تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

روزنامه بازی با کلمات

مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
به نام خدا

خب دوستان کلمات داستان با تکمیل ظرفیت گذاشته مبشه تا شما شروع کنیدnhsatkt0wbyybq9t:"
قوانین:

۱_ داستان شما کپی شده از جایی نباشه
۲- توی انتخاب کلمات و صحنه‌ها دقت کنید
۳- داستان شما باید درمورد هاگوارتز باشه ولی می‌تونید اتفاق و صحنه‌های جدید خلق کنید
۴-نباید توی داستان توهینی به هیچ گروهی بشه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
کلمه‌های پایین خیلی زیادن و شما به انتخاب خودتون و هرچندتا که دوست داشتید( البته باید حتما ۵تا کلمه انتخاب کنید)کلمه انتخاب می‌کنید و داستان ۵.۱۰ خطی یا بیشتر می‌نویسید. توی داستان کلمه‌هایی که انتخاب کردید با قرمز مشخص بشه.
بازی تک نفرست گروهی نیست

(خاندان گانت، خاندان پاتر، خاندان اسکمندر، خاندان هاردوین، هاگوارتز، جادو، جنگل ممنوعه، خانواده، قدرت، اصلیت، موجودات جادویی، نفرت، عشق، تاج و تخت، نسل، گردش، شنل نامرئی، سنگ قدرت، چوب دستی کهن، مرگ، زندگی)

موفق باشید-shadi_
 
آخرین ویرایش:
مدیرتالاراخبار+صداپیشه
عضو کادر مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تیم کتابخوان
برترین‌ مقام‌دار سال
Aug
1,375
2,160
133
جایگاه هشت آزادی
وضعیت پروفایل
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
داستان اول

برای نجات زندگی و خانواده ام از نیش انسان های معمولی پا به جنگل ممنوعه می گذارم ، جنگلی که برای یک انسان همچون من گردش بسیار خطرناکی است ولی برای چهار خاندان اصیلی که در این جنگل زندگی می کنند تفریحگاه خوبیست خاندان گانت ، پاتر ، اسکمندر و هاردوین که هر کدام در جادو و جادوگری زبان زد تر از یک دیگرند و نسل در نسل جادو را به فرزندانشان منتقل می کنند . جادو از سر و شکل درختان کج و بدقواره جنگل می بارد . پیر دانایی روستایمان قبل از حرکت و پیوستن من به مدرسه جادوگری هاگوارتز به من گوش زد که باید برای رسیدن و تبدیل شدن به جادوگری قابل باید سعی کنم سنگ قدرت ، چوب دستی کهن و شنل نامرئی را بدست آورم ، شخص یا جادوگری که این اشیا را بدست آورد برایش حکم تاج و تختی ابدی در دنیای بزرگ جادو را دارد . در این راه ممکن است به موجودات جادویی بر بخورم که هر کدام نماد چیزی هستند عشق ، نفرت ،مرگ و زندگی و تنها یک اصیل زاده می تواند از این موجودات شوم یا خیر عبور کند .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالار نظارت رمان+گوینده آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
شاعر انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
منتقد انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
322
3,383
103
داستان دوم

صدایی از جایی نامشخص به گوشش رسید:
_
چوب دستی کهن از آن توست؛ و سنگ قدرت! تو از خاندان پاتر‌ها بوده‌ای! اکنون شنل نامرئی را بر تن نما و از خاندانت محافظت کن!
ملکه‌‌ی برفی در حالیکه سعی می‌کرد بر خود مسلط باشد، نفس عمیقی کشید و گفت:
_ بازی و تمومش کنید! فکر نمی‌کردم تو انجمن بچه‌های خوشمزه‌ای داشته باشیم!
ناگهان چهار نقطه‌ی نورانی کنار قفسه‌ی کتاب‌ها روشن شد؛ ناخودآگاه جلو رفت و انگشت اشاره‌اش را روی نقطه‌ای نورانی کشید. دری به روی دنیایی جدید گشوده شد. حیرت‌زده، گفت:
_ این ممکن نیست!
جنگل ممنوعه! اونجا پر از موجودات جادوئیه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
391
5,376
118
21
داستان سوم

