انجمن کافه نويسندگان
ح_وفا
داستانک
دکوراسیون داخلی سبک میدسنچری
دکوراسیون سبک میدسنچری
سبک میدسنچری(قرون وسطایی)
سری بیستم نقدانه² با حضور parnian سرپرست بخش کتاب و مدیر تالار کپیست
سرمای عجیبی که تمام استخوانهایم را مورد هجوم قرار داده بود، دستم را معلق و ثابت در فاصلهی کمی از انگشتانش نگه داشت و نگاهم را مبهم و بهتزده در چشمانِ متعجب و شبگون روبهرویم قفل کرد.
- چت شد یهو؟ چرا قیافت رو اینجوری میکنی؟
بیاختیار سرم را تکان دادم و یک قدم از او فاصله گرفتم تا تجربهی...
آرزوی زن
زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد، چراغ روغنی قدیمیای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود. زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد یک غول بزرگ پدیدار شد.
زن پرسید: حالا میتوانم سه آرزو بکنم؟
غول...
@Masoum.t
دست هامو بهم مالیدم و روی اتیشی که به جون هیزم ها افتاده بود گرفتم.
صورتم رو به سمت چارلی برگردوندم و لبخندی گوشه لبهام نقش بست.
-دیدی گفتم! عصبانیتت که فروکش کنه چشمات رنگ عشق میگیره.
چنگی به موهای درهمش زد و از پنجره به بیرون نگاه کرد، دستش رو به ل*ب هاش نزدیک کرد و با دندون شروع...
مردی که در اتاقش را قفل می زد
می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی م*حکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از...
چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: - بنشینید یولیا.میدانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
چهل روبل.
نه من یادداشت...
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟»گفت:....
میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در...
طوطیهای دعاخوان
یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت. او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند. اما متأسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاح*شه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟» این موضوع برای من واقعاً دردسر شده و آبروی من را به خطر انداخته است...
قسمت چهارم:
نامزد! پولو که بده مو باید برگردم افغانستان.
- پول؟!
بیشتر از اون نپرسیدم؛ یعنی دلم نمی خواست بیشتر بدونم. خودم رو با علی و پسر داییم مشغول و سعی کردم هر چیزی که راجع به اون دختر و خانوادش شنیدم رو برای چند دقیقه ای فراموش کنم و برگردم به دنیای بی دغدغه و آروم خودم.
ناهار رو...
انجمن کافه نویسندگان
سرخیو خندید. «گفت پسرم نمیخواد عصبانی بشی. فکرش رو بکن: اگه نخوای رشوه بدی یه جورایی پرخاشگری حساب میشه. بعد گفت: خب چی کار کنیم؟»
سرخیو گفت: «بذار حرفم رو اصلاح کنم. هیچوقت تا حالا رشوهی پولی ندادم.»
معلوم میشود که دوستم آن موقع عجله داشته. درست است که چهارچوبهای...
انجمن کافه نویسندگان
بیرون در ميان برف پيرزني كه با لباس مشكي بلندي نشسته بود گفت: مرگ دراتاق تو بود من او را ديدم كه چگونه با كودكت از آنجا گريخت آنچه را كه ربود ديگر پس نخواهد آورد. مادر پريشان و متوحش پرسيد : فقط بگو از كدام راه گريخت؟ راه را به من نشان بده من او را خواهم يافت ، پيرزن گفت من...
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
داستان تاریخی حاکم و دهقان !
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.
حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
روستایی بی نوا با ترس و لرز در...
Lidiya
موضوع
انجمن رمان
انجمن رمان نویسی
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
انجمن کافه نویسندگان
حکایت
داستان آموزنده
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
داستانک
فلش فیکشن
مینیمال