رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان
نام رمان : فریادهای در گلو مانده
نویسنده: م. صالحی
ناظر: @ireihane
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه: هیوا دختری سرخورده از گذشته و وامانده از آینده، بیهیچ امیدی، فرزند طلاق و گذر کرده از یک زندگی متلاشی، در شرایطی که زندگیش معلق در...
به نام خداوند * ن وَالْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ ﴿۱﴾ *
من و دلتنگی و فریادهای درگلو مانده
نمیپرسد کسی حال دل درد آشنایم را؟
(انیس خلیلی )
کنار پنجره ایستاده بود و همینطور که به آبی بیکران دریا نگاه میکرد، به سیگارش هم پک میزد که با دیدن ماشین عمویش که وارد حیاط ویلا شد، سریع سیگارش را...
سلام
خوبی؟
خب نوبت منه سوال بپرسم
اگر قرار باشه روی یکی از سیارات منظومه ی شمسی به غیر از زمین زندگی کنی کجا را انتخاب می کردی ؟
اگر قرار باشه یک حیوان وحشی را به عنوان حیوان خانگیت داشته باشی چی انتخاب می کردی ؟
اگر قرار باشه یک بیماری روانی باشی فکر می کنی چه بیماری بودی ؟
اگر قرار باشه یه...
عزیز جان ماه سیاره نیست قمره هر سیاره ی چندتا قمر داره زمین یکی قمر به دور سیاره می چرخه سیارات به دور خورشید
تخت جمشید هم اسکندر اتش نزد تائیس معشوقه ی دیوانه ی اسکندر به آتش کشید
و در آخر
محمد کیه ؟؟؟;););)
سیاوش هم جلوتر رفت و لباس مردانهی را که روی یکی از مبلها بود با دو تا انگشت برداشت و انداخت روی مبل دیگر و گفت:
- عمو اینجا کجاست ما رو آوردی؟
یوسف آرام بر سرش غر زد:
- من آوردمت یا خودت میخواستی بیای.
- هیوا که میگفتی همینه.
یوسف فقط سری تکان داد.
- اصلاً شبیه عمه نیست.
یوسف با دیدن زیر...
یوسف که نمیخواست کوتاه بیاید باز گفت:
- میخوای تلافی کنی، اما این راهش نیست، هیوا پدر و مادر تو نمیتونستن با هم زندگی کنن و برای هم ساخته نشده بودن، پدرت دلش میخواست مادرت رو توی این شهر اسیر خودش و افکار و فرهنگش کنه و مادر تو هم نمیتونست این زندگی رو تحمل کنه و برای همین تصمیم گرفتن از هم...
سیاوش با ماشین وارد حیاط ویلا شد و مقابل ساختمان ویلا نگه داشت، یوسف خیلی سریع پیاده شد و در عقب را باز کرد و با تشر به هیوا گفت:
- بیا پایین ببینم.
هیوا از ماشین پیاده شد و به یوسف اجازه داد، رها را از ماشین بیرون بیارود ، سیاوش جلوتر رفت و در را برای یوسف باز کرد و بعد در اتاقی را باز کرد که...
و رفت دوباره مقابل هیوا نشست و فنجان قهوهاش را برداشت، همینطور که به هیوا نگاه میکرد گفت:
- اما بهتره بدونی قهوه هیچ تاثیری روی پوست نداره.
هیوا ابروی در هم کشید و گفت:
- منظور؟
سیاوش با شیطنت گفت:
- یعنی با خوردن قهوه سیاهتر از اینی که هستی نمیشی.
حسابی حرص هیوا را در آورده بود هیوا کمی سبزه...
هیوا همینطور که به سمت کمد میرفت گفت:
- نگران نباش الان یه چیز پیدا میکنم بپوشی.
و در کمد لباسهای یوسف را باز کرد و گفت:
- وای ببین اینجا چه خبره؟
- هیوا دست نزن، اون لباسها که مال ما نیست.
- نگران نباش فکر نمیکنم داییم ناراحت بشه اگر یکی از لباساش رو قرض بگیریم.
- اینجا اتاق داییته؟...
هیوا دست رها را گرفت و از کنار یوسف گذشتند و از اتاق بیرون رفتند، بعد از رفتنشان لبخندی روی ل*بهای یوسف نشست و دستی به موهایش کشید و با خودش گفت:
- عاقل شو یوسف، عاقل شو.
رها و هیوا سر میز کنار هم نشسته بودند، سیاوش هم رو به روی هیوا نشسته بود و همینطور که میخورد زیر چشمی و با خشم به هیوا نگاه...
هردو کنار هم روی مبل نشسته بودند، فیلم کمدی نگاه میکردند و بلند بلند میخندیدند، یوسف با دستان پر وارد سالن شد و کیسهها را روی مبل گذاشت و گفت:
- سیاوش کجاست؟
هیوا همانطور که نگاهش به تلویزیون بود گفت:
- نمیدونم.
یوسف به کیسهها اشاره کرد و گفت:
- اینها مال شماست، امیدوارم اندازهتون باشه،...
***
توی حیاط لبهی پلکان نشسته بود که یوسف با ماشین قشنگش وارد ویلا شد، رها از جا برخواست و چند پلهای پایین رفت، یوسف از ماشین پیاده شد و نگاهی به رها انداخت، در عقب را باز کرد و چهار تا پیتزا و یک کیسه برداشت، رها جلوتر رفت و گفت:
- کمک میخواهید؟
- یه کیسه دیگه تو ماشین هست، اون رو بیارید...
***
بیست دقیقهی بعد سر و کلهی سیاوش هم پیدا شد، یوسف که عصبی روی مبل نشسته بود گفت:
- هیچ معلوم هست کجایی؟ چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟
سیاوش از لحن یوسف جا خورده بود لحظاتی فقط نگاهش کرد و بعد گفت:
-رفته بودم بازار یه کم خرید کنم، موبایلم سایلنت بود نشنیدم.
- اون دو تا رو صدا کن بیان ناهار...
***
رها و هیوا نیم ساعت بود که رفته بودند توی اتاق تا حاضر شوند، یوسف و سیاوش هم حاضر توی پذیرایی منتظرشان نشسته بودند سیاوش کلافه گفت:
- مثل اینکه قصد اومدن ندارن.
- نگران نباش وقت داریم.
- مگه نگفتید ساعت سه باید فرودگاه باشیم؟
- پروازمون برای شش و نیم.
- عمو.
- زهرمار و عمو، اینجوری...
***
یوسف داشت کلید ویلا و سوییچ ماشینی که این مدت کرایه کرده بودند را به مرد بنگاهدار تحویل میداد و با او تسویه میکرد، که بالاخره هیوا و رها هم از خانه بیرون آمدند. وقتی کار یوسف تمام شد و با مرد بنگاهدار خداحافظی کرد رو کرد به آنها و گفت:
- همینطوری میخواهید اونجا واستید، برید سوار بشید...
***
هر چهار نفر با هم وارد سالن انتظار فرودگاه شدند، سیاوش ایستاده بود و با نگاهش به دنبال کسی میگشت که یوسف گفت:
- کسی قراره بیاد؟
- آره ، شیدا قرار بود بیاد... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای دختری را شنید که گفت:
- که خیلی وقته اومده و منتظرتونه.
شیدا دختری زیبا و شیک پوش بود که به آنها...