تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه ی جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتی بر ل**ب آن جوی نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتی :
از اين عشق حذر كن!
لحظه ای چند بر اين آب نظر كن
آب ، آیینه ی عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم :‌
حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پيش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد
چون كبوتر ل**ب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رميدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
اشكی ازشاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگريخت!
اشک در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد،
يادم آيد كه از تو جوابی نشنيدم
پای در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نكنی ديگر از آن كوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بر تن خورشيد می پيچد به ناز

چادر نيلوفری رنگ غروب

تک درختی خشک در پهنای دشت

تشنه می ماند در اين تنگ غروب



از كبود آسمان‌ها روشنی

می گريزد جانب آفاق دور

در افق، بر لاله ی سرخ شفق

می چكد از ابرها باران نور



می گشايد دود شب آغو*ش خويش

زندگی را تنگ می گيرد به بر

باد وحشی می دود در كوچه‌ها

تيرگی سر می كشد از بام و در



شهر می خوابد به لالای سكوت

اختران نجواكنان بر بام شب

نرم‌ نرمک باده ی مهتاب را

ماه می ريزد دورن جام شب



نيمه شب ابری به پنهای سپهر

ميی رسد از راه و می تازد به ماه

جغد می خندد به روی كاج پير

شاعری می ماند و شامی سياه



در دل تاريک اين شب‌های سرد

ای اميد نا اميدی های من

برق چشمان تو همچون آفتاب

می درخشد بر رخ فردای من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ای دل،اینجا دگر جای ما نیست
با غم ما کسی اشنا نیست.
ای بلاکش،چه جویی چه خواهی؟
در دیاری که رسم وفا نیست،
مهربانی ندارد خریدار،
عشق و حسن و هنر را بها نیست
هرچه بینی فریب است و نیرنگ
روی دل ها به سوی خدا نیست

این منم بی نصیب از جوانی
این منم کشته ی مهربانی
رانده از درگه مهربانان
خسته از تیغ یاران جانی
این منم تشنه ی باده ی مرگ
این منم سیر از زندگی
این دل و این همه رنج و اندوه
این من و این غم جاودانی

ای خدا،یار من باوفا بود
با غم اشنا،اشنا بود
ایت رحمت اسمان ها
مظهر عشق و لطف و صفا بود
از رخش پرتو مهر می تافت
در نگاهش جمال خدا بود
غنچه ی حسن او جلوه ها داشت
بلبل طبع من خوش نوا بود

دیگر آن نازنین در برم نیست
سایه ی مهر او بر سرم نیست
عشق و حسن و هنر را چه حاصل
این گنه بس که سیم و زرم نیست
نیک داند که بی او به جز مرگ
بی گمان چاره ی دیگرم نیست
آن همه ارزو رفت بر باد؟
ای خدا، ای خدا، باورم نیست

ای دل خسته، با درد خو کن
اشک غم را نهان در گلو کن
غنچه ی آرزوی تو پژمرد
بعد از این مرگ را آرزو کن
سر به دریای حیرت فرو بر
گوهر عشق را جستجو کن،
گرچه ان گل تو را برد از یاد
هر نفس یاد او،یاد او کن

فریدون_مشیری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,473
12,606
219
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

وز شوقِ این محال،که دستم به دست توست،من جای راه رفتن، پرواز می‌کنم...
#فریدون‌_مشیری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,473
12,606
219
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

من همین یک نفس از جرعه‌ی جانم باقی‌ست

آخرین جرعه‌ی این جام تهی را تو بنوش ...!

#فریدون_مشیری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,473
12,606
219
چشم تو ؛
چشمه ی شر*اب من است !
هر نفس م*ست ازین شرابم کن ...


#فریدون_مشیری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,568
15,441
218
میان ستاره‌ای
بی‌وفایی می‌کنی من هم تماشا می‌کنم

فرصتی تازه برای گریه پیدا می‌کنم

دوستت دارم... ولی می‌ترسم از رسوا شدن

هرچه از زیباییت گفتند حاشا می‌کنم

من که یک لشکر حریفم نیست تسلیم توام

با رقیبان پیش چشمانت مدارا می‌کنم

از کنارم رفته‌ای اما به یادم مانده ‌است

خاطراتی که دلم را خوش به آن‌ها می‌کنم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,473
12,606
219
وقتی که شانه هایم در زیر بار حادثه

می خواست بشکند یک لحظه

از خیال پریشان من گذشت:

بر شانه های تو...

بر شانه های تو...

می شد اگر سری بگذارم



| فریدون مشیری |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا