داستانک

  1. ج

    داستانک زیر آسمان سیاه | ح_وفا کاربر انجمن کافه نویسندگان

  2. A

    در حال تایپ داستانک قتال وجود | Neko و Alien

    سرمای عجیبی که تمام استخوان‌هایم را مورد هجوم قرار داده بود، دستم را معلق و ثابت در فاصله‌ی کمی از انگشتانش نگه داشت و نگاهم را مبهم و بهت‌زده در چشمانِ متعجب و شبگون روبه‌رویم قفل کرد. - چت شد یهو؟ چرا قیافت رو این‌جوری می‌کنی؟ بی‌اختیار سرم را تکان دادم و یک قدم از او فاصله گرفتم تا تجربه‌‌ی...
  3. R

    اتمام یافته داستانک در نقاب نقار | ریحانه اکبریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

  4. R

    اتمام یافته داستانک سودای مخبط | Neko کاربر انجمن کافه نویسندگان

  5. L

    طنز طنزهای تلخ و جالب

    آرزوی زن زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد، چراغ روغنی قدیمی‌ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود. زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد یک غول بزرگ پدیدار شد. زن پرسید: حالا می‌توانم سه آرزو بکنم؟ غول...
  6. L

    در حال تایپ مجموعه داستانک خاطرات من از اولین بار که مُردم | به قلم کاربران انجمن

    @Masoum.t دست هامو بهم مالیدم و روی اتیشی که به جون هیزم ها افتاده بود گرفتم. صورتم رو به سمت چارلی برگردوندم و لبخندی گوشه لبهام نقش بست. -دیدی گفتم! عصبانیتت که فروکش کنه چشمات رنگ عشق میگیره. چنگی به موهای درهمش زد و از پنجره به بیرون نگاه کرد، دستش رو به ل*ب هاش نزدیک کرد و با دندون شروع...
  7. Z

    حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا!

    مردی که در اتاقش را قفل می زد می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی م*حکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از...
  8. چَڪاوڪِ سِـپید؛

    تاپیک جامع داستانک | انجمن کافه نویسندگان

    چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم. به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟ چهل روبل. نه من یادداشت...
  9. نازلـی

    داستانک‌های تکان دهنده | انجمن کافه نویسندگان

    خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:.... می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در...
  10. M

    داستان‌های کوتاه طنز

    طوطی‌های دعاخوان یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت. او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند. اما متأسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاح*شه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟» این موضوع برای من واقعاً دردسر شده و آبروی من را به خطر انداخته است...
  11. E

    در حال تایپ داستانک عاطفه ارزان نبود| رکسار

    قسمت چهارم: نامزد! پولو که بده مو باید برگردم افغانستان. - پول؟! بیشتر از اون نپرسیدم؛ یعنی دلم نمی خواست بیشتر بدونم. خودم رو با علی و پسر داییم مشغول و سعی کردم هر چیزی که راجع به اون دختر و خانوادش شنیدم رو برای چند دقیقه ای فراموش کنم و برگردم به دنیای بی دغدغه و آروم خودم. ناهار رو...
  12. K

    ناداستان

    انجمن کافه نویسندگان سرخیو خندید. «گفت پسرم نمی‌خواد عصبانی بشی. فکرش رو بکن: اگه نخوای رشوه بدی یه جورایی پرخاشگری حساب می‌شه. بعد گفت: خب چی کار کنیم؟» سرخیو گفت: «بذار حرفم رو اصلاح کنم. هیچ‌وقت تا حالا رشوه‌ی پولی ندادم.» معلوم می‌شود که دوستم آن موقع عجله داشته. درست است که چهارچوب‌های...
  13. K

    داستانک‌های آلمانی

    انجمن کافه نویسندگان بیرون در ميان برف پيرزني كه با لباس مشكي بلندي نشسته بود گفت: مرگ دراتاق تو بود من او را ديدم كه چگونه با كودكت از آنجا گريخت آنچه را كه ربود ديگر پس نخواهد آورد. مادر پريشان و متوحش پرسيد : فقط بگو از كدام راه گريخت؟ راه را به من نشان بده من او را خواهم يافت ، پيرزن گفت من...
  14. L

    حکایت سرا

    انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان داستان تاریخی حاکم و دهقان ! روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس و لرز در...
عقب
بالا پایین