[اپیزود اول]
بوی گوشت فاسد میاومد.
آینه به من نگاه میکرد، آینه هم دیگه واقعیترو نمیگفت؛ همه دروغگو شده بودن.
یک ساعتی میشد که به گلهای پژمرده خیره بودم. چندین بار سعی کردم بهشون آب بدم اما مگه با دستهایی که حس نمیشن، میشد کاری کرد؟
حالا با این پارچههای چروک شدهی روی زمین چیکار کنم؟ من هنوز کفنم رو انتخاب نکرده بودم.
همهاش تقصیر این زمان لعنتیه.
دیر شده بود! خیلی دیر!
البته من بهشون هشدار داده بودم؛ گفته بودم که دیگه خودم رو حس نمیکنم. گفته بودم وقتی میخوابم، سلولهای خون از رگهام فرار میکنن. چندبار بهشون گفتم من رو خاک کنید قبل از اینکه دیر بشه؟
حرفهام رو نشنیدن؛ کر بودن!
حالا من مرده بودم و اونها باید کور میشدن تا جنازهی تکهای از وجودشون رو نبینن.
نقطهچینهای زندگی هرکس، یک روز که زیاد هم دور نیست تموم میشه و من به عنوان یک آدم تموم شده اینجام تا بگم تو انکارگری! تلاش میکنی همهچیز رو درست کنی؛ صبح تا شب کار میکنی و شب تا صبح فکر؛ دنبال آرزوها و رویاهاتی اما ناامیدی، به خودت شک داری؛ گاهی حسودی میکنی اما خیلی راحت خودت رو گول میزنی که آدم حسودی نیستی؛ روح لطیفت رو بین انبوه مشکلات و سیاهیها گم میکنی و از یاد میبری که خودت رو نجات بدی، پس تصمیم میگیری تمام زندگی نصفه و نیمهت رو به سمت نابودی هدایت کنی...!