با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
یه داستانِ ترسناک میخوام تعریف کنم
که ترسناک بودنش بخاطر واقعی بودنشه!
یکی از همین روزای بهارِ زرد بود و سرِ سفره، کنارِ اهالی خونه نشسته بودم که یه اتفاقی افتاد و من خندم گرفت؛ یه طورِ عجیبی!
خنده با صدای بلند، قهقهه تا دلِ آسمون...
وسطِ همین سرخوشیا یچی خفتم کرد و دستشو گذاشت رو گلوم..نه که...
ما بهم قول داده بودیم!
انگشت همو محکم فشار داده و قول داده بودیم: عاشق هم بمونیم!
حالا اینکه اون سه سال از من کوچیکتر بود اهمیتی نداشت.
چیزهای مهمتری هم بود. من مشقاشو می نوشتم و اون نقاشیامو می کشید. بعد با هم می دویدیم تو کوچه و تا خود شب "زو"می کشیدیم. حس خوبی بود؛ اینکه تو راه مدرسه اون سیب...