اریک، دانش‌آموز هاگوارتز روی الاکلنگ مرگ و زندگی مقابل مع*شوقه‌اش، آنیا نشسته بود. بعد از طی‌کردن مسافتی طولانی در جنگل ممنوعه، آنیا را در حال جان‌دادن کنار یک تک‌شاخ سالم یافته بود. باید تک‌شاخ را می‌کشت و خونش به آنیا می‌داد تا او را نجات دهد؟ با نفرین بعد از مرگ تک‌شاخ چه باید می‌کرد؟! بی‌درنگ تک‌شاخ را به قتل رساند. دقایقی بعد آنیا برخاست و اریک را در وضع ناگواری دید؛ اما دیدن تک‌شاخ مرده بیشتر او را ماتم‌زده کرد، چرا که آن‌تک‌شاخ خواهر طلسم‌شده‌ی آنیا بود؛ آنیایی که از ابتدا برای نجات سرنوشت غم‌انگیز خانواده‌اش به دل خطر آمده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده
نویسنده
Sep
217
1,754
93
22
Tehran
وضعیت پروفایل
Absolute silence
داستان چهارم

قبل از آن روز، تقریبا چیزهای زیادی از هاگوارتز شنیده بودم. اگر بخواهم خلاصه‌اش کنم، دارم درباره‌ی یک مدرسه پر از جادوگر و ساحره صحبت می‌کنم که نامه‌ی دعوتشان را از یک جغد نامه‌رسان گرفته‌اند.
کدام قسمت ماجرا می‌تواند هیجان‌انگیزتر از جنگل ممنوعه باشد؟ روز اول مدرسه و صد و چهل و دو پلکانی که انگار خودشان عقل دارند؟! اصلا بگذارید این گردش جادویی را از کمی عقب‌تر شروع کنم.
ایستگاه کینگز کراس لندن؛ آنجا یک ایستگاه قطار بسیار شلوغ است که از ازدحامش، دیگر کسی اهمیتی به دیوانه‌هایی که با چمدان‌های بزرگ خود، جغد و گربه حمل کرده، رویای دیدن موجودات جادویی را در سر پرورانده و به سمت باجه‌ی بلیت پرواز می‌کنند، نمی‌دهد. بله درست حدس زدید، من هم یکی از این دیوانه‌های جادو هستم!
و اما بعد از رسیدن به این تاج و تخت جادویی، اعتراف می‌کنم که یک دانش‌آموز سال اولی پر مدعا بوده‌ام که در سرسرای بزرگ، انتظار کلاه گروه‌بندی را کشیده و با یکی از آن پسربچه‌های تازه‌وارد که آرزو دارد یک گریفیندوری برج نشین باشد، درمورد آنکه کلاه بر سر کداممان جلب توجه بیشتری می‌کند، تا سر حد مرگ کل‌کل کرده‌ است!
راستش را بخواهید برای کسی که خودش را از نوادگان سالازار اسلیترین می‌داند ، قضاوت آن کلاه قابل حدس است؛ همه می‌دانند که اکثر اعضای خاندان گانت ، اسلیترینی بوده‌اند، درست مانند من.
در هرحال، در شانزده سالگی با وسوسه‌های خانواده ، زندگی را در آپارتمان مبلمان آقای پاتز واقع در محله‌ی گرین گاردن، رها کرده و به دنبال سنگ قدرت و چوب دستی کهن، وارد هاگوارتز شدم، شاید هم آن شنل نامرئی
معروف! و این، تازه شروع داستان من است.

امضا: سائورسا گانت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار هنر+مدیر آزمایشی تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر رسـمی تالار
مدیر آزمایـشی تالار
تیم تگ
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
برترین ارسال کننده ماه
Dec
2,025
2,789
133
داستان پنجم

با ناپدید شدن سنگ قدرت همهمهٔ شدیدی در هاگوارتز ایجاد شده بود. جادو آموزان،مبهوت از بی قراری های استادان و مقام داران،خارج از کلاس هایشان مشغول تماشای آنها بودند.
کسی نمی دانست باید چه کند. تنها راهی که به ذهن دامبلدور می رسید، ورود به جنگل ممنوعه و به دست آوردن گوی های جادویی بود. آنها با یافتن آن دو گوی جادویی می توانستند از مکان دقیق و یا حتی تقریبی سنگ قدرت آگاه شوند.البته یافتن آن دو گوی، برای مردمانی که سال ها به دور از جنگل ممنوعه مشغول زیستن بودند بیش از اندازه دشوار بود.
نبودن سنگ قدرت در قلعه، راه را برای آمدن موجودات جادویی پلید هموار ساخته بود.
جادوآموزی جوان،برای محافظت از همگان به سمت تالار مخفی شده در انتهای راهرو پیش رفت.تالاری که نمی دانست چه برای او در نظر دارد.باید چوب دستی کهن را می یافت و سپس آن را به دست یکی از استادانش می سپرد؛ استادی که واقعا لیاقت آن را داشته باشد.
موجودات پلیدی که قلبشان سرشار از نفرت به جادوگران هاگوارتز بود، وارد قلعه شده بودند. جادوگران سطح بالا،سعی در مهار آنها داشتند؛ اما متاسفانه تمامی آن تلاش ها بیهوده بودند. جنگ نابرابر بود. پلیدی و سیاهی بیش از پیش در دنیای جادویی آنها اثر کرده بود.
اندکی بعد از به ویرانی کشیده شدن قلعه، مردی که خواهان تاج و تخت هاگوارتز بود در میان دود و گرد و غبار، و قطرات جادوی معلق در هوا، وارد تالار اصلی شد.همه به اسارت درآمده بودند. شاید ادامهٔ تاریخ باشکوه هاگوارتز تنها با یافتن چوب دستی کهن به دستان آن جادوآموز جوان ممکن بود...
کسی نمی دانست چه در انتظار دارد. مرگ یا زندگی؟
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش فرهنگی و هنری + طراح آزمایشی وبتون
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
Dec
1,623
2,433
133
دنیای نهنگ‌ها
داستان ششم

در روز‌های اولی که جادو مرا فرا خواند و به دنیای شگفت‌انگیز هاگوارتز قدم گذاشتم، احساس عجیبی در قلبم جوانه زد. تمام وجودم تمنای قدرت داشت و من این را در موفق شدن می‌دیدم اما...
چند سال بعد:
اوایل که به مدرسه‌ی جادوگری آمده بودم، هیچگاه به خواب‌هایی که زندگی ممکن است برایم ببیند و در دانه به‌ دانه‌شان به من نفرت بورزد، فکر نمی‌کردم. شاید چون تصور می‌کردم زندگی همیشه به من عشق خواهد ورزید و در لحظه‌‌لحظه‌اش مرا به سمت تاج و تخت و قدرت هل می‌دهد اما در اصل، نفرت و مرگ آنچه بود که سایه به سایه مرا دنبال می‌کرد و سایه‌ی شومش مرا دمی رها نکرد! نه عشق و سازگاری زندگی با من.
به من گفته‌ بودند در هاگوارتز جز زمانی که اجازه دهند، نمی‌توان به جنگل ممنوعه قدم گذاشت؛ چون دارای موجودات جادویی و اسرار فراوانیست که گاهی بسیار خطرناکند!
من هم به آن‌ها گوش کردم! و شاید هم نه‌‌. گوش نکردم‌‌. تنها تظاهر کردم‌ که توجهی به قوانین دارم و روزی به دنبال یافتن شعله‌های قدرت، در آنجا قدم گذاشتم‌. در اندیشه‌ی من، در آنجا چیزی فراتر از موجودات جادویی وجود داشت؛ چیزی که از رسیدن ما به آن هراس داشتند. پس برای کشف حقیقتی رازآلود و به دنبال نیرومندی بیشتر به آنجا رفتم. اما در یک لحظه ورق برگشت و همه‌ی افکار من در جهت متضاد و وارونه‌ای پیش رفتند!
من چشم باز کردم و خود را دیدم که جادو مرا به بند کشیده و خانواده‌ای از موجودات جادویی، با نگاه‌هایی مملو از خشم مرا می‌نگریستند و او نیز ...
درختان باستانی سربه فلک‌ کشیده، شاخه‌هایشان مانند میله‌های یک زندان در اطراف من بودند و هاله‌های سیاه رنگ دور تا دور من در گردش بودند. در همین حین من به دنبال یک عمل جادویی بودم برای انجام دادن و رها شدن اما نشد که نشد.
چندی بعد و شاید برای همیشه تنها من بودم و جادویی که به دنبالش بودم؛ اما خبری از تاج و تخت نبود!
من "آریلا" به جادو عشق ورزیدم با طمع به قدرت بسیار و سلطه بر همه چیز و او آگاه از نیت پلیدم مرا در قعر چاهی افکند آکنده از جادو و تهی از مالکیت.
و برای اولین و شاید آخرین‌بار، من او را دیدم...
کسی که شنل نامرئی بر تن داشت!


