با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
تو را عاشقانه تر دوست خواهم داشت چه بمیرم، چه بمانم قلب تو آشیانهی من است و قلب من باغ و بهار تو مرا چهار کبوتر است چهار کبوتر کوچک قلب من آشیانهی توست و قلب تو باغ و بهاران من.
چه دلپذیراست اینکه گناهانمان پیدا نیستند وگرنه مجبور بودیم هر روز خودمان را پاک بشوییم شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم و باز دلپذیر و نیکوست اینکه دروغهایمان شکل مان را دگرگون نمی کنند چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم خدای رحیم ، تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس.
واژههایت در قلب من
دایرههای سطح آب را مانندند! بو*سهات بر لبانم،
به پرندهیی در باد میماند! چشمان سیاهم بر روشنای اندامت، فوّارههای جوشان در دل شب را یادآورند!
مگذار شکوه چشمان تندیسوارت، یا عطرِ گل سرخی که شبانه
با نفست بر گونهام مینشیند را از دست بدهم! میترسم از یکه بودن بر این ساحل،
چونان درختی بیبار
سوخته در حسرت گُلُ برگُ جوانهیی
که گرمایش بخشد! اگر گنج ناپدید منی،
اگر زخم دریده یا صلیب گور منی،
اگر من یک سگمُ تو تنها صاحبمی،
مگذار شاخهیی که از رود تو برگرفتهام
و برگهای پاییزی اندوه بر آن نشاندهام را
از دست بدهم!
پس او را به کرانه رود بردم
گمان کردم که دوشیزه است
اما شوهر کرده بود.
شب و کنارهی سنت جیمز
و من مثل آدمی که مجبور به کاری باشد.
فانوسها خاموش
و زنجرهها در آواز
در گوشهی دنج خیابان
سینههای لرزانش را بهدست گرفتم
ناگهان چون سنبل بر من شکفتند.
و صدای لغزش زیر دامنیاش
مثل تکهای حریر
در گوشم پیچید.
پس از باران، در میان گرگ و میش، بال گشودهی چشم انداز ریل آهن، اریب افتاده بود بر افق قوسی بزرگ به سبز رنگی غروب به یاد میآورم آن نیم روز که به نظاره نشستم نوگلی نحیف هنوز سفید اما مرده در شکوفهی گرم خویش؛ دشمن تنها دشمن خانگی است و من بهت زده کدام تشریح ترمیم میبخشد زخمهامان گامهای بلند رخوت و فراغت که مشقتی است واژگونه چه ضمادی باز میآورد خنده را نه به ل*بها به چشمانی به سان دریا پریشیده
سبز، تویی که سبز میخواهم، سبز ِ باد و سبز ِ شاخهها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا. سراپا در سایه، دخترک خواب میبیند
بر نردهی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت میخواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمیتواندشان دید.
بر کنارههای رود
شب را بنگرید که در آب غوطه میخورد.
و بر پستانهای لولیتا
دسته گلها از عشق میمیرند. دسته گلها از عشق میمیرند. بر فراز پلهای اسفندماه
شب عریان به آوازی بم خواناست.
تن میشوید لولیتا
در آبِ شور و سنبلِ رومی.
پس از باران، در میان گرگ و میش،
بال گشودهی چشم انداز ریل آهن،
اریب افتاده بود بر افق
قوسی بزرگ به سبز رنگی غروب
به یاد میآورم آن نیم روز
که به نظاره نشستم
نوگلی نحیف
هنوز سفید
اما مرده در شکوفهی گرم خویش؛
دشمن تنها دشمن خانگی است
و من بهت زده کدام تشریح
ترمیم میبخشد زخمهامان
گامهای بلند رخوت و فراغت
که مشقتی است واژگونه
چه ضمادی باز میآورد
خنده را نه به ل*بها
به چشمانی به سان دریا پریشیده
ما، هنگامی که ما سر از خواب برمیداریم