استلا از رو صندلی بلند میشود و به سمت پنجره میرفت. پشت سارافن لیمویی رنگش کمی چروک شده بود، در حالی که بازوان خودش را در دست گرفت، گفت:
- حس میکنم گذشته جلوی چشمهام، باز داره تکرار میشه!
ماشینهای تو خیابان مدام جا به جا میشوند و من همچنان مینشینم و گوش میدم، با خودم فکر میکنم مثل...