داستان کوتاه فراسوی عشق

  1. ا

    در حال تایپ داستان کوتاه فراسوی عشق | Stone Heartو Negin کاربران انجمن کافه نویسندگان

    با دلهره یک گوشه‌ی اتاق نشسته بودم و از پشت پرده‌ی اشک، به محسن چشم دوختم‌. طول اتاق رو مثل پاندول ساعت طی می‌کرد! چشم های مشکی و آرومش، به رنگ سرخ می‌زد و تو فکر فرو رفته بود. صداش رو شنیدم که زیرلب زمزمه کرد. - لعنت بهت نیلوفر! تو چیکار کردی؟! خودم رو به سختی کمی جلو کشیدم. هق‌هقی کردم و گفتم...
عقب
بالا پایین