تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

روزنامه بازی با کلمات

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ناظر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
Oct
2,538
12,293
168
17
MHD
داستان نهم

با ترس و لرز در جنگل ممنوعه قدم برمی‌داشت و با هر قدم نگاهی به اطرافش می‌انداخت؛ هر لحظه منتظر حمله‌ی هر یک از موجودات جادویی جنگل ممنوعه بود.
برای ماموریتی که از طرف خاندان پاتر به او واگذار شده بود پا به همچین مکان مرموز و دهشتناکی گذاشته بود! شنلش را که ترکیبی از رنگ‌های آبی و مشکی بود و نماد ریونکلاو ‌پشت آن درج شده بود را روی سرش کشید. چند گام بلند برداشت و با خواندن وردی که از قبل به او گفته بودند، رو به روی چهار در قرار گرفت؛ چهار در که بالای هر کدامشان کلمات نفرت، عشق، مرگ و زندگی خودنمایی می‌کرد. پیش از آنکه پا به این جنگل بگذارد تمام این مراحل را طی کرده بود:
- وقتی به اواسط جنگل رسیدی این ورد رو بخون! بلافاصله چهار در رو‌به‌روی تو قرار میگیره؛ بالای هر در اسمی نوشته شده، با این چوب دستی کهن سه بار روی اون بزن تا وردِ اصلی برای تو نمایان بشه... .
چوب دستی را سه بار بر روی کلمه مرگ زد و سنگی که روی آن کلمات نوشته شده بود از دو طرف شکافته شد و وردِ اصلی که طلاکوب شده بود را دید. لبخندی زد و گفت:
- خودشه! این ورد من رو به سنگ قدرت می‌رسونه!

زی‌زی پاتر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
15
34
13
داستان دهم

هری پاتر رو یادم نمیاد/: "اگه گاف دادم معذرت."
سراسر عمارت باشکوه خاندان گانت در ولوله ای افتاده و هیاهوی عجیبی بر فضای عمارت سیاه قالب بود .
پچ پچ هایی که با سرعت غیر قابل باور اخبار و حواشی را پخش می‌کردند و سرچشمه تمام این سخنان «فاجعه ای که در جنگل ممنوعه بر سر تصرف تاج و تخت اتفاق افتاده است » می بود .
در حالی که شنل نامرئی را بر تن داشته و به سوی آشپزخانه گام بر می داشتم ، به سخنان در همشان گوش سپردم.
+( اوه جولیا تو واقعا درون رویاهات به سر میبری ، تقریباً تمام جامعه جادو از این موضوع خبر دارن .)
با کنجکاوی گوش تیز کرده و حواسم را به مکالماتشان دادم؛
_( چه توقعی داری آخه؟ دارم به کارم میرسم خب.)
+( خدای من تو خیلی بی خیالی! خودم برات تعریف میکنم . فکر کنم حدوداً ساعت 12شب یه گروه از جادو آموزان مدرسه هاگوارتز به گردش  علمی میرن تا با یه سری از مشخصات جنگل ممنوعه آشنا بشن ، هرچند چند تا از بچه ها از گروه جدا میشن و دنبال سنگ قدرت میرن که متاسفانه اکثر شون بین تنش سر این که صاحب سنگ کی باشه باعث خبر کردن موجودات جادویی میشن و در نهایت نتیجه اش مرگ تمام جادو آموز هایی که از گروه جدا شدن بود! )
 در بینی که دو خدمتکار بر سر حوادث بحث میکردند خدمتکاری دیگر به جمع آنان می‌پیوندد سپس سری به نشان تأسف تکان میدهد .
×( این کارشون واقعاً نفرت انگیزه!!!)
+( واقعاً! تازه من شنیدم از خانواده های اصیل زاده هم بینشون بودن، ارباب جوان خاندان هاردوین و خاندان گانت . )
+( همین ارباب جوان عمارت خودمون؟! حالا مُرده یا نه ؟)
_( از خر شانسی شنل نامرئی رو با خودش داشته و تونسته با موفقیت فرار کنه اما آسیب زیادی دیده .)
جولیا که سبدی پر از ملافه های سفید در دست داشت گفت : ( عه.یعنی توی اون جمع هیچ کسی نتونست زنده بمونه جز ارباب جوان؟! چه عجیب )
+( تو خیلی خوش خیالی دیگه ! میگم موجودات جادویی بهشون حمله کرده ؛ بعضی حتی جسدشونم پیدا نشده چه برسه به این که زنده بمونن.)
_(راستی می‌دونستی تو این درگیری چوب دستی کهن هم گم شده!)
دیگر به آشپزخانه رسیده بودند ، جولیا خداحافظی کرده و با خدمتکار تازه وارد به سمت رخت شور خانه رفتند .
خدمتکاری که بسیار وراج بود تنها مانده و زیر ل*ب غر غر میکرد در غول پیکر آشپزخانه را هل داده و وارد شد .
من هم به سمت دسر های چیده شده بر روی میز یورش برده و یک ژله کامل را در دهانم چپاندم .
پس از کمی مکث به سخنان بیهوده و پوچشان فکر کردم و در دل پوزخندی زدم "جداً باور کردید که اون همه جادو آموز به همین راحتی مردن؟" "البته ارزش داشت که برای سنگ قدرت و چوب دستی کهن چشم چپم رو از دست بدم ..."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیرآزمایشی تالار نویسندگان و ادبیات+مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
ناظر انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تیم کتابخوان
Oct
1,686
8,515
148
بوشهر
وضعیت پروفایل
&PERSPOLIS&
داستان یازدهم

