غروب جمعه است. ممکن است تو هم روزی در غروب جمعه یاد کسی بیفتی؟ گاهی نمیخواهم بدانم چگونه مردی خواهی شد، چگونه زنی را دوست خواهی داشت. نمیخواهم بدانم آیا شاد و خوشبخت خواهی بود؟ فقط میخواهم از این مسیر لذت ببرم، از بزرگ شدنت، از خطا کردنت، از عاشق شدنت، از پدر شدنت و شاهد تکمیل این چرخه باشم...
قسمت قبلی را که نوشتم، چیزی در دلم شکست. فکر روزی که باید دستت را رها میکردم، مثل آن چتر بسته میشدم و تو را در سرما و زیر ضربات قطرات باران رها میکردم. بعد نفسی کشیدم، حسام، ما با هم نفسی کشیدیم، هر دوی ما، و مطمئن شدم که روزی تو را زیر باران تماشا خواهم کرد، همان طور که مادرم تماشایم کرد...
باران میبارد، حسام، باران میبارد. روزی تو را با خودم زیر باران خواهم برد. به تو یاد خواهم داد چترها چیز خوبی هستند، یک چیز محافظ، مثل پدر و مادر، و به تو یاد خواهم داد شجاعانهترین و زیباترین اتفاق دنیا، این است که چتر را ببوسی، ببندی، و زیر باران بروی.
زندگی، چاقوی دولبه انتخابهاست. ممکن نیست رویش راه بروی و پایت نبرد. ممکن نیست بدون جا گذاشتن رد پایی از خون، این مسیر را طی کنی. انگار قضیه تنها سقوط نکردن از روی لبه چاقوست، حتی اگر به قیمت بریدن پایت باشد.
به وجود آمدن تو چنین انتخابی بود. داشتنت، عاشقت بودن، همه را با رد پایی از خون خودم و...
یک سوی دلم ترس است. تو را به این دنیا میآورم تا -حتی سالم- بیمار شوی، درد بکشی، کسی احساساتت را خرد کند و غرورت را بشکند؛ تو را به این جهان میآورم تا زمین بخوری، بارها و بارها، و در نهایت به همان زمین برگردی.
خودت میخواهی زنده باشی، حسام؟ یا این انتخابی است که من، خودخواهانه، به جای تو کردهام؟
میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. وقتی فقط سه ماه بود که درون من وجود داشتی، به پدرت گفتم: "اگر مثل من باشد، چه؟" منظورم از دو جهت بود، اینکه تو دختر باشی و بیماری مرا به ارث برده باشی. پدرت منظورم را پرسید و برایش توضیح دادم، گفتم: "اگر عمرش کوتاه باشد..."
پدرت گفت: "پس در عمر کوتاهش، به اندازه...
یک ماه دیگر، تو را میبینم. از همین حالا صبرم تمام شده است. امروز میتوانم کف دستم را روی سرت بگذارم، سر کوچولوی بامزهات که به پهلویم فشار میآورد. بویت را تصور میکنم. پشت بوی شیر و تن نوزاد، میدانم که تو بوی مادرم را خواهی داد، یا شاید فقط امیدوارم چنین باشد. مادر من بویی مثل بوی گل مریم...
حالت چطور است؟ من که امروز خوبم. امروز چند ساعت از وقتم را صرف فکر کردن در مورد تو کردم. پدرت واقعا خسته بود، اما وقتی از راه رسید، به همه افکارم گوش داد و خندید. میگفت، طوری سرش را زیر قفسه سینه تو قرار داده، انگار میخواهد به قلبت نزدیکتر باشد تا صدایش را بهتر بشنود. همینطور است حسام؟ آیا...
امروز حتی بیشتر تو را احساس میکنم. شاید، چیزی بیشتر از یک تماس فیزیکی بین ماست. چیزی بیشتر از یک طناب طولانی گوشت و خون در بطن من. احساس میکنم ما یکدیگر را میشناسیم، بدون اینکه حتی یک بار به چهرهی هم نگریسته باشیم. داشتم فکر میکردم که چه چیزهایی در مورد تو میدانم: تو از طعم شور خوشت...
نام اثر: به زندگیِ درون من
نویسنده: لیلیِت
ژانر: عاشقانه
موضوع: دلنوشته
سال نشر: ۱۴۰۳
منتشر شده در: کافه نویسندگان، تالار ادبیات، بخش تایپ دلنوشته
دیباچه:
انگار دیروز بود که در وجودم احساست کردم؛ صدای قدمهای کوچکی را شنیدم که آهسته آهسته ورود تو به زندگیام را خبر میداد. یک جنین کوچک، یک...
سلام، درخواست جلد برای زاغ و افعی به قلم لیلیت
https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%BA-%D9%88-%D8%A7%D9%81%D8%B9%DB%8C-%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C%D9%90%D8%AA.37340/
عنوان: زاغ و افعی
ژانر: جنایی، مافیایی، عاشقانه
نویسنده: لیلیِت
ناظر: @@سادات.۸۲
خلاصه:
اگر روزی در ترمینال به اشتباه چمدان کس دیگری را بردارید، هیجانانگیزترین اتفاقی که ممکن است بیفتد چیست؟
این دقیقا اتفاقی بود که برای آنتونیو گومز افتاد؛ اما زندگی او را خیلی بیشتر از آنچه از یک چمدان ساده...
فاطمه یکی از وسیع ترین خیالپردازیهایی رو داره که تا به حال دیدهم. حماسی فانتزی از زیرژانرهاییه که دراوردنش دشواره و این تم توی رمان کابوس افعی خیلی خوب کار شده. نزدیک شدن رمان به پایان از نوشتار و روندش مشخصه، آروم داره ما رو به سمت پایانی سوق میده که منتظرش بودیم و امیدوارم با یه پایان...
- آیتان، من اینجا نمیمونم که شاهد مرگ هر کسی که دوستش دارم باشم، برمیگردم خونه و پایان دنیا رو تماشا نمیکنم! نمیتونم... نمیتونم شاهد مرگ تو باشم! من میخوام فکرم رو از هرچیزی که متعلق به توئه آزاد کنم، نمیخوام به از دست دادنت حتی فکر کنم...
-اما آلانیس، وقتی دنیا داره تموم میشه، من فقط به...