خدا گفت نه ...
خدا را دیدار کردم
بیرون شهر
جایی که باد و سکون به هم میرسند
و تاریکی به نور
دریا به آسمان
صحرا به باران
و زمین به آسمان
بیرون شهر،
خدا را دیدم
به خدا گفتم
لطفی در حقم کن
مرا به گذشته برگردان
بفرست به سیاتل
بگذار بروم کورت کوبین را پیدا کنم
تفنگش را بگیرم
فشنگهاش را بگیرم
با او حرف بزنم
مجبورش کنم بخواهد زندگی کند
به او بگویم همه ما چقدر دوستش داریم
کمکش کنم شهرت و آوازهاش را ببیند