در  هاگوارتز حکایت از چه بود؟  مرگ یا  زندگی؟
اینجا، در میان چهار  نسل متفاوت که حتی  اصلیت آنها هم به  قدرت و تاج و تخت باز می‌گشت عشق و  نفرت سهم کدام‌یک می‌شد؟
همه‌ی آنها در جنگل ممنوعه گرد هم آمده بودند، پس از آنکه چوب دستی کهن شکسته شد، دگر حتی شنل نامرئی و سنگ قدرت هم خنثی شده بودند، موجودات جادویی به خواب رفته و دنیای جادوگری در لبه‌ی پرتگاه بود.
با صدای رعد و برق تمامی حواس‌ها به سمت آسمان جلب شد، قطره‌های باران بر سر انبوه درختان خشک و در هم پیچیده می‌بارید اما پس از گردش بر روی ک*مر چنارها به شکل قطره‌ی خون بر زمین می‌چکید، گویی نفرین چوب دستی کهن شهر را  جادو کرده بود.
نگاه رؤسای چهار خاندان به هم دوخته شد، انگار که در دیده یکدیگر سخن دل‌ هم را فهمیده باشند هر یک به سمت قبیله‌هایشان رفتند و با جمع کردن  خانواده خود باز همه با هم نزد هم آمدند، حاکم هر خاندان دست نفر قبل خود را گرفت و این زنجیره تا آخرین عضو خانواده‌ی هر نسل ادامه یافت.
حکمران خاندان هاردوین دستش را به دست حکمران خاندان گانت سپرد، آخرین عضو گانت ها دستش را به دست حاکم خاندان پاتر گره زد و او نیز دستش را به دست رئیس خاندان اسکمندر سپرد.
اینک عضو به عضو خاندان‌ها به صورت دُوری دست در دست هم به دُور چوب دستی شکسته شده دایره زده بودند، همه‌ی آنها چشمان خود را بستند و در دل آرزو کردند تا زندگی و اصالت جادوگریشان این‌چنین از هم نپاشد.
با آمدن نسیم ملایمی چشم‌ها از سیاهی باز شد، چوب دستی شکسته شده از روی تکه سنگ به پرواز در آمده و اینک هر دو قسمت آن به هم وصل شده بود، بهت در نگاه تک‌تک افراد دیده می‌شد، چوب دستی کهن خیلی آرام بر روی همان تکه سنگ ساکن شد و به حالت اصلی بازگشت.
رخداد پیش آمده تنها بیانگر این بود که دنیای جادوگری بدون هیچ یک از خاندان ها ممکن نبود، این حادثه، حادثه‌ای غریب بود؟ نبود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,669
7,327
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
داستان دوازدهم

راستش را بخواهید اولین باری که شنیدم قرار است در کافه نویسندگان مدرسه‌ی هاگوارتز راه بیوفتد با خودم تصور می‌کردم حتما یک کاربر عجیب‌الخقه بیاید و در ویدیوهای آموزشی‌اش مایع ظرف‌شویی و شامپوی پرژک را با جوهر نمک ترکیب کند و با نوشیدنش خود را تبدیل به اژدها کند! بعد هم ما این کارش را تکرار و تمرین کنیم و آخر دوره وقتی هیچ کداممان به درجه مارمولک بودن هم منصوب نشدیم می‌فهمیم آموزگارمان تنها در کار با تیک‌تاک می‌درخشد نه جادو و این حرف‌ها! لیست مواد لازم پخت معجون‌ هم که طبیعتاً باید مثل برنامه‌های آشپزی می‌بود: روغن آفتاب‌گردان، نمک، فلفل و یک دفعه عصاره‌ی قلب بچه‌ی اژدهای قهوه‌ای و گورگون ناخن‌دراز! اما خب همیشه چیزها آن‌طور که تصور می‌شوند نیستند! مثلا ناگهان وسط کلاس‌ها می‌فهمید فرزندان خاندان گانت که دارند در گپ عمومی شاخ و شانه می‌کشند تا اصلیت و نسل اصیل خانواده‌شان را در چشم بقیه فرو کنند؛ درواقع بچه‌های دوازده ساله‌ی گوشی به دستی‌اند و تنها چیزی که از اصالت می‌دانند ظرف‌های چینی و قدیمی مادرشان است که اگر هنگام توپ‌بازی‌شان بشکنند باید فاتحه‌ی کل دودمانشان را بخوانند! خاندان پاتری هم که سر تاج و تخت خاندان هاردوین را دیس می‌کنند نزدیک‌ترین تجربه‌شان به سلطنت تاج پلاستیکی تم السا آنایی است که در دوران شیرین طفولیت با آن خاله‌بازی می‌کردند! اما راستش را بخواهید تمام این قصه‌های طنز ما را به این حقیقت می‌رساند که خیال‌پردازی تا چه حد شیرین و قدرتمند است و انسان‌ها را خاص‌ می‌کند، حتی با ساده‌ترین حرف‌ها و بازی‌ها.
پ.ن: چون چیزی به ذهنم نرسید که جالب و منحصربه‌فرد باشه خواستم ار زاویه دید دیگه‌ای نگاه کنم😂
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,138
8,943
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
داستان سیزدهم

فردا مراسم بزرگ داشت جادوست و قرار است خاندان‌های بزرگ و مهم همگی در هاگوارتز دیدار کنند. دلشوره دارم زیرا افراد خاندان پاتر هم هستند. همه می‌دانند که خاندان گانت و پاتر هرگز باهم کنار نمی‌آیند. گانت‌ها همیشه بخاطر اصلیت قدرت جدشان با پاترها دعوا دارند. پاترها اما از آن‌جایی که شنل نامرئی را از خانواده‌ های جدی خود به ارث برده‌اند بسیار به خود می‌بالند. بگذریم، به هر حال فردا دعوای بزرگی در نزدیکی جنگل ممنوعه رخ خواهد داد. زیرا همیشه در مکان عمومی دعوا نمی‌کنند و در نهایت دعواهایشان در جنگل ممنوعه اتفاق می‌افتد. دلم برای موجودات جادویی جنگل می‌سوزد، آن‌ها از دست این نسل های جادوگران هیچگاه در امان نبوده‌اند. اوه یادم رفت بگویم، بله خاندان هاردوین و خاندان اسکمندر هم در این مراسم حضور دارند. به حتم فردا تقابل عشق و نفرت را در سرسرای عمومی هاگوارتز شاهد هستیم.
به گفته‌ی میزبان مراسم فردا سه اشیاء مهم دنیای جادوگری که به یادگاران مرگ معروف هستند در مراسم خواهند بود. انگار قرار است تصمیم نهایی را برای مکان دقیق آن سه بگیرند. سنگ قدرت دست گانت‌ها بوده است، شنل نامرئی و چوب دست کهن هم دست پاترهاست. احساسی به من می‌گوید فردا همچون مراسم تاج گذاری می‌ماند. تقابل برای رسیدن به تاج و تخت یادگاران مرگ که برای خاندان‌های بزرگ همچون مرگ و زندگی است.
هرچند من‌که از این قائده مستثنا هستم، زیرا همراه با دوستانم از خاندان گانت ترجیح می‌دهم در اعماق جنگل ممنوعه به گردش و تفریح بپردازم تا تقابل و دعوای بچگانه‌ی آن‌ها را ببینم. هاگرید به حتم موجودات جدیدتری برای نشان دادن به ما دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,178
103
نپتون
داستان چهاردهم

آن روز، روزی بود که برتری یکی از دو خاندان هاردوین و اسکمندر مشخص می‌شد. تمام جادوگران خاندان گانت، هاردوین، پاتر و اسکمندر در محل برگذاری مسابقه، که ورودی جنگل سیاه بود جمع شدند و با استرس و هیجان نظاره‌گر دو نماینده‌ی برگزیده از دو خاندان بودند. نماینده هاردوین هری پاتر بود که نفرتش نسبت به سدریک دیگوری رقیبش اوازه‌ی عام و خاص بود. رقیب دیگرشان عضوی از خاندان گانت بود که آن‌ها غیبت او را به منزله‌ی ترسش گرفتند. برنده‌ی مسابقه کسی بود که سنگ قدرت را از یکی از خطرناک‌ترین موجودات جادویی جنگل سیاه گرفته و آن را به مدرسه هاگوارتز برگرداند، تا توسط رئیسان و موسسان مدرسه در جای امنی نگه‌داری شود. با شروع مسابقه دو جادوگر وارد جنگل سیاه شدند، جنگلی با درختان خشکیده و سیاه رنگ که در مه‌ای خاکستری متمایل به سیاه فرو رفته بود و صدای زوزه و خش‌خش به گوش می‌رسید. هری پاتر که به جادوی سیاه مسلط بود، چوب جادوییش را محکم در دست گرفته و قدمی برداشت که ناگهان فردی او را با سرعت غیرقابل باوری به جلو هدایت کرد، تا این‌که به جایی رسید که همچون میدانی با حصاری از درختان بود. سدریک دیگوری کمی ان‌طرف‌تر افتاده و اخم‌هایش در هم بود که به ناگاه ماری عظیم الجثه به سمتشان حمله کرد، ماری غول‌آسا به رنگ سبز که سنگ قدرت روی پیشانیش قرار داشت. دو جادوگر شروع به خواندن وردهایی جادویی کردند و سعی کردند آن مار ترسناک را نابود کنند، اما ناگهان سنگ قدرتی که روی پیشانی مار نهفته بود، پنهان شد. مار جادویی که قدرتش به سنگ وابسته بود، کوچک و کوچک‌تر شد. دو جادوگر با ناامیدی بازگشتند تا از ناپدید شدن سنگ دیگران را آگاه کنند، اما در کمال تعجب سنگ را دست تام ریدل عضو برجسته‌ی خاندان گانت دیدند انگاری که زیادی این گروه را دست کم گرفته بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Nov
368
448
63
تهران
وضعیت پروفایل
به کسی اعتماد کن که اندوه پنهان شده در لبخندت عشق پنهان شده در خشمت و معنای حقیقی سکوتت را بفهمد
داستان پانزدهم

در میان جنگل ممنوعه، مدرسه جادویی هاگوارتز وجود داشت‌. آنجا محل تعلیم علاقمندان به جادو بود. در آنجا همه چیز متفاوت بود زندگی، مرگ، نفرت، خوش حالی و... آنجا همه از وسایل خاصی استفاده می‌کردند. هیچ کس از آنجا خبر نداشت به جز ملکه برفی که مدیر مدرسه هاگوارتز بود.

ادامه داستان در مسابقات آینده🤣😂
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین نویسنده سال ۱۴۰۲
نویسنده
صداپیشـه انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Jul
212
1,041
103
22
ماورای کتاب
داستان شانزدهم

خون ترشح شده از زخم کتفش به آرامی پایین پا‌هایم جمع می‌شد، با دیدن این صحنه تمام عصب‌های ذهنم بهم ریخته بود، اما باعث نشد کمی از نفرت درون وجودم کاسته شود. چوب دستی کهن و سنگ قدرت که منجر به زخمی شدن او شده بودند، زیر فشار انگشتانم، قدرت‌نمایی می‌کردند. شنل نامرئی را بیشتر دور خود پیچیدم و به یادم آمد که آمدنی دونفر را، رفتنی یک نفر را پشتیبانی می‌کرد. بلافاصه پشتم را به او و جنگل‌ ممنوعه کردم تا پشیمان و خوراک‌‌ موجودات جادویی این جنگل نشوم؛ فاصله‌ام را تا حدی که دیگر ناله‌هایش را به گوش نرسد، حفظ و سرم را بالا کردم. خواستم نفس عمیقی بکشم که در پیش چشمانم هاگوارتز با آن ابهت جادویی نمایان شد و خاطرات عشق من و او را واضح و روشن تداعی کرد. به همین سادگی باید او را اینجا رها می‌کردم؟ اعتبارم نزد پدر ارزشش را داشت؟ به آشوب افتاده بودم، می‌توانستم به زندگی او این گونه پایان بدهم؟ اصلا مرگ حقش بود؟ آیا معنایی داشت که اینگونه گردش کینه‌ای خانواده من باعث شود او که فقط یک نسل از خاندان پاتر است تقاص بدهد؟ کینه‌ای دیرینه آن‌هم به این خاطر که آن‌ها قرن‌هاست صاحب این سه شی هستند؟ خاندان گانت من، خاندان پاتر او، خاندان اسکمندر و هاردوین، هرچهار خاندان جنگی عظیم بر سر تاج و تخت داشتند و نمی‌دانستم این چه دخلی به ما بچه‌ها دارد؟ فکرنکنم اصلیت جادو، قربانی کردن ما بر سر قدرت بود!
نه نمی‌توانم او را که چشم بر همه‌ی بدی‌هایم بست و جدا از خاندانم مرا دوست داشت، رها کنم؛ دیگر مهم نیست هر چه می‌خواهد بشود، بشود‌. با قدم‌های سراسیمه به سمت جنگل ممنوعه برگشتم، اما همین که بازگشتم، تنها با جای خالی او مواجه شدم! دیگر در این نقطه عشق و نفرت برایم رنگی نداشت، چون ترس از اینکه چه بر سرش آمده است رنگ بیشتری داشت که باعث شد زانوهایم سست شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر هماهنگی
عضو کادر مدیریت
مدیریت هماهنگی
مدیر ارشد
همیار مدیر
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
داستان هفدهم


آرتور ویزلی درحالی که لبه‌ی کت قهوه‌ای و نخ‌نمایش را در دست گرفته، شتابان گام برمی‌دارد. هری گویا تردیدی افشا در چهره‌ی محزونش دارد. موهای قهوه‌ای لیکن تیره‌اش را شانه زده و بلندبودن‌شان را با این کار پوشیده داشته است. از خیابانی که آکنده از خودروهای ماگل‌هاست، عبور می‌کنند و وارد محلی که تلفن عمومی سرخ‌رنگی در آن قرار دارد، می‌شوند. آرتور با عجله، پرده‌ای شیری‌فام را پایین می‌کشد و کف تلفن عمومی چون آسانسوری به پایین رانده می‌شود.
لحظه‌ای بعد خود را در وزارت سحر و
جادو میان انبوهی از جادوگران و موجودات عجیب می‌یابند.
چنان که بدوند خود را به آسانسوری که درحال بسته‌شدن است، می‌رسانند و در آن ورود می‌کنند!
کینگزلی شاکل‌بولت یکی از وفادارترین اعضای محفل ققنوس نیز آن‌جا حضور دارد. آرتور محدود واژگانی با او صحبت می‌کند و هری تنها سری به منظور سلام‌کردن تکان می‌دهد. به طبقه‌ی موردنظر می‌رسند و بلافاصله خارج می‌شوند. هری نگاهی کوتاه به آرتور می‌اندازد. آرتور نیم‌تبسمی تحویلش می‌دهد و او را با کمی هل وارد جلسه‌‌ای که شبه‌بازجویی بود، می‌کند. تمام دیدگان با ورود هری که اکنون نماینده
خاندان هاردوین که خاندان پاتر را نیز مشمول و محسوب می‌شد، به او خیره ماندند. پس از مرگ دامبلدور، زندگی هری آسودگی را تا مدتی طویل به چشم ندید و کنون نیز در گردابی تیره‌طینت، غرقه را مجرب می‌شد. گردابی که بازی تاج و تخت برای استحصال به قدرت نامختوم است. نبردی که به حقیقت قربانی‌های فراوان در پی خواهد داشت و محتمل نسل و منزلت پاترها را در مخاطره زوال قرار می‌دهد..
‌‌

- اگنس آرتمیس؛ خاندان هاردوین.
‌‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا