گفتگوی آزاد [ الآن چه احساسی داری؟ ]

[D A N I]

بی حس

 

[S o l o]

سردرد زیاد .

 

[نازلــی]

به حدی خوابم میاد که میتونم ایستاده بخوابم
ولی فکر اینکه شب مهمونیم و فردا شب خودم مهمون دارم غم بزرگی رو به دلم میاره

 

[SAYE.mh]

سنگینم
بیش از حد
آهنگای مختلفی تو ذهنم پلی میشه و تکست های عجیبی رو کاغذ تبدیل میشن به پتک
دلتنگ ملی کوچولوی تپل با اون موهای فرفری سیاهش شدم
دلتنگ همبازی بچگیم که برخلاف من لاغر بود با موهای صاف [منحرفا دختر بود]
دلتنگ همه اون چیزی که از دست دادم
و من باعثش نبودم
من تنها یکی از قربانی های حماقت های بزرگترا بودم
دلتنگ یکی شدم که دو ساله رفته زیر خاک
و اما من خیلی وقته اشک نمیریزم و این بده
انگار سنگینم
به اندازه تمام اشک هایی که نریختم و هرکاری میکنم طلسم چشمام نمیشکنه

 

[skot]

دلم میخواد گریه کنم ولی اشکی ندارم
قلبم از جاش داره در میاد
این نبود رسمش خدا این نبود
جایی رو به جز اینجا پیدا نکردم تا از حسم بگم
اخرین بار که اینجا بودم بهمن ماه بود ...
خیلی ضعیف تر شدم یادمه گفتم میرم لاشم رو از زیر اوار بکشم بیرون
نه تنها نکشیدم بیرون بدتر شدم
تنها تر شدم بی کس شدم
همه کنارم هستن ولی کسی رو ندارم:)

 

[آســرِه¡]

الان غمگینم غمگین و تاریک؛ شبم.
شبی به دنبال روز و روزی از من فراری.
قلبم خستست خودم خستم جسمم خستست از هجوم افکارم از هجوم دردام از هجوم پوچی.
ولی هنوز وایسادم. هنوز هستم و قراره بمونم. یه موقعایی دلم نموندن می‌خواد اما میدونم دنبالش نیستم، در اصل دنبال زنده بودنم. باید بمونم‌. می‌دونم که میشه‌. باید بشه با سختی با درد با غم اما باید بتونم بالاخره درست میشه.
خیلی سخته که ناامیدی تا ته قلبم رخنه کرده باشه و از یه طرف بخوام بخش امیدوارمو زنده نگهدارم. ولی خب...
خلاصه که نرگس میدونم اوضاع خیلی داغونه اما تو از اون داغونتری( جمله انگیزشیه مثلا! ⁦(⁠ ⁠ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)⁩)
خب تصحیح می‌کنم. تو هنوز کلی رویای زندگی نکرده داری، کلی لبخند نزده، میدونی که؟

 

[خانومِ شین]

هیچ حسی ندارم

 

[skot]

یک ویس گرفتم واز همه خداحافظی کردم مونده ادمای اطرافم امروز باید همه رو ببینم و یک دل سیر باهاشون حرف بزنم
بالااخره تونستم...
ولی قلبم درد میکنه
خیلی زیاد
خوبه که اخرین باریه که همو میبینیم...

 

[مِلـودی،]

یک ویس گرفتم واز همه خداحافظی کردم مونده ادمای اطرافم امروز باید همه رو ببینم و یک دل سیر باهاشون حرف بزنم
بالااخره تونستم...
ولی قلبم درد میکنه
خیلی زیاد
خوبه که اخرین باریه که همو میبینیم...

یبار خیلی جدی جدی طی یه سانحه داشتم جونمو از دست میدادم، اونموقع دیگه اصلا یادم رفت چقد زندگی گاهی رویِ اعصابه، چقد سختی جلویِ راهمه، من چقد گاهی ناراضیم، اونموقع فقط جایگاهم توی این دنیا برام مهم بود، خانوادم. دلتنگ شدم واسه خانوادم واسه مادرم، میگفتم یعنی جدی جدی قراره من نباشم؟ نه من اینو نمیخوام! یعنی جدی جدی تا ابد قرار نیست مادرمو ببینم؟ نه من اینو نمیخوام! حتی برای خودم خیلی شدید غمگین شدم انگار عزیزترین ادم زندگیم داشت زندگیشو ترک میکرد.. .. . حس میکنم هیچ ادمی وقتی توی شرایطش قرار بگیره دوست نداره مرگو تجربه کنه، پشیمون میشه، حتما یه چیزی هست که پشیمون میشه.. خدارشکر بخیر گذشت.
+
سردردام ۴ روز پیاپی ادامه داره، هیچ مسکنیم جواب نیست! کلافه‌م .‌ .

 

[hanieh]

اینکه برخلاف تصورم هنوز پاکی تو قلبم دارم شده حتی یک ذره این بهم شادمانی میده
حس شادی که عمیقا قلبم رو غرق بو*سه و نوازش کرده
بیشترمون به همین چیزای کوچولو نیاز داریم تا دلگرم و لبریز از حس زندگی بشیم حتی برای چند لحظه