جای گماشته بودم
خندهام را
شیطنتهای بچگانهام را
پس جُنگ نخنمای صندوقچه
و دل نشین نیست؟
خیال دوباره تسخیر، لم*س، حس کردن
تماما خود!
نسیم میوزد
حریرها میرقصند
زلفهای پریشان هم
چمدان حرفها دارد
خیالم دور دستها را سِیر
وجود چپ سینه نیز
به خیال شکفتن دوباره
اگر چه رنج دارد
امید نیز...
من و تو پرت شدهایم؛ تو از پرتگاه دشت و من از پرتگاه زندگی!
عذابم میداد وجدانی که هر لحظه عذاب میکشید و نبودت را تداعی چشمانم میکرد.
و این چشمهایم، اشک ها را فدای گونههایم میکردند.
من حاضر بودم بمیرم تا جانم را فدای حضورت کنم؛ بلکه باری دیگر لبخند را بر روی ل*ب هایت ببینم.
انجمت کافه نویسندگان
انجمن نویسندگی
دلنوشتهاجتماعیدلنوشته در حال تایپ
دلنوشته عاشقانه
دلنوشته هم پیمان
دلنوشته هم پیمان از نگین بای
دلنوشتههای نگین بای
نگین بای