به وقت آذر ماهِ هفتاد و نه، شاید خانم آقای مهری یک چیزی میدانست که با ناخوشی نگاهمان میکرد.
شاید بچههای تابستان ندیدهی کوچهی خانهیتان میدانستند که این شیرینی دل را میزند و در همان روزهای اول پایم زیر دوچرخهی قرمز رنگ محمد، پسرِ حیدر آقا رفت.
در این میان به من بگو، منتظرت بمانم؟ یا تو...