استلا از رو صندلی بلند میشود و به سمت پنجره میرفت. پشت سارافن لیمویی رنگش کمی چروک شده بود، در حالی که بازوان خودش را در دست گرفت، گفت:
- حس میکنم گذشته جلوی چشمهام، باز داره تکرار میشه!
ماشینهای تو خیابان مدام جا به جا میشوند و من همچنان مینشینم و گوش میدم، با خودم فکر میکنم مثل...
hadishpfکاربرانجمنکافهنویسندگان
ireihane
ترجمه رمان پرطرفدار کری
ترجمه رمان کری
رمان ترسناک و هیجانی کری
رمان در حال ترجمه کری از استفین کینگ
رمان در حال ترجمه کری از استیفن کینگ
به ویلا که رسیدیم در عرض شاید یک ساعت و نیم ونوس میرزا قاسمی درست کرد، این دختر آشپز فوقالعادهای بود.
بعد از شام وقتی کنار ساحل جلوی آتیش باهمدیگه نشسته بودیم بهش نگاه کردم.
زندگی ونوس با آرامش و خوشبختی جلو میرفت؛ درست برعکس زندگی من!
گاهی اوقات، بهش حسادت میکنم.
- چرا بهم زل زدی؟...
هوا سرد بود و لرزی به تنم افتاده بود، دروغ چرا؟ من از ترس فرزان میلرزیدم! از اینکه اگه بفهمه با امیر دست به یکی کردم، با من چیکار میکنه؟
حس میکردم دچار اختلال آنهدونیا شدم، دیگه دیدن فرزان تو این شرایط برعکس همیشه خوشحالم نمیکرد! دستی روی قبر فرشته کشیدم.
- تو از اون بالا شاهدی، که اگه...
diablo
hadishpfhadishpfکاربرانجمنکافهنویسندگان
آنا
انجمن رمان نویسی کافهنویسندگانانجمن رمان کافهنویسندگانانجمنکافهنویسندگان
دانلود رمان
دانلود رمان من دیابلو هستم
دیابلو
رمان آنلاین
رمان آنلاین من دیابلو هستم
رمان جنایی من دیابلو هستم
رمان در حال تایپ
رمان در حال تایپ من دیابلو هستم
رمان در حال تایپ من دیابلو هستم از hadishpf
رمان معمایی دیابلو
فرزان