تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,566
15,432
218
میان ستاره‌ای
?



گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز

فرمان بَرَمَت جانا! بنشینم و برخیزم



گر بی تو بُوَد جنّت، بر کنگره ننشینم

ور با تو بُوَد دوزخ، در سلسله آویزم


#سعدى
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
اوّلِ دفتر به نامِ ایزدِ دانا

صانعِ پروردگارِ حیِّ توانا

اکبر و اعظم خدایِ عالَم و آدم

صورتِ خوب آفرید و سیرتِ زیبا

از درِ بخشندگیّ و بنده‌نوازی

مرغْ هوا را نصیب و ماهیْ دریا

قسمتِ خود می‌خورند مُنعِم و درویش

روزیِ خود می‌بَرند پشّه و عَنقا

حاجتِ موری به علمِ غیب بداند

در بُنِ چاهی به زیرِ صخرهٔ صَمّا

جانور از نطفه می‌کُند، شکر از نِی

برگِ تر از چوبِ خشک و چشمه ز خارا

شربتِ نوش آفرید از مگسِ نَحل

نخلِ تناور کُنَد ز دانهٔ خرما

از همگان بی‌نیاز و بر همه مُشفِق

از همه عالَم نهان و بر همه پیدا

پرتوِ نور سُرادِقاتِ جلالش

از عظمت ماورایِ فکرتِ دانا

خود نه زبان در دهانِ عارفِ مدهوش

حمد و ثنا می‌کُند که مویْ بر اعضا

هرکه نداند سپاسِ نعمتِ امروز

حیف خورَد بر نصیبِ رحمتِ فردا

بارخدایا مُهَیمِنیّ و مدبّر

وز همه عیبی مقدّسیّ و مبرّا

ما نتوانیم حقِّ حمدِ تو گفتن

با همه کرّوبیانِ عالَمِ بالا

سعدی از آن‌جا که فهمِ اوست سخن گفت

ور نه کمالِ تو وهم کِی رسد آن‌جا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا
از برِ یار آمده‌ای، مرحبا!
قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح
مرغِ سلیمان چه خبر از سبا
بر سرِ خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی می‌رود اندر رضا
از درِ صلح آمده‌ای یا خِلاف
با قدمِ خوف رَوم یا رَجا
بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست
بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا
گو رمقی بیش نمانْد از ضعیف
چند کُنَد صورتِ بی‌جان بقا
آن‌همه دل‌داری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دورِ وصالی بُوَد
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دستِ مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحت است
درد کشیدن به امیدِ دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرّد قَفا
هر سَحر از عشق دمی می‌زنم
روزِ دگر می‌شنوم برملا
قصهٔ دردم همه عالَم گرفت
در که نگیرد نفسِ آشنا
گر برسد نالهٔ سعدی به کوه
کوه بنالد به زبانِ صدا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا