با دلهره یک گوشهی اتاق نشسته بودم و از پشت پردهی اشک، به محسن چشم دوختم. طول اتاق رو مثل پاندول ساعت طی میکرد! چشم های مشکی و آرومش، به رنگ سرخ میزد و تو فکر فرو رفته بود. صداش رو شنیدم که زیرلب زمزمه کرد.
- لعنت بهت نیلوفر! تو چیکار کردی؟!
خودم رو به سختی کمی جلو کشیدم. هقهقی کردم و گفتم...