نوشته‌ی نرگس از گروه هافلپاف.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار گرافیک+برترین گرافیست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
770
4,124
118
37
داستان هفتم

خاندان گانت و خاندان پاتر، پشت سر هم وارد تالار شدند.
مدتی نگذشته بود که
خاندان اسکمندر هم با سر و صدا وارد شد. تالار پر از جادو آموزانی شد که خانواده‌هایشان از نسل من نفرت داشتند. یعنی خاندان هاردوین!
در
هاگوارتز تا زمانی توانستم زندگی کنم که مرگ به سراغم نیامده بود.
یادم نمی‌رود که عشق به قدرت و تاج و تخت، چطور چشم خاندان گانت را کور کرده بود. اصالت و اصلیت خود را فراموش کرده بودند و بی رحمانه برای رسیدن به سنگ قدرت، خون بی‌گناهان را می‌ریختند.
خاندان هاردوین در مقابل این زیاده خواهی، مقاومت کردند؛ اما چه فایده؟!
حتی چوب دستی کهن هم مانع آن‌ها نشد؛ اما دیگر خاندان‌ها با آنان پیمان بستند.
هم چوب دستی و هم خاندانم از بین رفتند و تنها من باقی ماندم.
از هاگوارتز، جایی که ترجیح می‌دادم خانه‌ام بدانم، به جنگل ممنوعه فرار کردم. با کمک شنل نامرئی که یکی از اعضای خاندان پاتر، پنهانی به من داده بود، از مقابل موجودات جادویی اجیر شده‌ی گانت‌ها گذشتم.
و حالا من اینجا ایستاده‌ام. پس از بیست سال گردش در سراسر دنیا، دوباره به هاگوارتز برگشته‌ام. برگشته‌ام تا دوباره اصالت خاندانم را به رخ بکشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
▪️سردبیر روزنامه ربلز▪️
نویسنده
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
879
7,042
118
« لـبِ شَط »
وضعیت پروفایل
[وضعیت خاصی ندارم.]
داستان هشتم


آتش زبانه کشید و حریق جادویی قرمز، رنگ مرگ را در چشمانم پررنگ می‌کرد.
جنگل ممنوعه با صدای ارواح از گور برخاسته‌ی موجودات جادویی پر شده بود و من هرلحظه، حصار زندگی خود را، تنگ‌تر از پیش می‌یافتم. مِرینا، نواده‌ی کوچک دامبلدور، با همان چوب‌دستی کهن و همان قامت کوچکی که هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کند بتواند شرور باشد، درست مقابلم ایستاده، قهقهه می‌زد.
نفرت او از منی که جادوآموز سال اولی اسلیترین بودم، در چشمانش _ هم‌چون زبانه‌های آتشی که گرداگرد من حلقه زده بودند _ حلقه زده بود. گویی نسل او، نسل قسم خورده‌ای برابر گانت‌ها و دیگر نوادگان سالازار اسلیترین بود. اگر این نفرت، نفرینی میان دو ساحره‌ی بنیان‌گذار است، پس آیا سرنوشتی ابدی‌ست؟ درست تا آخرین دست‌نوشته‌ای که حقیقت را برای همگان روشن می‌ساخت، یک مانع دیگر فاصله داشتم و آن، مِرینا بود. سنگ قدرت قرمز او، جادوی مرا به حدی تقلیل داده بود که بایستم و به گمان‌هایم ادامه بدهم تا لحظه‌ای که مرگم فرا برسد. مرگی که همیشه آن را مانند اصلیت خود، مهم می‌دانستم... اما نباید این‌جا به سراغم می‌آمد!
چشم‌هایم را بستم و چهره‌ی بلاتریکس، مادرم را به خاطر آوردم. قدرت درون جادوی من نبود، این خود من بودم، که از خانواده‌ی قدرت و نواده‌ی قدرت بودم... .

- احتمالا ادامه دارد.
لیلی لسترنج‌، خاندان گانت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا