و مستی وجودش را از سرم می‌پراند، چرا که من از خود بی‌خود نشدم و او رفت.
نوشخندی را به گیشه می‌زنم، اتاق سرد نیست و آسوده تکیه‌ام را از دیوار بر می‌دارم و سٌر می‌خورم، نحسی عشقش زندگیم را فرا گرفته، چرا شیطان بود و تظاهر به عاشقی کرد؟ مگر شیطان‌ها عاشق می‌شوند؟
تعشق دروغینش به حبس درون یک اتاق خاتمه یافت.
سر خود را روی زانو‌هایم می‌گذارم، چرا عاشق شده‌ام؟چرا عاشق شیطان شده‌ام؟ خاطرات ریز و درشت قصد بیرون رفتن از خاطرم را ندارند.
ـــــــــــــــــــ
معانی:
کالبد: بدن، پیکر
پروریدند: تعلیم دادند.، پروش دادند.
علو: بزرگواری
هژیر: پسندیده
آوند: رگ
ذلت: حقارت
آسوده: خاطرجمع، راحت
شوم: نحس
انزجار: نفرت
اِرائوس: نامی که نویسنده خلق کرده، اندیشه‌ای که به پایان رسیده/ توجه‌ای به تفکر ندارد.
التهاب: برافروختگی
تزاید: افزایش
می‌یابد: پیدا می‌کند.
کسری از ثانیه: اشاره به سریع
نوشخند: نیشخند
تظاهر: وانمود سازی
تعشق: عشق
خاتمه: پایان
قصد: هدف
ـــــــــــــــــــ
 
آخرین ویرایش:
***
خسته به پشت می‌چرخم گویی در این‌جا همیشه شب است، ملافه چرکین را از روی پاهام کنار می‌زنم.
مجدد در به چهارچوبش کوبیده می‌شود، ای‌کاش طلسم این در شکسته می‌شد.
من می‌گویم ای‌کاش، ای‌کاش هیچ‌وقت کلمه کاش به وجود نمی‌آمد و درون این جهنم وجود نداشت!
این‌جا گرسنگی معنی ندارد، زندگی معنی ندارد، عشق و صداقت بویی ندارد... همه این‌جا با هم مدفون شده‌اند.
دست‌گیره در را با آرامش می‌گیرم، تِمثال همیشه من را به عقب پرت می‌کند.
نمی‌دانم این چه دردیست که می‌دانم هر کدام از عضو بدنم که به درد آید او می‌آید و در آغوشش می‌کشدم.
من دردی دارم از نوع درد عاشقی به همراه هراس.
سوزش باد گرم که پوستم را نوازش می‌کند را نمی‌شناسم او سردتر از یخ می‌آید... .
به گیشه اتاق می‌نگرم هیکل درشت آرائن را می‌بینم، حالا می‌فهمم که چرا به او این لقب را داده‌اند.
در با شتاب باز می‌شود، اشک مزاحم را پس می‌زنم و بی‌‌ذوق فرار می‌کنم. طلسم این در شکست، اشک‌هایم می‌درخشند و چشمانم توان دیدشان بیشتر می‌شود، دست‌هایم را مشت می‌کنم و پا‌هایم با شتاب می‌دوند.
شتابم را بیشتر می‌کنم و در ذهن خود می‌گردم ولی من این سرزمین را نمی‌شناسم. بی‌اختیار پاهایم قدرتشان بیشتر می‌شوند.
 
آخرین ویرایش:
باد چشمانم را نشانه گرفت و سرخ شدن‌شان را حس می‌کنم، فریاد‌های آرائن را به جان می‌خرم ولی نمی‌ایستم... .
قلبم گواه بد می‌دهد، سوزش گردنم را نمی‌توانم تحمل کنم ولی فقط به جایی می‌روم که به آن جذب می‌شوم.
صدای رٌعب‌آور آرائن را در کنار گوش خود می‌شنوم و بی‌وقفه می‌ایستم، به عقب گرد می‌کنم.
من تسلیم قدرتش شدم و صدایش را در کنار گوش خود شنیدم، چرا درصدی احتمال ندادم که از من دور باشد؟
دیگر موسمی برای گریز نمانده بود و تِمثال گذشته از ترس لرزیدم و بر روی زمین چمباتمه زدم، از خود متنفر می‌شوم و گویی قرار است مدتی دیگر در سلول تنگ یک شیطان دیگر به سر ببرم.
من چه کسی هستم که در مقابل مقام و لقب ذمیمه‌اش سرخم نکنم؟ خودش نه! لقبش.
سرعتش را کم می‌کند و مقابلم می‌نشیند، دست بر زیر چانه‌ام می‌برد و سَرم را به چپ و راست تکان می‌دهد.
آرائن: اذیت شدید بانو؟
نگرانیش را نمی‎فهمیدم، نه سیلی در کار بود و نه شکنجه‌ای!
اشک‌ها بی‌مقدمه به چشمانم هجوم می‌آورند.
- سال‌ها حبس داخل اون اتاق بس نبود؟ چرا حبس؟ چرا با قلب شکنجه می‌کنید؟ بٌکشید و به تمام بدبختی‌های خودم و خودتون خاتمه بدید.
چشم‌هایش سرخ می‌شوند، خودم را با هراس عقب می‌کشم و بی‌صدا گریه را از سر می‌گیرم.
مچ دستم رو می‌گیرد با طمانینه سری تکان می‌دهد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
آرائن: نابود می‌شه.
جسم من به لرزش در می‌آید با هراس نگاه‌ام را از چشمان به خون نشسته‌اش می‌گیرم، مچ دستانم را می‌گیرد و دستانم را از صورتم جدا می‌کند و آرام نقابی بر صورتم می‌نشاند.
ـــــــــــــــــــ
معانی:
مدفون: دفن شده.
تمثال: مثل
هراس: ترس
شتاب: تندی
گیشه: دریچه
رٌعب‌آور: وحشت‌ناک
آرائن: نامی که نویسنده خلق کرده
بی‌وقفه: بی‌درنگ
چمباتمه: دو زانو نشینی
ذمیمه: زشت
بی‌مقدمه: بدون پیش درآمد.
هجوم: یورش
حبس: زندان
خاتمه: پایان
طمأنینه: آرامش، با اطمینان
ـــــــــــــــــــ
 
آخرین ویرایش:
***
یک حبس دیگر، تکرار سال‌ها حبس و اما این‌جا زیباست ولی زیباییش طعنه‌ای می‌زند به نبود صاحب قلبم، اما این در دیگر طلسم ندارد من آن خانه را به احمقانه‌ترین شکل ممکن با طلسم و تاریکی و کوچکی‌اش دوست داشتم.
مانند جنینی پا‌هایم را جمع می‌کنم و با تنفر اشک مزاحم را پاک می‌کنم، احترام‌هایشان بی‌شک مقدمه‌ای است برای به آتش کشیدنم.
گویا کسی برایشان نمانده تا با آن لذت و وجه شیطانی‌شان را به دیگران نشان دهند، آن‌ها می‌خواهند من را به آتش بکشند تا هراس را بدون هیچ سرنگی به درون رگ‌های خونین انسان‌ها تزریق کنند. حس انزجار با صدای قهقهه‌هایشان تزاید می‌یابد، آن‌ها توجه ندیدند و مهری را دریافت نکردند و بدون تردید همین است که به این‌جا کشیده شدند؛ آن‌ها از وجود نحس‌اشان درون این دنیا نهایت لذت را می‌برند.
تقه‌هایی که به در می‌خورد را می‌شنوم اما تظاهر به نشنیدن می‌کنم و از روی تخت سلطنتی‌شان پایین می‌آیم، خودم را به آینه می‌رسانم و دست مشت شده را هدیه به تصویر منفوری که بختش جز سیاهی رنگی ندیده می‌کنم، قطرات خون می‌چکند و فریاد‌های آرائن را می‌شنوم و چشمانم میان تکه شیشه و دستانم دو‌دو می‌کند... .
***
(فلش بک)
سوزش را در سر خود حس می‌کنم و فریادهایم در یک سیلی خلاصه می‌شوند، هنوز به آن باور ندارم که اوست، همان است؟ نه! غیر ممکن است اما همه غیر ممکن‌ها در مقابل من ممکن خواهند شد.
بی‌توجه به پله‌های طویل، دستش را دور موهایم می‌پیچد و با بی‌رحمی بالایم می‌کشد. پسرکی که شاید پانزده سال بیشتر نداشت، ضرب شلاق را روی پاهایم فرود می‌آورد و قه‌قهه‌ای سر می‌دهد... .
نرده‌های زر رنگ را مقابل خود می‌بینم و لبخند محوی انعام پله‌های طویلِ تمام شده می‌کنم؛ به وسط سالنی که چشم‌هایم توان دید گرد آن را ندارد پرتم می‌کند و صدای پوزخندش ترکی‌ست بر روی قلبم، با صدای قدم‌ها و زمزمه منفور زمخت مردی از بالای سر همه باعث می‌شوند تا نظری کنم به برهان همه این عارضه‌های مشئوم این ایام، عشق من را تحسین می‌کند که خوب دختری را برای به نابودی کشاندن انتخاب نموده، شخصی به پهلو‌اش می‌ایستد و اخم‌هایش را در هم می‌کشد و دگراندیشی به نظرش می‌کند.
این لطفی، میان همه بی‌لطفی‌های اطرافم بود که قلبم را در مشت خود فشرده می‌کردند، زیبایی چشم‌گیرم را به زشتی تبدیل کرد و ضابطه کرد سال‌ها در اتاقکی حبس بمانم... .
ـــــــــــــــــــ
معانی:
طعنه: سرزنش، بدگویی
احمقانه: ابلهانه
تزاید: افزایش
تظاهر: وانمودسازی
نحس: بد، شوم
تحسین: ستودن
انعام: بخشش
عارضه: رویداد
دگراندیش: اندیشه حاکم بر جامعه. / حرف آخر
مشئوم: شوم
ضابطه: دستور
ـــــــــــــــــــ
 
آخرین ویرایش:
***
حال:
قطرات خون ‌بی‌وقفه می‌چکند و نظرم را به چشمان آرائن می‌دهم. چشمانش قرمز نمی‌شوند اما رنگ نگرانی را به خوبی می‌بینم، در اطراف ذهنم می‌گذرد "پنداری با چشمانش با دگران بازی می‌کند و جز برد هیچ‌چیز از آنِ خود نخواهد کرد!
تکه شیشه از دستانم رها می‌شود، این آینه برای انتقام شکست اما من برای انتقام به وجود نیامدم. به خود لعنت می‌فرستم که چرا؟ چرا کینه‌اش هست و بی‌پروایی برای انتقام‌اش نیست؟ پاهایم سست می‌شوند و شتابان به زمین فورد می‌آیم. در نزدیکی‌‌ام بی‌توجه جامه‌اش بر روی زمین می‌نشیند و دستانم را در دستانش قرار می‌دهد.
جالب است! سرد نمی‌شوم و سراسر وجودم را گرما پر می‌کند، زخم‌ها به هم پیوند می‌خورند.
چرا این نگاه بسته نمی‌شود؟ حتی مدتی آرامش را برایم حرام ساختند، نظرم را از چشمان نگران و لبالب خشمش می‌گیرم. تاریخ بار‌ها و بارها تکرار خواهد شد... .
از زمین جدایم می‌‎کند، باز بر سر جای اول می‌گذاردم. چرا آگاه نمی‌شوند که از این تخت سلطنتی هیچ‌چیز به جز هراس نصیبم نمی‌شود؟
با شتاب از من دور می‌شود و در اتاق را با رٌعب صدایش می‌بندد. فریاد‌هایشان گوشم را خراش می‌دهد و از طرفی در سرم فریاد و جنگی دیگر به پا است، جنگی از جنس صدای معشوق که فریاد توان‌مندش به ناله‌هایی که سرچشمه از درد می‌گیرند، درد‌های تازیانه بارها و بارها در جای‌جای بدن خود حس می‌کنم.
ناگزیر خود را به سمت در می‌کشم و ضربات بی‌جان را به در استوار فرود می‌آورم، درد‌ها تزاید می‌یابند و فریادی از رنگ و بوی جیغ سر می‌دهم... .
در باز می‌شود و هیکل آرائن در درگاه جای می‌گیرد، باز هم نگاه‌هایش و نقش نگرانی که در چشم خود به هنرمندانه‌ترین شکل ممکن طراحی کرده.
در ذهن خود حرف‌هایم را تقدیم به نگاهش می‌کنم: «آرائن، کافی نیست؟ شک ندارم این ضرباتی‌ست که بر مالک قلب من فرود می‌آورید و من حس‌اشان می‌کنم.»
قدم‌های استوارش را به سمتم برمی‌دارد و بی‌وقفه ل*ب می‌زند:
- آرائن؟ نه! آذرخش.
خوش‌حال باشم که اسم دور از شیطانش را به من گفته؟
- دروغه، مثل این دنیا... .
بی‌توجه به زمزمه‌هایم دستانش را مشت می‌کند و در ذهنش برای من جایی برای سخن گفتن باز می‌کند؛ « تعشق مشئومش را از قلبت می‌رهانم، دیگر ضربات را حس نمی‌کنی!»
بد دردیست که زخم‌هایش هنوز تازه است، اما شنیدن این حرف کافی‌ست تا قلب من فشرده شود.
- من ازش کینه‌ای به دل ندارم شاید به حجت تعشق دروغینی که من فقط به راستی شیفته‌اش شدم.
ـــــــــــــــــــ
معانی:
بی‌پروا: بدون ترس، شجاع
سست: ضعیف
لبالب: پر
نصیب: قسمت
رعب: در این‌جا هیبت
تزاید: افزایش
ناگزیر: بی‌چاره
حجت: دلیل
شیفته: دل‌باخته
تعشق: علاقه ،عاشقی، عشق
ـــــــــــــــــــ
 
آخرین ویرایش:
***
چشمانم را باز می‌کنم و اطراف را می‌نگرم، آشنا نیست و جز اشمئزاز حسی نصیب من نخواهد شد! همه‌گان و همه شی رنگ‌اشان به سرخ گشته است. کم مانده از انزجار چشمانم نیز رنگ سفیدش را به سرخی دهد... .
این‌جا رنگ، رنگِ خون است... رنگ نگاه هزاران شیطان که خود را در کالبد یک فرشته می‌آفرینند. مضحک است که من این‌جا باشم و هلاک نشوم یا ممکن است رنگ شرورانه شیطان را به‌ خود بگیرم!
گویی آن همه شکنجه با یک تکه گوشت ناچیز بسنده است، نیازی نیست از خود بپرسم یا عالمیان که چرا من؟ چون من آفریده شده‌ام برای آزمایش، ساعت‌ها شکنجه، برای سکوت.
صدایش بر سکوت اتاق تلخندی می‌زند و هراس را بی‌وقمه در وجودم تزریق می‌کند، ت*خت در کنارم پایین می‌رود و نوازش دستانش را در امواج مو‌هایم حس می‌کنم، با وحشت در جای می‌نشینم و نگاهم را به آرائن می‌دهم، صدایش ذهنم را می‌خراشاند:
- آرائن؟ نه! اون تنها یک لقبه، آذرخش.
آذرخش؟ چرا نام ارائوس را پذیرفتم؟ گویا آن‌ها فقط یک لقب دارند، بی‌شک جنسشان انسان است.
من چشم و ابرویی سیه دارم، او قهوه‌ای و من صاحب پوستی رنگ پریده‌ و ل*ب‌هایی خشکیده‌ام و او صاحب پوستی سرخ گشته از غضب است. او با من فرق می‌کند اما جنسش انسان است، او به دروغ پیمان بسته تا شیطان باشد چرا که در کنار یک جسم که دو بال سپید دارد نشسته... .
ـــــــــــــــــــ
معانی:
اشمئزاز: تنفر
انزجار: تنفر
کالبد: تن، پیکر
مضحک: مسخره
هلاک: نابود
شرورانه: بدجنسانه
هراس: ترس
ناچیز: بی‌ارزش
بسنده: کافی، کفایت
ـــــــــــــــــــ
 
آخرین ویرایش:
- می‌خوام برم.
اخم‌هایش را در هم می‌کشاند و دست مشت شده‌اش را بر ملافه سرخ می‌کوباند، چنین است که خودش را با نجوا‌ها آرام می‌سازد؛ بی‌مقدمه به سمت تن نحیفم یورش می‌آورد و مچ دستانم را می‌گیرد و پشت سرش مرا می‌کشاند، خود می‌دانم که این حس مضحک بود! ذهنش را بر آن متمرکز کرده که دستانم را در میان دستان نیرومندش فشرده نکند، نه! دیگر نه توان تلخند دارم و نه توان ناله... .
ناگزیر به تن سستم جان می‌بخشم و بی‌توجه به ناتوانی پاهایم پشت سرش می‌دوم، اسمش را در ذهن هجی می‌کنم "آذرخش" این نقاب کثیف را بر نخواهند داشت؟ و بی‌دلیل زمزمه می‌کنم تا کی؟ کی تمام می‌شود؟ برای من، حتی برای خودشان؟
چند شب است با هراس نقاب‌شان را برمی‌دارند؟ با هراس می‌پوشند، می‌خورند و زندگی می‌کنند. وقتی میان آن همه سیاهی سفید باشی خودت را به آب و آتش می‌زنی که سیاه شوی تا نگاه‌ها از رویت برداشته شوند؛ البته در این جهنم آبی نیست که برای التهاب درونت بنوشی، تنشه که شدی آتش را به ریه‌ات می‌کشانی و ددمنشانه می‌دری... .
من فقط کمی وازده‌ام. واهمه دارم از آن که آخرین مَلک این جهنم باشم، بیم من از آن است که اگر من نتوانستم چه کسی این همه پلیدی را قبل از برداشت نابود کند؟ من فقط می‌ترسم که این بال‌ها نیز نقابی باشند از جنس جسم و من هم از خودشان باشم، یک شیطان که آتش را به ریه می‌کشاند و ددمنشانه می‌درد، از خون جاری لذت می‌برد و قهقهه سر می‌دهد.
با برخوردِ نورِ سفیدِ در گردش سالن با پلک‌هایم سیلی بر چشمانم می‌زنم، این چشم همیشه ناظره‌گر است و خاطرات به مغز هجوم می‌آوردند.
اسم دولاهان چه بود؟ از یاد برده‌ام، گویی آن تکه از مغزم را به یغما بردند. چه می‌شد تعشقش نیز با تفکرش می‌رفت؟ چه می‌شد خاطرات این برج، این عذاب‌ها همه با هم به مخروبه وجودم بروند؟
نگاه‌‌ام را به شورش مقابل سوق می‌دهم، بی‌وقفه رخ می‌گرفتند و گویی از خوردن پرتو نگاهم به نگاهشان هراس داشتند؛ دستانم را رها می‌کند شنلی بر سرم می‌نشاند و دستش را به بازوی نحیفم بند می‌کند، پشت سرم قدم بر‌می‌دارد و جمعیت بی‌اراده از من دور می‌شوند... .
ـــــــــــــــــــ
معانی:
نجوا: زمزمه
یورش: تاخت
ناگزیر: ناچار
ددمنشانه: وحشیانه
مخروبه: متروکه
نظاره‌گر: شاهد
نحیف: ضعیف
ـــــــــــــــــــ
 
آخرین ویرایش:
در ذهن تداعی می‌کنم، احترام؟ ممکن نیست! چنان آمدم، چنین بروم؟
***
(فلش بک)
خنده نیشی بر ل*ب می‌نشاند، از پشت در گوشم زمزمه می‌کند:
ارائوس: این‌جا بهت خوش ‌می‌گذره... پری؟
جانمی زمزمه می‌کنم. وحشیانه مچ دستم را می‌گیرد و فشاری می‌دهد، پشت سرش می‌کشاندم؛ با دیدن مرد گرد لبخندی به ل*ب می‌نشاند، جیغم را خفه نمی‌کنم و سیه پوشان نگاه درنده‌اشان را به من سوق می‌دهند، از رأس مجلس قهقهه‌ای به سمتم نشانه می‌رود، چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند و آرام دست می‌زند.
کوبیده شدن دستانش و پژواکی که در سکوت هویدا می‌کند، به سمتم می‌آید و تحسین نگاهش را به ارائوس هدیه می‌دهد. دستی بر شانه‌ام قرار می‌گیرد و شانه‌ام را می‌فشارد، بی‌ارده زانو می‌زنم و نگاه غضب آلودم را به ارائوس می‌دهم، چطور گستاخی چنین کاری را پیدا کرده؟ با دیدن تلخندش چشمانم را آرام می‌بندم و دوباره باز می‌کنم، باید این عرق‌های سرد همان‌ها باشند که به خاطر یک خواب بر صورتم نشسته‌اند و این کابوسی است که بی‌تردید با هراس خود را نجات می‌دهم.
ارائوس: بهت خوش می‌گذره پری، فقط به خاطر این‌که پری هستی، بهت خوش‌می‌گذره... .
چه می‌گوید؟ موهایم را دور دستانش می‌پیچاند و ددمنشانه مرا سمت مرد مقابلش پرت می‌کند، قهقهه‌های ناپاک‌شان همه با هم چونان پتکی بر قلبم فورد می‌آیند.
بیگانه انگشتش را نوازش‌وار بر صورتم می‌کشاند و یخ‌زدگی خون را حس می‌کنم، کرخت و ناتوان نگاهم را از پا‌های کشیده‌اش می‌گیرم؛ انگشتانش را در گوشت صورتم فور می‌کند و بی‌تردید برای خود می‌گویم که قصد دارد جمجمه‌ام را حس کند.
نا‌باور سرم را تکان می‌دهم، چرا؟ خشکیده سرم را عقب می‌کشانم شاید هنوز وهم دارم احلام است!
شاید ددمنشانه خود را لعن‌ها بفرستم که به جسم مقابلم مرد گفتم، حتی صفت گرد را با اشمئزاز پس می‌گیرم.
تنها برای این رخ گرفتن لگد نثار کمرم می‌شود، خبط است که نمی‌خواهم باورم کنم؟ معشوق من بود که لگد و مشت‌های بعدی را در جای‌جای بدنم فرود آورد.
ـــــــــــــــــــ
معانی:
تداعی: یادآوری
خنده نیش: پوزخند
سیه: سیاه
سوق دادن: هدایت کردن
غضب: خشم
گستاخی: بی‌پروایی، وقاحت
ددمنشانه: وحشیانه
بیگانه: غریبه
کرخت: بی‌حس
وهم: گمان، وحشت
احلام: خواب
لعن: نفرین
گرد: رشید
خبط: اشتباه
ـــــــــــــــــــ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین