******
از رستوران بیرون آمدیم. افتاده راه میرفتم و بیحوصله اطرافم را نگاه میکردم. از کنار بستی فروشی رد میشدیم. نگاهی عمیق به بستنیها انداختم و بیخیال به راهم ادامه دادم. صدای برایان حواسم را جمعتر کرد.
- بستنی میخوری؟
نگاهش کردم و به نشانهی نه سرم را تکان دادم.
دیگر چیزی نگفت و به...
هوا سرد بود و لرزی به تنم افتاده بود، دروغ چرا؟ من از ترس فرزان میلرزیدم! از اینکه اگه بفهمه با امیر دست به یکی کردم، با من چیکار میکنه؟
حس میکردم دچار اختلال آنهدونیا شدم، دیگه دیدن فرزان تو این شرایط برعکس همیشه خوشحالم نمیکرد! دستی روی قبر فرشته کشیدم.
- تو از اون بالا شاهدی، که اگه...