تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

ویژه اپیزود گوشت فاسد | حوسار کاربر انجمن کافه نویسندگان

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
بسمه تعالی
52604_2bf3f8c004966c5247b6c5b6fdd108de.jpg

نام اثر: گوشت فاسد
ژانر: فلسفی - تراژدی
نام نویسنده: حوسار
سطح اثر: ویژه

توضیحات: ایپزود درباره شخصی‌ست که با جریان نرم و لطیف خون در رگ‌هایش ناآشناست؛ با بوی گوشت فاسد مدام در حال جدال است. اگر صادقانه بگویم او شخصی‌ست که مرگ را زندگی می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
32553_4dfb9374e8969221fb23819b2e4ca1fa.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" را با دقت مطالعه کنید.



قوانین تایپ اپیزود، پادکست و دکلمه در انجمن کافه نویسندگان


هرگونه آثار شما در این بخش نباید کمتر از 7 پارت و بیشتر از 25 پارت شود.


شما می توانید پس از ارسال 5 پارت از اثر خود، درخواست نقد، درخواست تگ و درخواست جلد بدهید.

نکته : نقد اجباری می باشد و برای درخواست تگ حتما می بایست اثر شما نقد شده باشد.

درخواست نقد

درخواست نقد برای اپیزود دکلمه و پادکست


درخواست تگ

درخواست تگ برای اپیزود پادکست دکلمه


درخواست جلد

درخواست جلد برای دکلمه پادکست اپیزود


هر پست شما نباید کمتر از 8 خط باشد و بیشتر از 25 خط نباید ادامه یابد .



همچنین ‌شما می توانید پس از ارسال 7 پست اعلام اتمام نمایید تا رسیدگی های لازم صورت بگیرد.

اعلام اتمام

اعلام اتمام اپیزود پادکست و دکلمه


نکته : تنها آثاری که تگ می‌گیرند، توسط گویندگان تیم آوای کافه نویسندگان ضبط می گردد و متن آن برای دانلود به صورت فایل pdf روی سایت اصلی قرار می‌گیرند.



اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه

Avazak.ir-Line10.gif


°|مدیریت تالار ادبیات|°​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
[اپیزود اول]

بوی گوشت فاسد می‌اومد.
آینه به من نگاه می‌کرد، آینه هم دیگه واقعیت‌رو نمی‌گفت؛ همه دروغگو شده بودن.
یک ساعتی می‌شد که به گل‌های پژمرده خیره بودم. چندین بار سعی کردم بهشون آب بدم اما مگه با دست‌هایی که حس نمی‌شن، می‌شد کاری کرد؟
حالا با این پارچه‌های چروک شده‌ی روی زمین چی‌کار کنم؟ من هنوز کفنم‌ رو انتخاب نکرده بودم.
همه‌اش تقصیر این زمان لعنتیه.
دیر شده بود! خیلی دیر!
البته من بهشون هشدار داده بودم؛ گفته بودم که دیگه خودم‌ رو حس نمی‌کنم. گفته بودم وقتی می‌خوابم، سلول‌های خون از رگ‌هام فرار می‌کنن. چندبار بهشون گفتم من‌ رو خاک کنید قبل از اینکه دیر بشه؟
حرف‌هام‌ رو نشنیدن؛ کر بودن!
حالا من مرده بودم و اون‌ها باید کور می‌شدن تا جنازه‌ی تکه‌ای از وجودشون‌ رو نبینن.
نقطه‌چین‌های زندگی هرکس، یک روز که زیاد هم دور نیست تموم می‌شه و من به عنوان یک آدم تموم شده این‌جام تا بگم تو انکارگری! تلاش می‌کنی همه‌چیز رو درست کنی؛ صبح تا شب کار می‌کنی و شب تا صبح فکر؛ دنبال آرزوها و رویاهاتی اما ناامیدی، به خودت شک داری؛ گاهی حسودی می‌کنی اما خیلی راحت خودت‌ رو گول می‌زنی که آدم حسودی نیستی؛ روح لطیفت رو بین انبوه مشکلات و سیاهی‌ها گم می‌کنی و از یاد می‌بری که خودت رو نجات بدی، پس تصمیم می‌گیری تمام زندگی نصفه و نیمه‌ت رو به سمت نابودی هدایت کنی...!
 
آخرین ویرایش:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
[اپیزود دوم]

نترس! من یه انسانِ تموم شده‌ی باتجربه هستم؛ می‌تونم کمک‌ات کنم. فقط کافیه دست‌های خسته‌ و ناتوانت رو به من بسپاری.
یک روز یک آدم، از همون آدم‌هایی که صبح تا شب کار می‌کرد و شب تا صبح فکر، تعدادی موش‌رو داخل یک استخر پر از آب رها می‌کنه و موش‌ها بعد از هفده دقیقه می‌میرن. یک‌جورایی نقطه‌چین زندگی موش‌ها تموم شد تا عقلی کامل بشه!
همون آدم چند روز بعد تعدادی موش دیگه‌ رو تو استخر رها می‌کنه و قبل از اینکه هفده دقیقه بشه، نجاتشون میده. اون پیش موش‌ها از خودش یک قهرمان خیالی ساخت؛ به همین راحتی و مسخرگی!
چند روزی گذشت، اون آدم موش‌های نجات یافته‌رو دوباره به استخر می‌ا‌ندازه؛ اما می‌دونی تفاوت این دفعه با دفعه‌های قبل چیه؟
اون موش‌هایی که قرار بود بعد از هفده دقیقه تموم بشن بعد از بیست و شش ساعت تموم شدن.
رفیق! امید شاید نتونه نجاتمون بده اما می‌تونه تموم شدنمون‌ رو به تأخیر بندازه، حداقل به اندازه‌ی بیست و پنج ساعت و چهل و سه دقیقه!
ناامید نباش. ناامیدی شرایط‌ رو بدتر از چیزی که هست و قرار بود بشه، می‌کنه. ازت نمی‌خوام حماقت رو زندگی کنی یا تاریکی رو از خودت برونی؛ بلکه می‌خوام مابین دشت‌ گل‌های آفتبگردون خودت را گم کنی، ازت می‌خوام بالای اقیانوس آرام پرواز کنی و بری تا برسی به ستاره‌ها، می‌خوام همراه آهوهایِ آزادِ دشتِ بی‌هیاهو بدوی تا بتونی غروب دل‌انگیز خورشید رو نظاره‌گر باشی؛ هی! ازت می‌خوام امید رو زندگی کنی و ایرادی نداره اگه قلبت سیاه باشه، چون تو فراموش کردی جعبه‌ی رنگ پیش روت رو عوض کنی.
اگه کم آوردی، غمگین نشو و از خودت کم نکن. تو خیلی بی‌انتهایی، نذار به همین راحتی‌ها ازت کم‌شه تا یک روز تموم شی، البته نه از نوع من و موش‌ها.
رفیق! راهی که قراره تو بعداً طی کنی رو من تموم‌اش کردم، به حرف‌ام اعتماد کن و دست‌هام‌ رو ول نکن.
 
آخرین ویرایش:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
[اپیزود سوم]

راستی، خوشحالی؟ می‌خندی؟ اشک شوق‌ رو به چشم‌هات هدیه می‌دی؟
به نظرت حسی به اسم شادی وجود داره یا فقط یک کلمه‌ی ساختگیه؟
(مکث)
من چقدر احمقم! تو یک انسان انکارگری که هنوز به تکامل نرسیده پس بهتره ذهن کوچیکت رو درگیر مسائل بزرگ نکنی، چون دیوونه می‌شی؛ درست مثل من!
(مکث)
اگه بخوام از شادی برات بگم...
(مکث طولانی - بغض)
شادی یک کلمه نبود؛ یک حس هم نبود. شادی یه درد بود؛ یه نوع غم که عجیب درد داشت.
شادی مثلِ...
(مکث)
مشکل این‌جاست که شادی شبیه هیچ‌چیز نبود؛ نه می‌شد به کودکی تشبیه‌اش کرد که با ولع بستنی توت فرنگی بدشکلش رو می‌خوره و تو دلش از خدا می‌خواد که کاش این طمع خوب تموم نشه؛ و نه می‌شد به آدمی تشبیه‌اش کرد که زیر بارون می‌خوابه و در اعماق آرامش غرق شده و بیماری بعد از شب خیال‌انگیزش رو فراموش می‌کنه.
شادی دردِ دیوونه‌ای بود رفیق؛ خیلی دیوونه!
و عجیب‌تر از شادی انسان‌هایی بودند که بی‌درنگ دنبالش می‌گشتن. واقعاً خنده دار نیست؟ این دردِ مرموز فقط تو قلب حس میشه، نه میون آدم‌ها و لابه‌لای کارهای بیهوده.
(مکث)
من این حس عجیب‌ رو زمانی درک کردم که روی یک صندلی نشسته بودم و کل تهرانِ لعنتی با ریه‌های کبودش زیر پاهام بود و چراغ‌های دوردست با زیبایی می‌رقصیدن؛ از قبلش... و غروب آفتاب هم نگم برات.
دقیقاً همون لحظه‌ها سلول‌هام حس عجیبی به اسم شادی‌ رو تجربه کردن؛ لبخند روی لبم بود و می‌خندیدم اما اون حس خوب یه زمانی تموم می‌شد و برای قلب من کافی نبود؛ همین‌ها باعث شد دردِ غمِ شادیم عمیق‌تر بشه.
آره... منم مثل تو دنبال شادی بودم؛ اما فراموش نکن قبل پیدا کردنش بهتره با قلبت پیوند دوستی برقرار کنی، وقتی با قلبت غریبه‌ای چطور می‌خوام با شادی هم‌پیمان باشی؟
(مکث)
وقتی خوشحالی اگه فرصت کردی به درونت نگاه کن؛ اون‌موقع تمام شک‌هایی که تو دلت ایجاد کردم به یقین تبدیل می‌شه.
 
آخرین ویرایش:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
[اپیزود چهارم]

ولی می‌دونی، صبر تو اون‌جایی لبریز شد که مشکلات و غم تبدیل به چیزی فراتر از یک کلمه شدن. اون‌ها شده بودن مایه‌ی عذاب و شکنجه‌گر تو.
یک نصیحتی بهت بکنم؛
مشکلات، سختی‌ها، دشواری‌ها، پیچ و تاب‌های زندگی، اسمش‌ رو هرچی دوست داری بذار، این‌ها همه‌شون می‌گذره و تنها چیزی که باقی می‌مونه حسرته و خاطرات تلخ گذشته.
مشکلات از زمانی که به دنیا میای تا زمانی که می‌میری سعی دارن الفبای خودشون‌ رو بهت یاد بدن؛ اما تو به جای یاد گرفتن سعی می‌کنی که باهاشون بجنگی و هیچ‌وقت نخواهی فهمید که جنگ در این مورد هیچ‌چیز رو درست نمی‌کنه؛ هیچ‌چیز!
تو باید با مشکلاتت رفیق‌ شی؛ یک رفیق مثل من و خودت!
نمی‌خوام بهت بگم اگه باهاشون بجنگی بدبخت‌تر از اینی که هستی می‌شی؛ اما مطمئن باش بعداً مشکلات جدیدتری میاد و تو باید بیشتر از گذشته بجنگی، با این کار فقط خودت‌ رو خسته می‌کنی.
(بغض)
آره قبول دارم؛ مشکلات گاهی به جایی می‌رسونن‌ات که می‌خوای انقدر گریه کنی تا اشک‌هات تبدیل شن به جام زهر و با نوشیدنش به زندگیت پایان بدی. حادثه‌های تلخ تبدیل می‌شن به زنجیر، پاهات‌ رو ب*غل می‌کنن و ول کن نیستن. بعضی اوقات هم می‌خوای انقدر فریاد بکشی که مغزت متلاشی بشه.
(مکث)
وودی آلن حسرت وارونه طی کردن مسیر زندگی رو داره، فکر می‌کنه اگه تولدش از اونجایی شروع شه که جسمی مرده‌ست و پایان‌اش در رحم مادرش باشه، یه زندگیِ شورانگیز رو در اوج به پایان رسونده؛ اما هرچی فکر می‌کنم حتی در مسیر وارونه‌ی رویاییِ وودی آلن هم غم و سختی وجود داره؛ ما بازهم، هم رو از دست می‌دیم و مکان زندگی‌مون تغییری نمی‌کنه؛ ما باز هم حرص و طمع داریم و برای قدرت می‌جنگیم؛ ما باز هم همدیگر رو می‌کشیم و به قلب‌ به چشم یک شیشه نگاه می‌کنیم.
پشت مشکلات کلی حرفِ زده نشده هست که هیچ‌وقت نمی‌فهمی؛ اما تو امیدوار باش!
ما هممون مشکل داریم، فقط ایرادمون اینکه انسانیم و انسان خوی وحشی و درنده‌ای داره؛ شاید اگه تا این حد درنده نبودیم به هم کمک می‌کردیم.
این بوی گوشت فاسد هم داره منو روانی می‌کنه.
می‌بینی؟ حتی بعد از مرگ هم مشکل وجود داره!
(بغض)
ولی رفیق! نبینم کم بیاری و گریه کنی‌ها. هرچی که باشه تو برای من مهمی، با اینکه دقیق نمی‌شناسمت اما می‌دونم اعضای بدنمون مثل هم کار می‌کنن و این خودش دلیلی میشه تا بهت کمک کنم.
 
آخرین ویرایش:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
[اپیزود پنجم]

انسان‌ها درنده‌ان رفیق. کل عمرشون رو با حرف‌های بی‌اهمیت‌شون گند می‌زنن به کل عمر یکی دیگه. آره انسان‌ها درنده و وحشی‌ان چون تو ندیدی چطور پوست یک حیوون‌رو زنده زنده از تنش جدا می‌کنن تا یک موضوع بی‌معنی به اسم مد رو تغییر بدن و به خیال خام خودشون پول به جیب بزنن؛ چون تو صدای فریاد اقیانوس‌ رو نشنیدی که از زیاد شدن حجم‌اش شاکیه، یا حتی صدای گریه‌ی خرس‌های قطبی. آره رفیق، تو ندیدی چطور به جونِ این کره‌ی زمین لعنتی افتادن و دارن پژمرده‌ش می‌کنن؛ انسان‌ها هم خودشون‌ رو بیچاره کردن و هم هرکسی که روی این کره‌ی خاکیه.
(بغض)
قلب‌ام از کار افتاده ولی نمی‌دونم چرا می‌سوزه؛ خیلی‌‌ هم می‌سوزه. پشیمون‌ام از اینکه من هم انسانم. حال‌ام از انسان بودن به هم می‌خوره.
اما این‌رو بدون که گوشت خو*ردن کار بدی نیست، شیر خو*ردن کار بدی نیست، لباس خوب خریدن کار بدی نیست، اما انسان بودن کار بدیه؛ چون ما انسان‌ها نمی‌تونیم...
(مکث)
ما انسان‌ها نمی‌تونیم خوب باشیم. ما یه سری آدم بیچاره و حسودی‌ایم که داریم اکسیژن حروم می‌کنیم و به جوانه‌های زیبای صحرای عدالت طناب‌دار رو نشون می‌دیم.
یه چیزی رفیق؛ من از فلسفه متنفرم، از نجوم حال‌ام به هم می‌خوره، به پزشکی حساسیت دارم، من از هرچیزی که از این آدم‌ها نشأت می‌گیره می‌ترسم. این‌ها هیچی براشون مهم نیست، حتی خود انکارگرشون.
(بغض)
مگه آدم چند بار می‌میره؟ چرا دوباره دارم حس و حال شیرین و تاریک مرگ‌ رو تجربه می‌کنم؟
(سرفه)
مگه آدم تموم شده هم می‌تونه سرفه کنه؟ رفیق فرار کن تا تو هم یه انسان کامل نشدی. برو، برو، برو!
 
آخرین ویرایش:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
[اپیزود ششم]

مرگ برای انسان‌های تموم نشده کلمه‌ی ترسناکیه، اما هیچ‌کس درک نکرد که زندگی مکّار و هولناک‌تره، مخصوصاً اگه یک انسان باشی.
مرگ اتمام ما نبوده و نیست. ما مردیم، از همون‌موقع که به دنیا اومدیم و وقتی هم که این جهان‌رو برای همیشه ترک می‌کنیم تازه می‌تونیم معنای زنده بودن‌رو بچشیم.
(صدای آروم)
اون‌ها شمارو گول زدن؛ مرگ رو برای شما تبدیل به یک مانع کردن تا براشون کار کنید و مثلاً دنیای بهتری رو بسازید.
(حالت عادی صدا)
بهت گفتم فرار کن رفیق... گفتم فرار کن تا تو هم مثل این آدم‌ها نشی؛ اما تو فرار نکردی، موندی و الان یواش‌یواش داری شبیه یک کلاف گوریده‌ی سیاه میشی.
حالا که تو هم یه موجود عجیب و ترسناک شدی بهتره بگم که ما دیگه باهم رفیق نیستیم.
(مکث)
البته شاید هم اشتباه از منه. شاید باید به جای تکرار کلمه فرار، به تو اصلاح کردن رو آموزش می‌دادم. شاید باید می‌گفتم فرار کردن بدترین راه‌حل ممکنه و جنگیدن با انسان‌ها، این موجودات درنده و خطرناک رو بهت آموزش می‌دادم تا تو تبدیل به آدمک ترسناک نشی.
(مکث)
آهای! آدمکِ ترسناک! مطمئنم یه روز که زیاد‌هم دور نیست، نسل شما با کینه‌توزی و حسادت‌تون منقرض می‌شه و دقیقاً در همون لحظه جهان حس شیرین آرامش‌رو می‌چشه.
زیاد طول نمی‌کشه که با کارهای احمقانتون، فرزندهاتون از گرسنگی غیرقابل توصیفی فریاد می‌کشن و زندگی براشون مثل یه کابوس می‌شه، کابوسی که بیدار شدن از اون تبدیل به یه رویا شده.
اون‌موقع وجود شماها پر شده از خشم و دیگه حتی گریه کردن‌ ‌هم آروم‌تون نمی‌کنه.
روزی می‌رسه که رودها با خیال آسوده حرکت می‌کنن، کوه‌ها دیگه طعم درد و بغض‌رو نمی‌چشن، رعد و برق‌ها تداعی کننده خشم نیستن و تنها از خوشحالی فریاد می‌کشن.
و اما من، انقدر گوشه‌ی این سردخونه که قبلاً اتاق‌‌ام بود می‌مونم تا یه روز، بوی گوشت فاسد هم ازم دست بکشه.
 
آخرین ویرایش:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
[اپیزود هفتم_آخر]

پله‌ها شکسته و هیچ راه برگشتی باقی نمونده. همهمه‌ها اوج گرفته و چشم‌ها بیشتر از هر زمانی اندوه رو به نمایش می‌ذاره.
(بغض)
خوشحالم که مردم؛ خوشحالم که همه چیز برام تموم شده؛ خوشحالم که دیگه نمی‌تونم نفس بکشم.
(مکث)
از اینکه منم یک روز انسان بودم، دارم کلافه می‌شم‌. آدمک ترسناک تو نمی‌تونی بفهمی؛ نمی‌تونی درک کنی؛ نمی‌تونی ببینی!
فریاد‌های خفه شده، نگاه‌های خیره به دیوار، گریه‌های بی‌صدا، مغز در حال انفجار؛ رویاهای تکه تکه شده؛ قلب‌های پژمرده؛ می‌شنوی چی می‌گم؟ می‌تونی این کلمات‌رو لم*س کنی؟
آدمک ترسناک، نفس کشیدن از چیزی که فکر می‌کنی غم‌انگیزتره.
کاش بهت نمی‌گفتم رفیق! کلمه‌ای به این اسم، هیچ معنایی جز رنج نداره! آدمک ترسناک نمی‌تونی بفهمی چقدر ما برای هم‌دیگه خطرناک‌ایم. نمی‌خوام دیگه زنده‌ شم؛ نمی‌خوام دوباره زندگی کنم؛ نمی‌خوام به عنوان یک انسان کنار هم‌نوعان خودم نفس بکشم؛ نمی‌خوام با آدم‌های جدیدی آشنا شم؛ نمی‌خوام طعم تلخ پایان‌رو تجربه کنم؛ نمی‌خوام!
همه‌ی ما قاتل‌ایم! قاتل احساسات دیگران. کاش مجازاتی دردناک برای هممون نوشته می‌شد.
جنس غم در هرکس متفاوته؛ هیچ‌وقت نمی‌تونیم هم رو درک کنیم؛ کلمات یک فرد اندوهگین هیچ‌زمانی درک نشده و نمی‌شه. ما هممون آدمک‌های ترسناکی بودیم که حقیرانه زندگی می‌کردیم و حالا من، می‌تونم جهان تاریکی‌رو ببینم که به سمت نابودی پرواز می‌کنه. باید کاری می‌کردیم، باید خودمون رو، این زمین اندوهناک رو نجات می‌دادیم؛ اما دیر شده، خیلی دیر!
(مکث)
بوی گوشت فاسد رو دیگه حس نمی‌کنم؛ تنها چیزی که حس می‌کنم سوزش کف دستمه و خرده شیشه‌هایی که به انگشت‌های پاهام پناه آوردن‌. قفسه سینه‌ام حرکت می‌کنه و ریه‌هام فریاد زنده بودن رو به گوش‌ام می‌رسونن.
نه! انگار دوباره زنده شدم!
رفیق! بیا کفنمون‌رو انتخاب کنیم؛ هنوز وقت داریم...


پایان
۲۸ فروردین ۱۴۰۰
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا